جدول جو
جدول جو

معنی متذوق - جستجوی لغت در جدول جو

متذوق
(مُ تَذَوْ وِ)
پاره پاره چشنده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کم کم می چشد چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تذوق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متشوق
تصویر متشوق
مشتاق، آرزومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسوق
تصویر متسوق
بازاری، بازرگان، سوداگر
فرهنگ فارسی عمید
(مُتَ جَوْ وِ)
گرد آمده. (آنندراج). گرد آمده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوْ وَ)
از ’ت وق’، سخت آرزومند. (منتهی الارب) (آنندراج). آرزومند. (ناظم الاطباء)، آنچه مورد خواهانی و آرزو باشد. شی ٔ متوق، ای متشهی (م ت ش ه ها) . (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
چشیدن. (زوزنی). پاره پاره چشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : تذوقت طعم فراقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیر آب آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَوْ وِ)
مرگامرگی منتشر شده در مواشی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) و رجوع به تبوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ طَوْ وِ)
گردن بند پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زینت کرده شدۀ با طوق و گردن بند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وِ)
آلوده گردنده. یقال تصوق بعذرته، آلوده گردیده به پلیدی خود. (آنندراج). آلوده شده به پلیدی و سرگین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصوق و تصوک و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَوْ وِ)
بازایستنده از نیاز و حاجت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء) ، برگردانیده و معزول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَوْ وِ)
برتر از دیگران. بالاتر از اقران خود: چون پدرش از این شیوه عاری بود پسر بدین تلبیات و تزلیقات در جنب او عالمی متفوق مینمود. (جهانگشای جوینی) ، بچه که فواق فواق مکد شیر را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بچه ای که در یکدفعه بمقدار اند’، شیر نوشد و یا بمکد. (ناظم الاطباء) ، آسوده حال با خوشی و خرمی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که بمقداراندک شیر را در هر دفعه می دوشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تفوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَوْ وِ)
آن که نیکو کند لباس خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک و پاکیزه و خوش وضع در لباس. (ناظم الاطباء). رجوع به تنوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
گیرندۀ طعام و شراب، همدیگر را به نیزه ها فراگیرنده. و رجوع به تذاوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَوْ وِ)
به تکلف ظاهر کننده شوق را و آرزومندی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آرزومند و مشتاق. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَوْ وِ)
فراخ گردیده و دور شده. (آنندراج). فراخ شده و پهن شده. (ناظم الاطباء) ، جدا شده و دور شده از دیگری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَسَوْ وِ)
خرید و فروخت کننده و بازار جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خرنده و فروشنده و سوداگر و بازرگان و آمد و شد کننده در بازار و مرد بازاری. (ناظم الاطباء) ، بازارگرم کن. هنگامه طلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران... نیز کارها رفته است... و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندرآنچه حاسدان متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی ادیب ص 333)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از حذق و حذاقه. بریده شده یا کشیده شده برای بریدن. حذیق. رجوع به حذق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چشیده شده. (یادداشت مؤلف).
- مذوقات، چشیده ها. (فرهنگ فارسی معین). مقابل مبصرات و مسموعات و مشمومات و ملموسات. (یادداشت مؤلف).
، مذیق، شیر آمیخته با آب. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محذوق
تصویر محذوق
بریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
خواهان نما آرزومند نما بتکلف ظاهر کننده شوق خود را، آرزومند جمع متشوقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذوق
تصویر تذوق
چشیدن نمونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوق
تصویر متوق
سخت آرزومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
چشیده چشیده شده چشیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
بازاری بازار نشین، سودا گر مرد بازاری، خرنده و فروشنده سوداگر بازرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجوق
تصویر متجوق
گرد آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسوق
تصویر متسوق
((مُ تَ سَ وِّ))
بازاریاب، بازار گرم کن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
((مَ))
چشیده شده
فرهنگ فارسی معین