جدول جو
جدول جو

معنی متشتی - جستجوی لغت در جدول جو

متشتی(مُ تَ شَتْ تی)
اقامت کننده در جائی به زمستان. (آنندراج). کسی که در زمستان به جائی اقامت می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشتی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متشتت
تصویر متشتت
پراکنده، پریشان، درهم، آشفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتی
تصویر مشتی
نوعی پارچۀ لطیف و نازک ابریشمی، برای مثال زمین برسان خون آلود دیبا / هوا برسان نیل اندود مشتی (دقیقی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشکی
تصویر متشکی
شکایت کننده، گله کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ شَظْ ظی)
تراشه شده و قطعه قطعه و ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ)
از ’وش ی’، استخوانی که به شود از شکستگی که دارد. (آنندراج). استخوان شکستۀ به شده، بیمار شفایافته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخفف و محرف ’مشهدی’ است. در قدیم مردان جاافتاده را مشتی لقب می دادند و کسی که به زیارت مشهد رضا (ع) مشرف می شد مایل بود که او را مشتی صدا کنند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). مخفف مشهدی در تداول عامه آن که به زیارت مشهد رضا علیه السلام مشرف شده باشد. و این کلمه را چون تجلیلی در پیش اسم شخص آرند: مشهدی حسن و مشهدی حسین، مانند: حاجی در حاجی حسن و حاجی حسین و مانند کربلائی در کربلائی حسن و کربلائی حسین، و در مذکر و مؤنث هر دو آرند. آن که به زیارت قبر علی بن موسی الرضا به شهر مشهد توفیق یافته باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زنان طبقۀ سوم شوهر خود را مشتی می نامند: چند روز است که پای مشتی (یا مشتی ما) درد می کند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، به معنی آدم خوش لباس وبرازنده و خوش سر و وضع نیز هست. جوانان برازنده و شیک پوش طبقۀ سوم را مشتی می گفتند و در این صورت این کلمه پس از نام ایشان می آمد نه پیش از آن: اکبر مشتی. علی آقا مشتی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
- امثال:
مشتی های بی پول، تخمه سیری سه پول. مرادف پز عالی و جیب خالی.
، هر چیز زیبا و جالب توجه و عالی را نیز مشتی گویند: کت مشتی. کفش مشتی. کلاه مشتی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، لوطی (نوعی از فتیان یا شوالیه در طبقۀ عوام الناس). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مشتی گری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تا)
خانه زمستانی، مقابل مصیف و مربع. موضعی که زمستان آنجا گذارند. قشلاق. گرمسیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
زمستان جای مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). زمستان کردن. (زوزنی). به جایی در زمستان اقامت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اقامت کردن در شهر ایام سرما. (از متن اللغه) (از المنجد) ، در زمستان دامنۀ کوه راچراگاه کردن. (از متن اللغه). و رجوع به شتا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَتْ تی)
کودک از کودکی باز ایستاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفتی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَتْ تی)
بزرگ منشی کننده و درگذرنده از حد. (آنندراج). متکبر و درگذرنده از حد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَرْ ری)
خارجی. (آنندراج). خارج از مذهب اهل بدعت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشری شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ شَفْ فی)
آن که شفا یابد از خشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، فرونشانیده و تسکین شده و تسلی داده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَهَْ ها)
خواسته و آرزو داشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَهَْ هی)
خواهانی چیزی کننده. (آنندراج). آرزومند و مشتاق و کسی که خواهان چیزی باشد پس از خواهانی و دارای شهوتی باشد پس از شهوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَتْ تِ)
پراکنده. (منتهی الارب). متفرق. (از اقرب الموارد). و رجوع به تشتت شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نوعی از حریر خام باشد که آن را به غایت نازک ولطیف ببافند. (جهانگیری). نوعی از جامۀ لطیف و حریر نازک باشد. (برهان). نوعی از جامۀ حریر به غایت نازک و لطیف. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از آنندراج). جامه ای که پارچۀ آن لطیف و نازک باشد و پارچۀ لطیف پنبئین و یا ابریشمین. (ناظم الاطباء) :
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
زمین بر سان خون آلود دیبا
هوا بر سان نیل اندوده مشتی.
دقیقی (از انجمن آرا و آنندراج).
بستی قصب اندر سر، ای دوست به مشتی بر
یک بوسه بده ما را امروز به دستاران.
عسجدی (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
مشهدی اهل مشهد، خراج و دست و دل باز و خوش سر و وضع، داش لوطی جوانمرد. نوعی پارچه حریر لطیف و نازک: زمین برسان خون آلوده دیبا هوا برسان مشک اندوده مشتی. (دقیقی) آن مقدار از هر چیز که در دست بگنجد چون پنجه را بهم آورند یک مشت: جلو آینه مشتی گندم پاشیده رویش سوزنی ترمه می اندازند، گروهی اندک: و از کافه ساکنان دو ولایت بهشت آسا جز مشتی اطفال وعورت و بعضی از صناع و محترفه... یا مشتی زیاد. گروه مخالف و مردود و حقیر. یا مشتی شرار. ستاره های آسمان، هفت سیاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشتت
تصویر متشتت
پراکنده ولاو شهلیده متفرق پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشکی
تصویر متشکی
گله و شکایت کنند، ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشهی
تصویر متشهی
خواهان گراینده خواهنده چیزی رغبت کننده آرزو دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشتت
تصویر متشتت
((مُ تَ شَ تِّ))
پراکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشکی
تصویر متشکی
((مُ تَ شَ کّ))
شکایت کننده، گله کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتی
تصویر مشتی
((مَ یا مُ))
نوعی پارچه حریر و لطیف و نازک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتی
تصویر مشتی
((مَ))
مشهدی، لقب کسی که به زیارت مشهد رفته، لوطی، جوانمرد، مشدی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشهی
تصویر متشهی
((مُ تَ شَ هّ))
خواهنده چیزی، رغبت کننده، آرزو دارند
فرهنگ فارسی معین
گله مند، گلایه مند، شاکی، شکواگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پراشیده، پراکنده، پریش، پریشان، متفرق
متضاد: مجموع، متحد
فرهنگ واژه مترادف متضاد