جدول جو
جدول جو

معنی متردی - جستجوی لغت در جدول جو

متردی
(مُ تَ رَدْ دی)
درافتنده در چاه. (آنندراج). فروافتادۀ در چاه و یا از کوه. (ناظم الاطباء) ، ردا در بر کرده. ردا پوشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به لباس پیراستۀ عمر ملبوس و متردی شدندی. (سندبادنامه ص 342). و به ردای عدل و حلیۀ انصاف متردی و متحلی. (سندبادنامه ص 216). و عرض نقی این بنده را که به ردای صون و صلاح متردی است به لوث خبث و فجور خود ملطخ گرداند. (سندبادنامه ص 77). و رجوع به تردی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعدی
تصویر متعدی
تعدی کننده، متجاوز، در دستور زبان علوم ادبی فعلی که برای کامل کردن معنی خود به مفعول نیاز دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتدی
تصویر مرتدی
کسی که ردا پوشیده باشد، محتجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصدی
تصویر متصدی
کسی که عهده دار کار و شغلی است، مسئول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متهدی
تصویر متهدی
راه برنده، راه یابنده، هدایت شده، راه یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مترقی
تصویر مترقی
دارای گرایش به پیشرفت، پیشرفته، دارای حرکت رو به بالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متردد
تصویر متردد
کسی که در امری دچار شک و تردید باشد، دودل، رفت و آمد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکدی
تصویر متکدی
گدایی کننده، گدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماردی
تصویر ماردی
سرخ رنگ، گلگون، برای مثال چو بردارد ز پیش روی اوثان / حجاب ماردی دست برهمن (منوچهری - ۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رَدْ دیَ)
آن گوسفند که از بالا درافتد و بمیرد. (مهذب الاسماء). گوسپند فروافتاده از بلندی خواه کشته شده باشد و یا نشده باشد، قوله تعالی: و المتردیه و النطیحه. (ناظم الاطباء) ، آراینده خود را به حمیل، و چادر برافکننده. (از منتهی الارب). دختری که در زیر چادر خود را بیاراید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَدْ دِ)
جامۀ کهنه. (منتهی الارب). جامۀ کهنه و به پاره آمده. (آنندراج). جامۀ کهنه و جامۀ درپی کرده. (ناظم الاطباء) ، درپی کننده جامه را. (آنندراج). درپی کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تردم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَرْ رُ)
گردنکشی و سرکشی و خودسری. (ناظم الاطباء). رجوع به تمرد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَدْ دَ)
جای درپی کردن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تردم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متکدی
تصویر متکدی
گدائی کننده، حاجت خواه
فرهنگ لغت هوشیار
هر یک از کسانی که در عهد ممالیک (و غیره) جزو} حلقه {بشمار میامدند و از} جندی {های ممالیک ممتاز بودند (دزی ج 251: 2)، جمع مفارده
فرهنگ لغت هوشیار
سرخ گلگون: خروشان و کفک افکنان و سلیحش همه ماردی گشته و خنگش اشقر. (خسرو لفا اق. 525) توضیح در رشیدی و فرهنگ نظام به دقیقی نسبت داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متادی
تصویر متادی
مهیا و آماده شده رسنده، رسا ننده رسنده و اصل، رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متردد
تصویر متردد
دو دله، مشکوک، سرگشته در امری
فرهنگ لغت هوشیار
افزون شونده، بالا رونده، پیشرونده پیشرفته افزون شونده، بالا رونده، پیشرفت کننده: کشور های مترقی جهان، ترقی خواه: سیاستمداری مترقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدی
تصویر متصدی
کسی که مباشر کار و شغلی است
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده: بریده نما: گونه ای آگور کاری در ساختمان، بی زنی، جهانرهایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متهدی
تصویر متهدی
سر به راه راه یابنده هدایت پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترجی
تصویر مترجی
امیدوار امید دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متغدی
تصویر متغدی
چاشت خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعدی
تصویر متعدی
ستمگر و ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماردی
تصویر ماردی
((رِ))
سرخ، گلگون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصدی
تصویر متصدی
((مُ تَ صَ دّ))
کسی که مباشر کار و شغلی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترقی
تصویر مترقی
((مُ تَ رَ قِّ))
پیشرفته، رشد کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعدی
تصویر متعدی
((مُ تَ عَ دّ))
تجاوز کننده، ستمگر، فعلی که تنها با فاعل معنای کامل نداشته باشد و نیازمند به مفعول باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجردی
تصویر مجردی
((مُ جَ رَّ))
ستون بنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکدی
تصویر متکدی
((مُ تَ کَ دّ))
گدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متأدی
تصویر متأدی
((مُ تَ َء دِّ))
رسنده، واصل، رساننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متردد
تصویر متردد
((مُ تَ رَ دِّ))
آمد و شد کننده، کسی که در امری به شک و تردید دچار است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترقی
تصویر مترقی
پیشرفته
فرهنگ واژه فارسی سره
واگیرداری، مسری
دیکشنری اردو به فارسی