جدول جو
جدول جو

معنی متجحدر - جستجوی لغت در جدول جو

متجحدر
(مُ تَ جَ دِ)
طایری که مستعد پریدن باشد. (آنندراج). مرغ آمادۀ پریدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجحدر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
کسی که عمداً کار و عمل خود را آشکار سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
کسی که اظهار دلیری و جسارت می کند، کنایه از گردنکش، طغیانگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجنده
تصویر متجنده
سپاهیان، لشکریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبادر
تصویر متبادر
پیشی گیرنده
متبادر به ذهن: وارد شده به ذهن، چیزی که ناگهان به خاطر می آید
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ دِ)
با هم خصومت کننده. (آنندراج). با یکدیگر خصومت کننده. (ناظم الاطباء). تثنیۀ این کلمه ’متجادلین’ است یعنی دو تن که با یکدیگر جدل کنند. (از یادداشت دهخدا). و رجوع به تجادل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَحْ حِرَ)
عین متجحره، چشم در چشم خانه فرورفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تجحر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَرْ رِ دَ)
نام زن نعمان بن منذر پادشاه حیره. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لقب هند، دختر منذر بن اسود بن حارثهالکلبی زن نعمان بن منذراللخمی پادشاه حیره. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
آن که پیشی گیرد و بشتابد. (آنندراج). پیشی گیرنده. (غیاث) (از منتهی الارب). پیشی گیرنده و شتابنده. (ناظم الاطباء) ، زودرسنده و زودکننده و به سرعت شتابنده بسوی ذهن. (آنندراج). به سرعت شتابنده به سوی ذهن. (غیاث). مأخوذ از تازی، هر چیزی که سبقت گیرد و بشتابد و زودتر به نظر آید و بیشتر ظاهر شود. (ناظم الاطباء). آنچه به ذهن خطور کند.
- متبادر به ذهن، هر آنچه اول به یاد آید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
پیوسته نگرنده چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نگاه کننده با دقت و با درنگی. (ناظم الاطباء). رجوع به تکادر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
با هم مباح گرداننده خون را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متهادم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهادر و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَنْ نِ دَ)
لشکریان. سپاهیان. (فرهنگ فارسی معین) : بیشتر اهل مملکت از امرا و کبرا و حشم و خدم و متجنده ورعیت موافقت اولوالامر را واجب شمرده... (المعجم ازفرهنگ فارسی ایضاً). مقصود آن که متجنده و سپاهیان واصحاب اشغال به قلعۀ مرغه استیمان کنند. (جهانگشای جوینی). و هر کس که بودند از متجنده، با اقمشه و امتعه بیرون آمدند. (جهانگشای جوینی). و شیاطین ملاحده به نصال شهب آسای متجنده بسیار سوخته گشتند. (جهانگشای جوینی). متجنده و اوباش بعضی ایلات که در بیغوله های گمنامی خزیده و مترصد فرصت بودند... (مجمل التواریخ گلستانه، از یادداشت دهخدا). و رجوع به تجند شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
گردن کش و سربلند و دلیر شونده. (آنندراج). دلیر و شجاع و بهادر و بی باک. مأخوذاز تازی، جسور و بی باک و گستاخ در هر کاری. (ناظم الاطباء). گردن کش. عاصی. ج، متجاسرین، کسی که می جنباند و حرکت می دهد با چوب دستی دیگری را، تند در خصومت و منازعت. (ناظم الاطباء). کسی که جسارت ورزد. و رجوع به تجاسر و متجاسره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ دِ)
غلطنده. (آنندراج). غلطیده و گرد شده. (از ناظم الاطباء). و رجوع به متدحرج و تدحدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
کسی که آشکارا و بی پرده و حجاب کار می کند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). کسی که عمل خویش را به قصد آشکارا سازد. (فرهنگ فارسی معین).
- متجاهر به فسق، آن که علانیه و آشکارا فسق می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجاهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
با هم دشنام دهنده و خصومت کننده. (آنندراج). مر یکدیگر را دشنام دهنده و خصومت کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجادع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
همسایگی کننده با هم. (آنندراج). هم جوار و نزدیک شونده. (ناظم الاطباء) ، با یکدیگر سخن گوینده. (آنندراج). و رجوع به تجاور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دِ)
فرودآینده. (آنندراج). فرودشونده، مانند آب از ابرو اشک از چشم. (ناظم الاطباء) و رجوع به تحدر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جنبیدن و پریدن پرنده. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). در ناظم الاطباء: ’جنبید پر آن مرغ’ آمده و ظاهراً غلط چاپی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
گستاخ گردنکش کسی که جسارت ورزد، گردنکش عاصی جمع متجاسرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاور
تصویر متجاور
همسایگی کننده با هم
فرهنگ لغت هوشیار
نما گر کسی که عمل خویش را بقصد آشکار سازد: متجاهر بفسق جمع متجاهرین
فرهنگ لغت هوشیار
متجدده در فارسی مونث متجدد نو گردنده، نو گرای نو پسند مونث متجدد جمع متجددات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجسده
تصویر متجسده
مونث متجسد جمع متجسدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلده
تصویر متجلده
مونث متجلد جمع متجلدات
فرهنگ لغت هوشیار
متجنده در فارسی از ریشه پارسی گندی لشکری لشکریان سپاهیان: بیشتر اهل مملکت از امرا و کبرا و حشم و خدم و متجنده و رعیت موافقت اولوالامر را واجب شمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبادر
تصویر متبادر
آنکه پیشی گیرد و بشتابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجادل
تصویر متجادل
با هم خصومت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجادل
تصویر متجادل
((مُ تَ دِ))
با هم خصومت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبادر
تصویر متبادر
((مُ تَ دِ))
پیشی گیرنده، چیزی که ناگهان به خاطر آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
((مُ تَ س))
سرکش، دلیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
((مُ تَ هِ))
آن که آشکارا فسق کند
فرهنگ فارسی معین
آشکارساز، آشکارگر، جهری، شناخته شده، معروف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جسور، خودسر، بی پروا، درازدست، سرکش، طاغی، عاصی، گردنکش، متجاوز، متعدی، متمرد، معتد، نافرمان، یاغی
متضاد: مطیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شتابان، پیشی گیرنده، وارد (به ذهن، خاطر)
فرهنگ واژه مترادف متضاد