خراسانی. از گویندگان قرن یازدهم هجری و اسمش شیخ محمدعلی بود از اکابر فضلا و اماجد عرفا از سلسلۀ جلیلۀ ذهبیۀ کبرویه. با شاه عباس صفوی معاصر بود و رسالۀ تحفهالعباسیه را به نام وی تصنیف کرد. در مدح و منقبت ائمۀاطهار تصانیف و مدایح بسیار دارد. از اشعار اوست: موسی صفتی کز خود مردانه برون آید از جیب عیان بیند سر ید بیضا را. # هر یک از شیوۀ جانانه به نوعی مستند مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است. وی به سال 1077 هجری قمری درگذشت. (از ریاض العارفین ص 137) (از فرهنگ سخنوران)
خراسانی. از گویندگان قرن یازدهم هجری و اسمش شیخ محمدعلی بود از اکابر فضلا و اماجد عرفا از سلسلۀ جلیلۀ ذهبیۀ کبرویه. با شاه عباس صفوی معاصر بود و رسالۀ تحفهالعباسیه را به نام وی تصنیف کرد. در مدح و منقبت ائمۀاطهار تصانیف و مدایح بسیار دارد. از اشعار اوست: موسی صفتی کز خود مردانه برون آید از جیب عیان بیند سر ید بیضا را. # هر یک از شیوۀ جانانه به نوعی مستند مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است. وی به سال 1077 هجری قمری درگذشت. (از ریاض العارفین ص 137) (از فرهنگ سخنوران)
نعت فاعلی از تأذین. بسیار اعلام کننده. (ناظم الاطباء) : فأذن مؤذن بینهم ان لعنهاﷲ علی الظالمین. (قرآن 44/7). فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایه فی رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون. (قرآن 70/12) ، اذان گوینده. (منتهی الارب). آن که اذان می گوید و اعلام میکند که وقت نماز رسیده است. (ناظم الاطباء). بانگ نماز گوینده. (غیاث). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج). کسی که اذان می گوید و اعلام میکند دخول وقت نماز را. (ناظم الاطباء). آن که اذان گوید فراخواندن مردم را برای اقامۀ نماز. آن که بانگ نماز گوید. اذان خوان. اذان گوی. گلدسته گوی. مناره گوی. اذان گوینده. داعی الفلاح. (یادداشت مؤلف). اذان گو را گویند. (از الانساب سمعانی) : حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 881). باد دستار مؤذن درربود کعبتینی زان میان بیرون فتاد. خاقانی. یک مؤذن داشت یک آواز بد شب همه شب می دریدی حلق خود. مولوی. ور بانگ مؤذنی برآید گویم که درای کاروان است. سعدی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. این مسجد را مؤذنان قدیمند. (سعدی، گلستان). مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمی داند که چند از شب گذشته ست. سعدی (از آنندراج). - مؤذن تسبیح، امام تسبیح. (غیاث) (آنندراج). دانۀ مشخصی از دانه های سبحه. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن تسبیح فلک، عبارت از آفتاب است. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن راتب، مؤذنی که در مسجدی مخصوص شغل اذان گویی دارد. - موذن فلک، آفتاب. (آنندراج). ، مالندۀ گوش کسی. مالندۀ گوش وجز آن، بازدارنده از نوشیدن آب. بازدارندۀ شتران را از نوشیدن آب، گوشه سازنده برای کفش و جز آن. (آنندراج) ، اجازت دهنده کسی را برای کاری
نعت فاعلی از تأذین. بسیار اعلام کننده. (ناظم الاطباء) : فأذن مؤذن بینهم ان لعنهاﷲ علی الظالمین. (قرآن 44/7). فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایه فی رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون. (قرآن 70/12) ، اذان گوینده. (منتهی الارب). آن که اذان می گوید و اعلام میکند که وقت نماز رسیده است. (ناظم الاطباء). بانگ نماز گوینده. (غیاث). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج). کسی که اذان می گوید و اعلام میکند دخول وقت نماز را. (ناظم الاطباء). آن که اذان گوید فراخواندن مردم را برای اقامۀ نماز. آن که بانگ نماز گوید. اذان خوان. اذان گوی. گلدسته گوی. مناره گوی. اذان گوینده. داعی الفلاح. (یادداشت مؤلف). اذان گو را گویند. (از الانساب سمعانی) : حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 881). باد دستار مؤذن درربود کعبتینی زان میان بیرون فتاد. خاقانی. یک مؤذن داشت یک آواز بد شب همه شب می دریدی حلق خود. مولوی. ور بانگ مؤذنی برآید گویم که درای کاروان است. سعدی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. این مسجد را مؤذنان قدیمند. (سعدی، گلستان). مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمی داند که چند از شب گذشته ست. سعدی (از آنندراج). - مؤذن تسبیح، امام تسبیح. (غیاث) (آنندراج). دانۀ مشخصی از دانه های سبحه. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن تسبیح فلک، عبارت از آفتاب است. (غیاث) (آنندراج). - مؤذن راتب، مؤذنی که در مسجدی مخصوص شغل اذان گویی دارد. - موذن فلک، آفتاب. (آنندراج). ، مالندۀ گوش کسی. مالندۀ گوش وجز آن، بازدارنده از نوشیدن آب. بازدارندۀ شتران را از نوشیدن آب، گوشه سازنده برای کفش و جز آن. (آنندراج) ، اجازت دهنده کسی را برای کاری
