جدول جو
جدول جو

معنی متخلخل

متخلخل((مُ تَ خَ خِ))
شی ای که اجزای آن به هم متصل نباشد
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با متخلخل

متخلخل

متخلخل
زنی که خلخال در پا کند. (آنندراج). دارای خلخال. (ناظم الاطباء)، عسکر متخلخل، لشکر پریشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ... دارای فرجه، ضد متکاثف. (ناظم الاطباء). شیئی که اجزای آن به طور کامل به هم متصل نباشد.خلل و فرج دار نظیر سنگ پا و اسفنج و جز اینها: و طبیعت آب، آب را اندازه دهد، از بزرگی، که اگر چیزی به ستم ورا متکاثف تر گرداند یا متخلخل تر... (دانشنامه). و بهری استخوانهای متخلخل تر است یعنی پیوستگی اجزای آن محکم نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سبب آماسیدن وی آن است که او (ملازه) متخلخل و میان تهی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تخلخل شود.
- متخلخل اجزاء، جسمی که میان اجزای آن فاصله باشد: شیئی که خلل و فرج داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین) : اما ارزیز رخو و متخلخل اجزاست. (قراضۀ طبیعیات، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- متخلخل شدن، دارای خلل و فرج گردیدن: یا از قبل آن بود که سرما آتش را بکشد، پس هوا شود و روشن بشود، یا از قبل آن بود که لطیف شود و متخلخل شود و دودی از وی بشود. پس نادیداری شود. (دانشنامه)
لغت نامه دهخدا

متخلخل

متخلخل
دارای خلل وفرج، پرمنفذ، خلل وفرج دار، سوراخ سوراخ، مشبک، منفذدار
متضاد: متراکم، متکاثف، فشرده، پرچگالی، پرتکاثف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

متخلخله

متخلخله
متخلخله در فارسی مونث متخلخل: روزندار مونث متخلخل
متخلخله
فرهنگ لغت هوشیار

متخلخله

متخلخله
مؤنث متخلخل. (فرهنگ فارسی معین). امراءه متخلخله، زن خلخال در پا کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به متخلخل معنی اول شود
لغت نامه دهخدا

تخلخل

تخلخل
جدا شدن اجزا و ذرات چیزی از هم، در علم فیزیک فاصله های خالی از ماده که میان ذرات یک جسم وجود دارد
تخلخل
فرهنگ فارسی عمید