جدول جو
جدول جو

معنی مبسام - جستجوی لغت در جدول جو

مبسام(مِ)
مرد بسیارتبسم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن که دندان بسیار سپید کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
مبسام
پر خنده هماره خند مرد بسیار تبسم
تصویری از مبسام
تصویر مبسام
فرهنگ لغت هوشیار
مبسام((مِ))
مرد بسیار تبسم
تصویری از مبسام
تصویر مبسام
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسام
تصویر بسام
(پسرانه)
ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی (نگارش کردی: بهسام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسام
تصویر مسام
سوراخ های زیر پوست بدن که عرق از آن ها دفع می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسام
تصویر بسام
بسیار خندان
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، گشاده خد، طلیق الوجه، روتازه، بشّاش، خوش رو، بسیم، تازه رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباسم
تصویر مباسم
مبسم ها، دندانهای پیشین، کنایه از لب و دهان ها، جمع واژۀ مبسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبسم
تصویر مبسم
دندان پیشین، کنایه از لب و دهان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سام م)
مسام الجسد، سوراخهای بن هر موی. (منتهی الارب). سوراخهای بن موی. (دهار). سوراخها و منافذ بدن، چون رستنگاههای موی، و آن را میتوان جمع سم ّ دانست به معنای سوراخ چون محاسن و حسن، و یا واحد آن را مسم ّ فرض کرد چنانکه واحد عوائد را عائده گفته اند. (اقرب الموارد). منافذ بدن را گویند و آن جمعواحد مقدر یا محقق از سم ّ است که به معنی سوراخ می باشد مانند محاسن و حسن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سوراخهای بغایت باریک که در تمامی جلد بدن آدمی و غیره زیر هر بن مو می باشد و عرق و بخارات از آنها دفع می شود. (غیاث) (آنندراج). منافذ غیرمحسوسه در سطح بدن. منافذی در بشره که عرق از آن تراود. سوراخهای بن هر موی. منافذ تن. منافذ خوی در تن. سوراخهای تنگ و خرد و باریک در تن. خلل و فرج پوست بدن:
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد زمسام.
فرخی.
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید به جای خوی عدو را از مسام.
فرخی.
و مسام این گشادگیها بود که اندر پوست مردم است که موی از وی برآمده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام.
مسعودسعد.
اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی
جز حرف عاشقی ندماند مسام تو.
سنائی.
اگر تنم نه زبان موی میکند به ثناش
به جای موی سنان بر مسام او زیبد.
خاقانی.
- مسام بینی، سوراخ بینی. (ناظم الاطباء).
، سوراخ. سوراخ کوچک. درز و ترک. ثقبه. منفذ. (ناظم الاطباء) ، سوراخهای ریز در هر جسمی به جهت تشبیه به بدن انسان: مسام زمین. مسام ارض. مسام کوه...
فکنده زلزلۀ سخت بر مسام زمین
نهاده ولولۀ صعب بر سر کهسار.
مسعودسعد.
از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر
چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند.
خاقانی.
گاو سفالین که آب لالۀ تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد.
خاقانی.
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام.
خاقانی.
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال.
خاقانی.
آب افسرده را گشاده مسام
ای دریغا چرا شد آتش نام.
نظامی.
هر ذره که در مسام ارضی است
او را بر خویش طول و عرضی است.
نظامی.
سباک ربیع سیم برف در مسام زمین گداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
تبسم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تبسم و آن مصدر میمی است. (از محیطالمحیط) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ مبسم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مبسم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گوسپند درازپستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خرمایی که بسرآن رسیده نگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خرمابنی که میوۀ آن رطب نگردد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه که بانگ نکند از غایت آرزوی گشن. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
دندان پیشین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
بسیار تبسم کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خندان وشکفته. (غیاث). خندنده. خنده رو. خوشرو:
چو چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چو صبح بود چهرۀ شمشیر تو بسام.
مسعودسعد.
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام.
سعدی (صاحبیه)
لغت نامه دهخدا
(بَسْسا)
سیستانی. ابن زیاد، مأمور سیستان از جانب ابراهیم بن جبریل حاکم سیستان بود صاحب تاریخ سیستان آرد: و ابراهیم بن جبریل را ولایت داد بر سیستان (فضل بن یحیی) و ابراهیم، بسام بن زیاد را اینجا (بسیستان) فرستاد و بسام اندرآمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنۀ تسع و سبعین. (تاریخ سیستان چ 1 ص 154)
لغت نامه دهخدا
جمع سم، روزنان سوراخ ها بنموی ها جمع مسم (مسمم) : سوراخها، سوراخهای باریک و ریز که در سراسر پوست بدن وزیر هر بن موی باشد و عرق از آنها بیرون آید جمع مسامات. توضیح بعضی مسام را جمع سم بمعنی سوراخ دانسته اند. یا مسام جسد. سوراخهای بن موی. یا مسام جلد. سوراخهای پوست (بشره) : سیل از اطراف عیون بر طبقات زجاجی افتاده و مسام جلد زمین بمسامیر جلیدی درهم دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبسم
تصویر مبسم
دندان پیشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسام
تصویر بسام
خندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباسم
تصویر مباسم
جمع مبسم، دندان های پیشین جمع مبسم دندانهای پیشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسام
تصویر بسام
((بَ سّ))
خندان، گشاده رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبسم
تصویر مبسم
((مَ سَ))
تبسم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبسم
تصویر مبسم
((مَ س))
دندان های پیشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسام
تصویر مسام
((مَ مّ))
جمع سمّ، سوراخ های ریز پوست بدن که عرق بدن از آن ها دفع می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباسم
تصویر مباسم
((مَ س))
جمع مبسم
فرهنگ فارسی معین
روستایی در بخش ییلاقی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی