جدول جو
جدول جو

معنی مبوق - جستجوی لغت در جدول جو

مبوق
(مُ بَوْ وَ)
کلام باطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کلام باطل و بیهوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معوق
تصویر معوق
عقب اندازنده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، حابس، زاجر، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
آراسته و زینت کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
آرزومند کننده، به شوق آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطوق
تصویر مطوق
طوق دار، دارای طوق یا گردن بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروق
تصویر مروق
صاف شده، صافی، بی درد، دارای رواق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غبوق
تصویر غبوق
شرابی که در شب می نوشیدند، شراب شبانگاهی
فرهنگ فارسی عمید
مهراز (معمار)، پرده آویز، پالاینده در شگفت آوردن، خشنود ساختن پالوده، پیشخانه دار ستاوندار بیرون رفتن از دین دینرهایی صاف کرده شده، شراب پالوده شده باده بی درد: شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروق نکنیم. (حافظ)، خانه رواق دار: پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق و رواق مروق دنیالله بگوشه ای قانع شدم. صاف کننده، رواق سازنده معمار. خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موبق
تصویر موبق
وعده گاه
فرهنگ لغت هوشیار
خواب آلوده چرتی، گرسنه، دیر کننده پس اندازنده درنگیده باز ایستاده، پس انداخته پس اندازنده دیر کننده عقب انداخته، باز ایستاده. عقب اندازنده
فرهنگ لغت هوشیار
دارای طوق دارنده گردن بند: نی طوطی و نه کبک و نه قمری و صلصلی لیکن بطوق و غبغب هر یک مطوقی. (احمد بن محمد)
فرهنگ لغت هوشیار
سو تنیتار خواست انگیز امید بخش به آرزو درآورنده سو تنیده (از ریشه پهلوی) خواست انگیخته امید وار بشوق آورده شده بشوق آوردنده آرزومند کننده: و نیز طالبان محقق ومریدان صادق رادلیلی باشد بماده صواب و مشوقی باشد بمرجع و ماب. . ، جمع مشوقین. یا مشوق اول. ذات حق تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
نگاشته، راست کرده مزیق نقاشی: ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق و نوح و ملک دروگر. (خاقانی)، راست کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبوق
تصویر مسبوق
با سابقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
چشیده چشیده شده چشیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبعق
تصویر مبعق
بیابان درندشت
فرهنگ لغت هوشیار
شامنوش می شبانه شرابی که در شبانگاه نوشند مقابل صبوح. شراب شبانگاهی خوردن مقابل صبوح، شراب شبانگاهی نوشانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبوق
تصویر تبوق
دمیدن در بوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوق
تصویر سبوق
پیش بر پیش پیشی گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوق
تصویر متوق
سخت آرزومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبوق
تصویر مسبوق
((مَ))
سبقت گرفته، گذشته، آگاه، مطلع، به سابقه آن چه که قبلاً عین یا شبیه آن وقوع یافته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موبق
تصویر موبق
((بِ))
هلاک کننده، مهلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطوق
تصویر مطوق
((مَ طَ وَّ))
طوق دار، با گردن بند آراسته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معوق
تصویر معوق
((مُ عَ وَّ))
درنگ شده، به تأخیر افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
((مُ شَ وِّ))
تشویق کننده، بر سرشوق آورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
((مُ شَ وَّ))
به شوق آورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ رَ وَّ))
پالوده شده، صاف شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
((مَ))
چشیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ رَ وِّ))
صاف کننده، رواق سازنده، معمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ))
خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غبوق
تصویر غبوق
((غَ))
شرابی که در شبانگاه نوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غبوق
تصویر غبوق
((غُ))
شراب شبانگاهی خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موبق
تصویر موبق
جای هلاکت، وعده گاه، میعاد، زندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معوق
تصویر معوق
پس افتاده، دیرکرده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
امید ده، برانگیزنده
فرهنگ واژه فارسی سره