جدول جو
جدول جو

معنی متخشخش - جستجوی لغت در جدول جو

متخشخش
(مُ تَ خَ خِ)
آوازکننده مثل کاغذ و آلات حرب. (آنندراج). سلاح آوازکننده و کاغذ خشخش کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعدشود، پنهان شونده در میان درخت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخشخش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متشوش
تصویر متشوش
دارای تشویش، آشفته، مضطرب، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مترشش
تصویر مترشش
چکنده، چیزی که قطره قطره فروریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشخص
تصویر متشخص
بزرگ و ممتاز، دارای تشخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
دارای سوراخ و خلل وفرج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ خَشْ شِ)
درشت گردیده و سخت شده. (آنندراج). درشت شده و ناهموار. (ناظم الاطباء) ، لباس درشت و نااملس پوشیده، گستاخ و درشت در تکلم، بی ادب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخشن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَشْ شِ)
چکنده. مایعریزنده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترشش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَوْ وِ)
نعت است از تخوش. (از اقرب الموارد). و رجوع به تخوش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَشْ شی)
ترسنده. (آنندراج). هراسیده و ترسیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخشی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَشْ شِ)
گوشت بوی گرفته. (آنندراج). لحم متخشم، گوشت ماندۀ بوی گرفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخشم شود، بسیار مست. (اقرب الموارد). رجل متخشم، مرد مست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَخْ خِ)
جدا و ممتاز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد معتبر و دارای آبرو و صاحب شأن و خدم و حشم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشخص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَشْ شِ)
تضرع کننده و فروتنی نماینده. (آنندراج). فروتن و متواضع. (ناظم الاطباء) ، مغلوب و زیردست. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخشع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَشْ شِ)
شتری که چوب یا گیاه خشک خورد. (آنندراج). شتر خورندۀ چوب ویا گیاه خشک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخشب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَوْ وِ)
کارشوریده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آشفته و مضطرب و پریشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشوش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَشْ شِ)
کسی که می خاید کنار استخوان را و می مکد مغز آنرا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تمشش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَخْ خِ)
بسیار جنبده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمخش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَشْ شِ)
فروتن و خوار. (آنندراج). پست و خوار. (ناظم الاطباء) ، بر باد داده شده و برانداخته شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخشل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مخشوش، شتری که در بینی وی چوپ کرده باشند تا مهار بر آن کشند. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَ وِ)
جنبنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبیده و حرکت کرده. (ناظم الاطباء) ، همدیگر پس و پیش و زیر و زبر شونده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشوش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَخِ)
جنبیده. (آنندراج). جنبیده و جنبش داده و برانگیخته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخضخض شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آوازکردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شنیده شدن آواز بهم خوردن زیور یا سلاح یا هر چیز خشک که به یکدیگر خورد. گویند: سمعت خشخشه السلاح و الحلی، ای صوته. (از اقرب الموارد). شنیدن صدای برخورد شمشیر یا گیاه خشک. (از المنجد) ، درآمدن در درختها و غایب شدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن در میان مردم یا درخت. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ خِ)
بانگ و آواز برآورندۀ از تصادم بر چیزهای صلب و خشک مانند کاغذ و جامۀ نو و سلاح. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَ خِ شَ)
تأنیث متخشخش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : البندق الهندی، متخشخشه. (ابن سینا از یادداشت ایضاً). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ بِ)
شادمان و تازه روی. (آنندراج) (از منتهی الارب). شاد و شادمان و خرم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبشبش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ هَِ)
شاد و مسرور و شادمان و خرم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَ خِ)
زنی که خلخال در پا کند. (آنندراج). دارای خلخال. (ناظم الاطباء)، عسکر متخلخل، لشکر پریشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ... دارای فرجه، ضد متکاثف. (ناظم الاطباء). شیئی که اجزای آن به طور کامل به هم متصل نباشد.خلل و فرج دار نظیر سنگ پا و اسفنج و جز اینها: و طبیعت آب، آب را اندازه دهد، از بزرگی، که اگر چیزی به ستم ورا متکاثف تر گرداند یا متخلخل تر... (دانشنامه). و بهری استخوانهای متخلخل تر است یعنی پیوستگی اجزای آن محکم نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سبب آماسیدن وی آن است که او (ملازه) متخلخل و میان تهی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تخلخل شود.
- متخلخل اجزاء، جسمی که میان اجزای آن فاصله باشد: شیئی که خلل و فرج داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین) : اما ارزیز رخو و متخلخل اجزاست. (قراضۀ طبیعیات، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- متخلخل شدن، دارای خلل و فرج گردیدن: یا از قبل آن بود که سرما آتش را بکشد، پس هوا شود و روشن بشود، یا از قبل آن بود که لطیف شود و متخلخل شود و دودی از وی بشود. پس نادیداری شود. (دانشنامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
لاغر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به متخوش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
دارای خلل و فرج، لشکر پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترشش
تصویر مترشش
چکنده آبده چکنده مایع ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشوش
تصویر متشوش
آشفته و مضطرب و پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشخص
تصویر متشخص
مرد معتبر و دارای آبرو و صاحب شان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخشی
تصویر متخشی
ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
((مُ تَ خَ خِ))
شی ای که اجزای آن به هم متصل نباشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشخص
تصویر متشخص
((مُ تَ شَ خِّ))
ممتاز، دارای تشخص
فرهنگ فارسی معین
دارای خلل وفرج، پرمنفذ، خلل وفرج دار، سوراخ سوراخ، مشبک، منفذدار
متضاد: متراکم، متکاثف، فشرده، پرچگالی، پرتکاثف
فرهنگ واژه مترادف متضاد