آگاهی دهنده. نعت فاعلی از ایذان. (غیاث) (آنندراج). اعلام کننده، اذان گوینده. بانگ نماز گوینده. (غیاث). مؤذّن. اذان گوی. اذان گو. (یادداشت مؤلف). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج) : بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز. منوچهری. یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز وین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون. منجیک. ده جای به زر عمامۀ مطرب صدجای دریده موزۀ مؤذن. ناصرخسرو. قبلۀ خلق است ز بهر نماز زو به هر اقلیم یکی مؤذن است. ناصرخسرو. خاموش تو که گوش خرد کر کرد بر زیر و بم ّ حنجرۀ مؤذنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک. خاقانی. آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود اینک. خاقانی. به زلف مقری مصر و به مؤذن بسطام به سر منارۀ مؤذن به لب تنور قطاب. خاقانی. برآورد مؤذن به اول قنوت که سبحان حی الذی لایموت. نظامی (آنندراج). نعرۀ مؤذن که حی علی الفلاح آن فلاح آن زاری است و اقتراح. مولوی. شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - مؤذن می خوارگان، کنایه است از خروس. (یادداشت مؤلف) : آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری
آگاهی دهنده. نعت فاعلی از ایذان. (غیاث) (آنندراج). اعلام کننده، اذان گوینده. بانگ نماز گوینده. (غیاث). مؤذّن. اذان گوی. اذان گو. (یادداشت مؤلف). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج) : بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز. منوچهری. یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز وین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون. منجیک. ده جای به زر عمامۀ مطرب صدجای دریده موزۀ مؤذن. ناصرخسرو. قبلۀ خلق است ز بهر نماز زو به هر اقلیم یکی مؤذن است. ناصرخسرو. خاموش تو که گوش خرد کر کرد بر زیر و بم ّ حنجرۀ مؤذنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک. خاقانی. آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود اینک. خاقانی. به زلف مقری مصر و به مؤذن بسطام به سر منارۀ مؤذن به لب تنور قطاب. خاقانی. برآورد مؤذن به اول قنوت که سبحان حی الذی لایموت. نظامی (آنندراج). نعرۀ مؤذن که حی علی الفلاح آن فلاح آن زاری است و اقتراح. مولوی. شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - مؤذن می خوارگان، کنایه است از خروس. (یادداشت مؤلف) : آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری
ناسازوار. مخالف. ناسازگار. که بینونت دارد. جدا. ج، مباینات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه اندرهندسه گویند که هر مقداری مشارک دیگر مقدار مجانس خود بود یا مباین. (دانشنامه). و رجوع به مباینه و مباینت و متباین شود
ناسازوار. مخالف. ناسازگار. که بینونت دارد. جدا. ج، مباینات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه اندرهندسه گویند که هر مقداری مشارک دیگر مقدار مجانس خود بود یا مباین. (دانشنامه). و رجوع به مباینه و مباینت و متباین شود
جای امن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای امن و پناهگاه و جای سلامت. (ناظم الاطباء) : بکوش تا بسلامت به مأمنی برسی که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور. ظهیر فاریابی. صواب آن است که از این مقام مخوف به مأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارض امثال این حادثات آنجا آسوده تر توانیم زیست. (مرزبان نامه ص 262). لابد منزعج و مستشعر شدی. و آنگه... روی به مأمنی دیگر نهادی. (مرزبان نامه ص 242). و مستعدان حصول معرفت را از تیه حیرت و بیدای جهالت به مرتع عرفان و مأمن ایمان او راه نمود. (المعجم). و با غموض مسالک و ناایمنی راهها خود را به مأمن پارس انداختم. (المعجم چ دانشگاه ص 9). امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان درت مأمن رضا. سعدی. به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت که در کمینگه عمرند قاطعان طریق. حافظ
