جدول جو
جدول جو

معنی متحلحل - جستجوی لغت در جدول جو

متحلحل
(مُ تَ حَحْ)
جنبنده از جای و دور شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منتقل شده از جائی به جائی و جنبنده. (ناظم الاطباء) ، پراکنده و پاشیده، پنبۀ زده و حلاجی شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
لرزنده، لرزان، مضطرب، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلمه ای در نظم یا نثر که هرگاه اعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، برای مثال به بی حد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را، کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی دیدن با چشم را می دهد و اگر به کسر سین خوانده شود چشم باطن و دیدۀ معرفت را می رساند نااستوار، بی ثبات، کنایه از مردد، دودل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحلل
تصویر متحلل
حل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
دارای سوراخ و خلل وفرج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ هََ هَِ)
نسج سست و تنک بافته: از بیماریها که معده را افتد هیچ بتر از آن نیست که نسیج لیفهای او متهلهل شود یعنی بافتۀ آن سست شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تهلهل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زَ)
سخت جنبیدۀ از زلزله. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ قبل و تزلزل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زِ)
جنبنده و لرزنده. (آنندراج). لرزنده و جنبنده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش. (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). چه هر کس در معتقد خویش متزلزل باشد طالب کمال نتواند بود. (اوصاف الاشراف).
- متزلزل شدن، در جنبش و حرکت و اضطراب قرار گرفتن. پریشان و ناپایدار گردیدن: و بحر در موج آمد و زمین مصاف متزلزل شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 299).
- متزلزل کردن، آشفته کردن. لرزان کردن:
دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.
سعدی.
- متزلزل گشتن، متزلزل شدن: که کوه از سیاست او متزلزل گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437) و از حرکت سپاه زمین متزلزل گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 409). و رجوع به ترکیب متزلزل شدن شود.
، در اصطلاح بدیع، این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در سخن لفظی آرد که اگر از آن لفظ یک حرف را اعراب بگردانی از مدح به هجو شود مثالش، اﷲ معذب الکفار و محرقهم فی النار اگر در این حرکت ذال معذب و راء محرق بکسر گوئی عین اسلام است و اگر به فتح خوانی و حاشا کفر محض است. مثال دیگر: فلان در کارزار است. اگر راء کار زار به سکون گوئی وصف شجاعت است و مدح بود و اگر به کسر گویی وصف حال بد گردد و ذم بود. مثال از شعر تازی مراست:
رسول اﷲ کذبه الاعادی
فویل ثم ویل للمکذب
در این بیت اگر ذال مکذب به کسر گوئی مدح رسول بود و اگر فتح گویی عیاذاً باﷲ کفر شود. پارسی شاعر گوید:
سخن هر سری را کند تاج دار.
در این مصراع جیم تاج اگر به سکون گوئی مدح بود و اگر به کسر گوئی ذم باشد. (حدائق السحر صص 78-79)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَ شِ)
لاغر و کم گوشت. رجل متشلشل، مرد کم گوشت، سبک و چالاک. رجل متشلشل، مرد سبک و چالاک، آبی که قطره قطره می چکد. ماء متشلشل، آب پی هم چکان، خون چکنده. دم متشلشل، خونی که در پی هم بچکد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بول چکنده. بول متشلشل، کمیز که قطره قطره می چکد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، طفل متشلشل، کودکی که قطره قطره کمیز می اندازد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشلشل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَ خِ)
زنی که خلخال در پا کند. (آنندراج). دارای خلخال. (ناظم الاطباء)، عسکر متخلخل، لشکر پریشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ... دارای فرجه، ضد متکاثف. (ناظم الاطباء). شیئی که اجزای آن به طور کامل به هم متصل نباشد.خلل و فرج دار نظیر سنگ پا و اسفنج و جز اینها: و طبیعت آب، آب را اندازه دهد، از بزرگی، که اگر چیزی به ستم ورا متکاثف تر گرداند یا متخلخل تر... (دانشنامه). و بهری استخوانهای متخلخل تر است یعنی پیوستگی اجزای آن محکم نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سبب آماسیدن وی آن است که او (ملازه) متخلخل و میان تهی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تخلخل شود.
