جدول جو
جدول جو

معنی مترحرح - جستجوی لغت در جدول جو

مترحرح(مُ تَ رَ رِ)
اسپ که فراخ کند پاها را تا کمیز اندازد. (آنندراج). اسب فراخ گذارنده پاها جهت کمیز انداختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترحرح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحرک
تصویر متحرک
دارای حرکت، حرکت کننده، جنبنده، در علوم ادبی مقابل ساکن، ویژگی حرفی که با مصوت ادا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
کسی که در علمی اطلاعات فراوان دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحرم
تصویر متحرم
دارای حرمت، حرمت داشته، بی دین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحرز
تصویر متحرز
درپناه شونده، خویشتن دار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ زَ زَ)
اسم مکان از تزحزح بمعنی جای دور شدن. قول کروّس:
فقد کان لی عماً اری متزحزح. (از اقرب الموارد). و رجوع به تزحزح و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
حریص همانند مور. با آزمندی مور. آزمند مانند مور. حریص: آن مورحرصان مارسیرت حبات حیات آثار قوم به هر راه تا به مجره می جستند. (نفثهالمصدور)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
فراخ کردن اسب پایها را تا کمیز اندازد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَحْ حِرَ)
عین متجحره، چشم در چشم خانه فرورفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تجحر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ بِ)
نعت فاعلی از ’تبحبح’. جای گیرنده و فرود آینده. و رجوع به تبحبح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
کسی که آواز آه آه را مکرر میکند و گلو را صاف وروشن می نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنحنح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَ تِ)
جنبنده. (آنندراج). جنبیده و از جای حرکت داده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زِ)
دور شونده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). دور و مهجور و غایب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
شکسته شده و ریز شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ترضرض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرَ رِ)
جنبنده و بربالنده. (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) ، شادمان و چالاک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به ترعرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
درخشنده. (آنندراج). رخشان وتابان. (ناظم الاطباء) ، مال مترقرق، شتران آماده برای لاغری و فربهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ترقرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
آن که جنباند لبها به جهت سخن. (آنندراج). کسی که می جنباند لبها را بی آن که سخن گوید. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترمرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
نیکوکار و منعمی که گاه از این دست ببخشد و گاه از آن دست. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تراوح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
لرزنده و جنبنده. (منتهی الارب) (آنندراج). مضطرب. (محیط المحیط). لرزیده و جنبیده و متزلزل و به این طرف و آن طرف حرکت داده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترجرج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ رِ)
گرد گردنده. (از منتهی الارب). غلطان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غلطیده و گرد شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به متدحدر و تدحرج شود
لغت نامه دهخدا
جنبنده، حرکت کننده جمبشنیک اور زیک وز شنیک لانا (بر گرفته از لان در برهان قاطع برابر با بجنبان) نوان جنبنده پس یقین در عقل هر داننده هست این که با جنبنده جنباننده هست (مثنوی) پر جنب و جوش وزنده حرکت کننده جنبنده: حاسه بصر سپید و سیاه را و بزرگ و خرد را و متحرک و ساکن را یابد، جمع (برای اشخاص) متحرکین: چون ایشانرا آلت ذب ناقص بود اندرین باب گوش متحرک داد، فعال با جنب و جوش، هر حرفی که دارای حرکت باشد و بتعبیر بهتر حرفی صامت که پس از آن حرفی مصوت باشد مقابل ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترحل
تصویر مترحل
فرا رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترحم
تصویر مترحم
مهربان مهربانی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترشح
تصویر مترشح
تراونده، ترشح کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحرز
تصویر متحرز
پناه شونده، خویشتن دار
فرهنگ لغت هوشیار
متبحره در فارسی مونث متبحر: کار شناس کار دان دانا مونث متبحر جمع متبحرات
فرهنگ لغت هوشیار
جوینده، نیکجوی به جوی، آهنگنده آهنگ کننده جوینده، درست جوینده به جوینده، قصد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
بسیار علم، کسی که علم و اطلاعات بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترعرع
تصویر مترعرع
جنبنده، بالنده جنبنده، بالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورحرص
تصویر مورحرص
موروش آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترشح
تصویر مترشح
((مُ تِ رَ شِّ))
تراونده، ترشح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحری
تصویر متحری
((مُ تَ حَ رّ))
جوینده، قصد کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحرک
تصویر متحرک
((مُ تَ حَ رِّ))
حرکت کننده، در حال حرکت و تکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحرز
تصویر متحرز
((مُ تَ حَ رِّ))
در پناه شونده، خویشتن دار، جمع متحرزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبحر
تصویر متبحر
چیره دست، زبردست
فرهنگ واژه فارسی سره