جای امن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای امن و پناهگاه و جای سلامت. (ناظم الاطباء) : بکوش تا بسلامت به مأمنی برسی که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور. ظهیر فاریابی. صواب آن است که از این مقام مخوف به مأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارض امثال این حادثات آنجا آسوده تر توانیم زیست. (مرزبان نامه ص 262). لابد منزعج و مستشعر شدی. و آنگه... روی به مأمنی دیگر نهادی. (مرزبان نامه ص 242). و مستعدان حصول معرفت را از تیه حیرت و بیدای جهالت به مرتع عرفان و مأمن ایمان او راه نمود. (المعجم). و با غموض مسالک و ناایمنی راهها خود را به مأمن پارس انداختم. (المعجم چ دانشگاه ص 9). امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان درت مأمن رضا. سعدی. به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت که در کمینگه عمرند قاطعان طریق. حافظ
جای اذان و منار و عوام مئذنه گویند. (ناظم الاطباء). گلدسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مئذنه و مأذنه گوی شود، صومعه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مئذنه شود
جای اذان و منار و عوام مئذنه گویند. (ناظم الاطباء). گلدسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مئذنه و مأذنه گوی شود، صومعه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مئذنه شود
از ’ب ٔش’، بر زمین زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : باءشه مباءشهً، بر زمین زد او را و او معترض نشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
از ’ب ٔش’، بر زمین زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : باءَشه ُ مباءَشهً، بر زمین زد او را و او معترض نشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ایذا یابنده و آزرده شونده. (آنندراج). ایذا یابنده و آزرده شونده. (غیاث). رنج کشیده و آزرده کرده. اذیت کشیده و رنج کشیده و جفا دیده و آزرده شده و رنجیده. آزرده کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأذی شود
ایذا یابنده و آزرده شونده. (آنندراج). ایذا یابنده و آزرده شونده. (غیاث). رنج کشیده و آزرده کرده. اذیت کشیده و رنج کشیده و جفا دیده و آزرده شده و رنجیده. آزرده کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأذی شود
اجازت و دستوری داده شده کسی را در چیزی. (منتهی الارب). دستوری داده شده و مباح و رخصت داده شده. (ناظم الاطباء). اذن داده شده. اجازت داده شده. (آنندراج). دستوری یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم به رقص و ضرب و به ایقاع کوهها مأذون. جمال الدین عبدالرزاق. باده می بایستشان در نظم و حال بادۀ آن وقت مأذون و حلال. مولوی. ، اذن دخول یا خروج داده شده، مجاز و آزاد، مرخص. (ناظم الاطباء) ، بنده ای که مولی به او اذن سوداگری داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، یکی از مراتب و مناصب دعات اسماعیلیه است و آن رتبتی دون داعی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از مراتب روحانی اسماعیلیه و آن پایین تر از داعی و بالاتر از مستجیب است. ج، مأذونین. (فرهنگ فارسی معین) : چنان چون دوست داری تو خداوندان دانش را ندارد هیچ شاعی دوست مر داعی و مأذون را. قطران (از حاشیۀ دیوان عثمان مختاری چ همائی ص 4). فضل سخن کی شناسد آنکه نداند فضل اساس و امام و حجت و مأذون. ناصرخسرو. حجت و برهان مجوی جز که زحجت چون عدوی حجتی وداعی و مأذون. ناصرخسرو. مردم شوی به علم چو مأذون کو داعی شود به علم زمأذونی. ناصرخسرو. این علم را قرارگه و گشتن اندر بنان حجت و مأذون است. ناصرخسرو. از رسول و وحی و امام و حجت و داعی و مأذون و مستجیب. (جامعالحکمتین)