- متخلخل اجزاء، جسمی که میان اجزای آن فاصله باشد: شیئی که خلل و فرج داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین) : اما ارزیز رخو و متخلخل اجزاست. (قراضۀ طبیعیات، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- متخلخل شدن، دارای خلل و فرج گردیدن: یا از قبل آن بود که سرما آتش را بکشد، پس هوا شود و روشن بشود، یا از قبل آن بود که لطیف شود و متخلخل شود و دودی از وی بشود. پس نادیداری شود. (دانشنامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ سَ)
آب درهم پیوسته و روان. (آنندراج). پیوسته و به هم متصل شده مانند زنجیر و آب درهم پیوسته و روان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلسل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ سِ)
ثوب متسلسل، جامۀ بدبافت. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسلسل شود، جامۀ تنگ شده و فرسوده گشته از استعمال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ حِ)
اسب بانگ کننده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تحمحم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
به خود گیرنده کار را به مشقت. (آنندراج) ، کسی که رنج می دهد و می آزارد، صابر و شکیبا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحامل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ مِ)
بی آرام و برگردنده از جایی به جایی از بیماری و اندوه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مضطرب و بی آرام در بستر. (ناظم الاطباء). پیچان که بخود پیچد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوم متململ، هوان یکون بین النوم والیقظه. (بحر الجواهر). رجوع به تململ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ جِ)
فرورونده به زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جنبنده. (آنندراج). اساس متزلزل و متحرک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجلجل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
دراز مضطرب خلقت از شتر و مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در الاساس: رجل متماحل، فاحش الطول. (از اقرب الموارد) ، خانه دور از خانه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد متغیراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یقال رأیته متماحلا، ای متغیرالبدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سبسب متماحل، بیابان دراز و بی پایان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فی الحدیث عن علی ٌ کرم اﷲ وجهه: اًن ّ من ورائکم اموراً متماحله، أی فتناًیطول شرحها و امرها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لِ)
گداخته شده و حل شده و آب شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). تحلیل شونده. (فرهنگ فارسی معین) : اما ذوق قوتی است ترتیب کرده در آن عصب که گسترده است بر روی زبان که طعام های متحلل را دریابد از آن اجرام که مماس شوند با او... (چهار مقاله ص 12) ، بیمار شده پس از مراجعت از سفر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار شونده. (فرهنگ فارسی معین) ، استثناء کرده در سوگند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). استثناء کننده در سوگند. (فرهنگ فارسی معین) ، رها شدۀ از سوگند به کفارت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیرون آینده از قسم به کفاره. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تحلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ حَ)
حلاحل. (یادداشت مرحوم دهخدا). مهتر دلاور و بزرگ و فربه و بسیارمروت و یا ستبر سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جنبیدن. (زوزنی). جنبیدن از جای، دور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، رفتن، اقامت کردن و نجنبیدن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَ صِ)
بانگ کرده. و تندر غرنده و بانگ کننده، برگردانندۀ آواز در حلق، زیور صدا کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلصل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متحامل
تصویر متحامل
زیر بار رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسلسل
تصویر متسلسل
آب درهم پیوسته روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
جنبنده و لرزنده، متحرک و مرتعش، جنبنده از زلزله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلحل
تصویر تحلحل
جنبیدن از جای دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
دارای خلل و فرج، لشکر پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلل
تصویر متحلل
گداخته و حل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلیه
تصویر متحلیه
مونث متحلی جمع متحلیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
((مُ تَ زَ زِ))
مضطرب، لرزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
((مُ تَ خَ خِ))
شی ای که اجزای آن به هم متصل نباشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحلل
تصویر متحلل
((مُ تَ حَ ل ِّ))
بیمارشونده، استثنا کننده در سوگند، بیرون آینده از قسم به کفاره، در فارسی تحلیل شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
نا استوار، لرزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متسلسل
تصویر متسلسل
زنجیروار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تحلیل
تصویر تحلیل
گوارش، موشکافی، کاوش، کندوکاو، ریشه یابی، واکاوی
فرهنگ واژه فارسی سره
سست، نااستوار، ناپایدار
متضاد: استوار، لرزان، لرزنده
متضاد: مستحکو، قویم، دودل، متردد، مردد
متضاد: مصمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دارای خلل وفرج، پرمنفذ، خلل وفرج دار، سوراخ سوراخ، مشبک، منفذدار
متضاد: متراکم، متکاثف، فشرده، پرچگالی، پرتکاثف
فرهنگ واژه مترادف متضاد