جدول جو
جدول جو

معنی متسوق

متسوق((مُ تَ سَ وِّ))
بازاریاب، بازار گرم کن
تصویری از متسوق
تصویر متسوق
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با متسوق

متسوق

متسوق
بازاری بازار نشین، سودا گر مرد بازاری، خرنده و فروشنده سوداگر بازرگان
فرهنگ لغت هوشیار

متسوق

متسوق
خرید و فروخت کننده و بازار جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خرنده و فروشنده و سوداگر و بازرگان و آمد و شد کننده در بازار و مرد بازاری. (ناظم الاطباء) ، بازارگرم کن. هنگامه طلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران... نیز کارها رفته است... و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندرآنچه حاسدان متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی ادیب ص 333)
لغت نامه دهخدا

متشوق

متشوق
خواهان نما آرزومند نما بتکلف ظاهر کننده شوق خود را، آرزومند جمع متشوقین
فرهنگ لغت هوشیار

متسوی

متسوی
مستوی و برابر. (آنندراج). راست و مستقیم و هموار و برابر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسوی شود
لغت نامه دهخدا

متسوم

متسوم
آن که نشان حرب بندد بر خود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نشان جنگ بر خود بسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسوم شود
لغت نامه دهخدا

متسوک

متسوک
مسواک کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسوک شود
لغت نامه دهخدا