جدول جو
جدول جو

معنی متخرج - جستجوی لغت در جدول جو

متخرج
فارغ شده از تحصیل
تصویری از متخرج
تصویر متخرج
فرهنگ فارسی عمید
متخرج
(مُ تَخَرْ رِ)
طالب العلم. فرا راه افتاده در علم و ادب و برساخته شده. (آنندراج). فرا گرفتۀ علم و ادب و برساخته شدۀ در آن. (ناظم الاطباء). فرا راه افتاده در علم و ادب. طالب علم. دانشجو. (فرهنگ فارسی معین) ، فارغ التحصیل. (فرهنگ فارسی ایضاً). بهره مند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخرج شود
لغت نامه دهخدا
متخرج
برساخته، دانشجوی فرا راه افتاده در علم و ادب طالب علم دانشجو، فارغ التحصیل جمع متخرجین
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفرج
تصویر متفرج
گردش کننده، شادی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخرج
تصویر مستخرج
استخراج کننده، بیرون آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
تفرجگاه، جایی مانند باغ و مرغزار که شادی و نشاط بیاورد، جای تفرج، گردشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متدرج
تصویر متدرج
درجه به درجه، آهسته، کم کم، کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، به تدریج و تأنّی، خوش خوش، پلّه پلّه، خرد خرد، نرم نرمک، رفته رفته، آهسته آهسته، خوش خوشک، تدرّج، نرم نرم، کم کم، آرام آرام، اندک اندک، جسته جسته، کیچ کیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخرج
تصویر مستخرج
بیرون آورده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِ)
کسی که مخارج گروه هم سفر را می گیرد و جمع می کند تا در زمان مسافرت آنها خرج کند. (ناظم الاطباء) ، دو نفر شریکی که یکی خانه بنا شده و دیگری زمین را بگیرد. (ناظم الاطباء) و رجوع به تخارج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَرْ رِ)
نان تباه و سبز. (آنندراج). نان سبز شدۀ کره برآورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کپک زده. کفک زده. کلاش گرفته. کره گرفته. سفیدک زده. کپره زده. کره برآورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مزاح سرد باشد بفسرد (رطوبت مترشحه پشت طبقۀ قرنیه و روی طبقۀ عنبیه) و اگر حرارتی ضعیف ایستاده باشد متکرج شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَرْ رِ)
شرمگین و باحیا و شرمسار و خاموش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تخرد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَرْ رِ)
افترا کننده. (آنندراج). افتراگوینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخرص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَرْ رِ)
دریده و پاره پاره. (آنندراج). دریده و پاره پاره شده و شکافته شده. (ناظم الاطباء). رجل متخرق السربال، مردی که از درازی سفر، جامۀ وی پاره پاره شده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دروغگوی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، فراخ دست در سخاوت و جوانمرد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَرْ رِ)
از بیخ برکنده و بریده. (آنندراج). از بیخ برکننده و برنده. (ناظم الاطباء) ، بی باک بدعمل، درز شکافته و بخیۀ شکافته و دریده وچاک شده، مرد معتقد به دین خرمی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ)
کسی که می نگرد. بیننده و ناظر. (ناظم الاطباء) ، کسی که می آزماید و سیر و گردش میکند. (ناظم الاطباء) ، کسی که شادمانی می نماید. (ناظم الاطباء). جویندۀ خوشی و گشایش خاطر، گشایش یابنده از تنگی و دشواری. (فرهنگ فارسی معین) ، آن که از همراهی با دوستان کاهلی میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
بنای کج. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بنای ناراست و پله دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَرْ رِ)
خون آلود. (آنندراج). آغشته به خون. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گلگون رخسار و سرخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخش پهن گسترده شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضرج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَرْ رِ)
پرهیز کننده از گناه. (آنندراج). کسی که پرهیز می کند از کار بد و گناه. (ناظم الاطباء) : مردی ورع و متحرج بود. (تاریخ بیهق ص 210) ، نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء) ، رهائی یافته از سختی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحرج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رَ)