اجازت و دستوری داده شده کسی را در چیزی. (منتهی الارب). دستوری داده شده و مباح و رخصت داده شده. (ناظم الاطباء). اذن داده شده. اجازت داده شده. (آنندراج). دستوری یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم به رقص و ضرب و به ایقاع کوهها مأذون. جمال الدین عبدالرزاق. باده می بایستشان در نظم و حال بادۀ آن وقت مأذون و حلال. مولوی. ، اذن دخول یا خروج داده شده، مجاز و آزاد، مرخص. (ناظم الاطباء) ، بنده ای که مولی به او اذن سوداگری داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، یکی از مراتب و مناصب دعات اسماعیلیه است و آن رتبتی دون داعی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از مراتب روحانی اسماعیلیه و آن پایین تر از داعی و بالاتر از مستجیب است. ج، مأذونین. (فرهنگ فارسی معین) : چنان چون دوست داری تو خداوندان دانش را ندارد هیچ شاعی دوست مر داعی و مأذون را. قطران (از حاشیۀ دیوان عثمان مختاری چ همائی ص 4). فضل سخن کی شناسد آنکه نداند فضل اساس و امام و حجت و مأذون. ناصرخسرو. حجت و برهان مجوی جز که زحجت چون عدوی حجتی وداعی و مأذون. ناصرخسرو. مردم شوی به علم چو مأذون کو داعی شود به علم زمأذونی. ناصرخسرو. این علم را قرارگه و گشتن اندر بنان حجت و مأذون است. ناصرخسرو. از رسول و وحی و امام و حجت و داعی و مأذون و مستجیب. (جامعالحکمتین)
خشنود کننده. (آنندراج). آن که هر کسی را راضی می سازد، خوش آیند و پسندیده و مطبوع، کسی که کوشش می کند و آرزو می نماید که هر چیزی خوش آیند وی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأنن شود
خشنود کننده. (آنندراج). آن که هر کسی را راضی می سازد، خوش آیند و پسندیده و مطبوع، کسی که کوشش می کند و آرزو می نماید که هر چیزی خوش آیند وی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأنن شود
نعت است از تأفن. (منتهی الارب). آن که عیب کند، گیرندۀ خوئی که در او نباشد، آن که خود را بزور زیرک نماید. (آنندراج). و رجوع به تأفن شود، جفاکننده، کم کننده، زیان رساننده. (ناظم الاطباء)
نعت است از تأفن. (منتهی الارب). آن که عیب کند، گیرندۀ خوئی که در او نباشد، آن که خود را بزور زیرک نماید. (آنندراج). و رجوع به تأفن شود، جفاکننده، کم کننده، زیان رساننده. (ناظم الاطباء)
آب متغیر. (آنندراج). آب متغیر و گندیده. (ناظم الاطباء) ، آن که اخلاق پدر خود گیرد. (آنندراج). کسی که خوی پدر خود دارد. (ناظم الاطباء) ، آن که در چاه بدبو آمده بیهوش گردد. (آنندراج). فرد بیهوش گردیدۀ از بخارچاه. (ناظم الاطباء) ، بهانه جوینده. (آنندراج). آن که عذر می آورد و بهانه می جوید. (ناظم الاطباء) ، تأخیر و درنگ کننده. (آنندراج). درنگ کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأسن شود
آب متغیر. (آنندراج). آب متغیر و گندیده. (ناظم الاطباء) ، آن که اخلاق پدر خود گیرد. (آنندراج). کسی که خوی پدر خود دارد. (ناظم الاطباء) ، آن که در چاه بدبو آمده بیهوش گردد. (آنندراج). فرد بیهوش گردیدۀ از بخارچاه. (ناظم الاطباء) ، بهانه جوینده. (آنندراج). آن که عذر می آورد و بهانه می جوید. (ناظم الاطباء) ، تأخیر و درنگ کننده. (آنندراج). درنگ کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأسن شود
از قرای خاوران از اعمال سرخس است. (از معجم البلدان). و سمعانی باذنه آورده است و گوید یکی از قرای خاوران در نواحی سرخس است. (الانساب سمعانی). از قرای خابران از اعمال سرخس است. (مرآت البلدان ج 1 ص 164). رجوع به باذبین و باذین و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 و تاج العروس شود، حمل کردن. محمول کردن: ز خرما هزار و ز شکّر هزار هیونان بختی بیارند بار. فردوسی. نمک خورده هر گوشت چون چل هزار جز این پیشکاران بیارند بار. فردوسی. ، بمجاز، تربیت کردن. برآوردن. پروردن. پروراندن. پرورش دادن. پروریدن: بچه را بد بار آورده اند. ز انواع هنر پرورده بودش پدر زین گونه بار آورده بودش. سعید اشرف (از آنندراج). رجوع به برآوردن شود. ، در حالت نسبت بزن، وضع حمل، در حالت نسبت برجال، پیدا کردن فرزند، صاحب آوازه شدن. (آنندراج)
از قرای خاوران از اعمال سرخس است. (از معجم البلدان). و سمعانی باذنه آورده است و گوید یکی از قرای خاوران در نواحی سرخس است. (الانساب سمعانی). از قرای خابران از اعمال سرخس است. (مرآت البلدان ج 1 ص 164). رجوع به باذبین و باذین و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 و تاج العروس شود، حمل کردن. محمول کردن: ز خرما هزار و ز شکّر هزار هیونان بُختی بیارند بار. فردوسی. نمک خورده هر گوشت چون چل هزار جز این پیشکاران بیارند بار. فردوسی. ، بمجاز، تربیت کردن. برآوردن. پروردن. پروراندن. پرورش دادن. پروریدن: بچه را بد بار آورده اند. ز انواع هنر پرورده بودش پدر زین گونه بار آورده بودش. سعید اشرف (از آنندراج). رجوع به برآوردن شود. ، در حالت نسبت بزن، وضع حمل، در حالت نسبت برجال، پیدا کردن فرزند، صاحب آوازه شدن. (آنندراج)