جای سیر و تماشا. (غیاث) (آنندراج). مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد. محل سیر: دیگر آن که کتب تاریخ متفرجی نزه و متنزهی بدیع باشد. (تجارب السلف). زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حلۀ زیبای مطیر به رنگ و بوی راحت دلها برآمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. (مرزبان نامه، ص 229)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ رِ)
خودنما و خودآرا. (آنندراج). زینت کرده در لباس. (ناظم الاطباء) ، نازنین و لطیف و ظریف. (ناظم الاطباء). رجوع به تبرج و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
بیرون آورنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختراج شود، به سختی کشنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
بیرون آورنده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استخراج شود، آنکه مأمور تعیین و وصول مالیات ارضی است. کهبد. گهبذ. جهبذ: تدبیر این باید ساخت که بزودی این چه خواسته آمده است راست کند تا حاجت نیاید که مستخرج فرستند و برات نویسند لشکر را و به عنف بستانند. (تاریخ بیهقی ص 498). به مدد اصحاب دواوین و مستخرجان معاملات وصیت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364) ، آنکه تعیین بدهی و تفتیش دین دیوانی کسی کند: چون کار بر او سخت گشت مستخرج را مالی بداد کاندر پیش یوسف بن عمر بگوی که عبداﷲ جان بداد. مستخرج بگفت. گفت مرده پیش من آر تا ببینم، مستخرج بازگشت و او را بکشت و پیش یوسف عمر برد. (تاریخ سیستان). احمد و محمود پسر شهفور اندر پیش طاهر بودند... چون هر دو بیرون آمدند سپاه برخاستند... و هردو را بند کردند و به قلعه فرستادند و سیما لحیانی را بر ایشان مستخرج کردند و سیما محمد شهفور را اندر مطالبت بکشت پس از آنکه همه مال ایشان بستد. (تاریخ سیستان). مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده و جلاد آمده. (تاریخ بیهقی ص 368). بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت یک ساعت این در توقف دارید. (تاریخ بیهقی ص 368). چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. از مجلس برنخاست تا توجیه وجوهات کرد از ده نفر مرد متمول توانگر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 94)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
بیرون آورده شده. (غیاث) (آنندراج). به در آورده شده. بیرون کرده شده. مشتق و منشعب شده: آنچه حال را در این موضع بیان خواهم کرد سه بحر است کی آن رااز جملۀ بحور دایرۀ سریع می نهند یکی مستخرج از سبب دوم آن... (المعجم ص 69). و رجوع به استخراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَرْ رِ)
آن که اندک اندک قریب گردد. (آنندراج). آهسته آهسته و کم کم پیش رفته. (ناظم الاطباء). آن که آهسته و به تدریج پیش رود. و رجوع به تدرج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستخرج
تصویر مستخرج
مامور تعیین و وصول مالیات ارضی بدرد آورده شده، بیرون کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
دلگشای دلباز دلگشوده آسوده دل، خوشی جوی محل تفرج مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد محل سیر: ... زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حله زیبای مطیر برنگ و بوی راجت دلها بر آمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدرج
تصویر متدرج
آهسته یاز آنکه آهسته و بتدریج پیش رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرج
تصویر متبرج
خود نما خود آرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخرم
تصویر متخرم
از بیخ کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخرج
تصویر مستخرج
((مُ تَ رَ))
استخراج شده، در فارسی، زندانبان، کسی که حق وارد و خارج کردن زندانی را داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
((مُ تَ فَ رِّ))
گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
محل تفرج، مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد، محل سیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متدرج
تصویر متدرج
((مُ تَ دَ رِّ))
آهسته و کم کم پیش رونده
فرهنگ فارسی معین
درجه به درجه، تدریجی، به تدریج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استخراج شده، بیرون آورده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد