جدول جو
جدول جو

معنی مباهرت - جستجوی لغت در جدول جو

مباهرت(مُ هََ رَ)
از ’مباهره’ عربی، مفاخرت کردن. مباهات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مباهره شود
لغت نامه دهخدا
مباهرت
مفاخرت کردن، مباهات
تصویری از مباهرت
تصویر مباهرت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مباهات
تصویر مباهات
فخر کردن، نازیدن به کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساهرت
تصویر مساهرت
شب را با هم بیدار بودن، شب زنده داری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظاهرت
تصویر مظاهرت
یکدیگر را یاری و پشتیبانی کردن، هم پشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبادرت
تصویر مبادرت
اقدام کردن به کاری، پیشی گرفتن، شتاب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباشرت
تصویر مباشرت
نظارت کردن، به دست خود کاری کردن، به نفس خود کاری انجام دادن، اقدام به کاری کردن، جماع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاهرت
تصویر مصاهرت
داماد شدن، خویشی پیدا کردن با کسی از طریق زن گرفتن یا زن دادن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ/ هَِ رَ)
اجرت ماهیانه. شهریه. ج، مشاهرات. آنچه ماهانه در مقابل کار به کسی بپردازند. مقرری یکماهه که به کسی دهند. و رجوع به مشاهره شود.
- مشاهرت اطلاق کردن، مقرری ماهیانه معین کردن: هر یکی رااز ایشان به اندازۀ کفاف مشاهرت اطلاق کنند تا او رابه خیانتی حاجت نیفتد. (سیاست نامه چ اقبال ص 48)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ / هَِ رَ)
پشتی و حمایت و دستگیری. (ناظم الاطباء). پشتی دادن و حمایت کردن. (غیاث). موافقت. پشتی. هواداری. هواخواهی. مساعدت. معاضدت. یاری. همپشتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : معونت و مظاهرت خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی بجای آرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 132). در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و به معاونت و مظاهرت محتاج نگشت. (کلیله ودمنه). مرغان... به مظاهرت او (سیمرغ) قوی دل گشتند. (کلیله و دمنه). تشفی و تلافی خلل جز به مظاهرت و مضافرت آن دولت ممکن نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 67). نصر تا دماوند به استقبال او بیامد و به مظاهرت و معاونت او قیام نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 268). مادام که میان شما برادران مظاهرت ظاهر باشد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مظاهره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ مَ)
از مباشره عربی، جماع کردن. (غیاث). مجامعت. (ناظم الاطباء). با کسی نزدیکی کردن. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جماع با زنان را گویند و شامل مساحقه نیز میشود. (فرهنگ علوم سیدجعفرسجادی ص 460). مباضعت. مباعلت. نکاح. جماع. آرامش بازنان. مواقعه. صحبت. مجامعت. وقاع. آمیغ. آمیغه. بضاع. بضع. نزدیکی. هم خوابگی. بغل خوابی. درآمیختن. مقاربت. آمیختن. آرمیدن با زن یا در یک جامۀ خواب شدن با هم. درآمیختن با غیرجنس. آرامش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مضرت مباشرت اندراین فصل (فصل تابستان) بسیار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و شبهای روزه... بر ایشان طعام و شراب و مباشرت اهل حرام بودی. (کشف الاسرار).
هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی بمعاشرت و مباشرت مشغول. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345).
- مباشرت کردن، جماع کردن. (ناظم الاطباء) : با زنان مباشرت کنید هرگونه که خواهید. (جامع الحکمتین).
، به خود به کاری درشدن. (غیاث). به کاری قیام کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به خویشتن برکاری قیام کردن. (زوزنی، یادداشت ایضاً). خود به کاری درشدن. (ناظم الاطباء). کاری را انجام دادن به نفعخویش، اقدام به عملی کردن: و به مطالعت کتب... چنان میل افتاده بود که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی مینمودم. (کلیله و دمنه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را بخود نگرداند. (کلیله و دمنه). خردمند مباشرت خطرهای بزرگ به اختیار صواب نبیند. (کلیله و دمنه)
- مباشرت کردن، به تن خویش بدان پرداختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شروع کردن و مرتکب شدن هرکاری. و با دست کاری را کردن و خود به کاری در شدن. (ناظم الاطباء).
، (اصطلاح کلامی) نزد معتزله فعل صادر از فاعل است بدون واسطه و اگر با واسطه باشد آن را تولید نامند چنانکه گویند حرکت کلید بوسیلۀ حرکت دست تولید است نه مباشرت اما حرکت دست مباشرت بود. و رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود، نظارت و سرکاری. (ناظم الاطباء).
- مباشرت کردن، نظارت کردن.
، ولایت. وکیلی. (ناظم الاطباء)، کارپردازی.
- ادارۀ (دایرۀ) مباشرت، دایره یا ادارۀ کارپردازی
- رئیس مباشرت، رئیس کارپردازی. و رجوع به کارپرداز و کارپردازی. و مادۀ بعد و رجوع به مباشره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ بَ)
پیشی گرفتن و شتابی کردن و دلیری نمودن. (غیاث). پیشی و سبقت و تقدم و تعجیل و شتابی و چالاکی. مبادره. تبادر. پیشی. سبقت. پیش دستی. پیشی گرفتن. سبقت جستن. پیش دستی کردن. بشتافتن بسوی کسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سبقت گرفتن. شتاب کردن. تعجیل نمودن. اقدام به امری کردن. تعجیل: پادشاهی را به مکان او مفاخرت است و دولت را به خدمت او مبادرت. (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مبادره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’مباهاه’ عربی، نازیدن و تفاخر کردن به چیزی. (غیاث). مأخود ازتازی، تفاخر و ناز ومدح و ستایش بی جا و خودبینی و غرور و نخوت و خودستائی و مدح و ستایش و بزرگی و جلال. (ناظم الاطباء). نبرد کردن کسی را در حسن و خوبی و نازیدن به چیزی و با لفظ کردن و داشتن مستعمل است. (آنندراج). نازیدن. بالیدن. فخر. بالش. افتخار. نازش. مفاخره. سرافرازی. سربلندی. سرفرازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مباهاتی و مفاخرتی هرچه وافرتر فزود. (کلیله و دمنه). اما چون سوگند درمیان است از جامه خانه خاص برای تشریف و مباهات... برگیرم. (کلیله و دمنه).
بر در کعبه که بیت اﷲ موجودات است
که مباهات امم زان در والا شنوند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 104).
کس را از افاضل جهان پایه و مایۀ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284). و رجوع به مباهاه شود.
- مباهات کردن، فخر کردن. نازیدن:
قیصر روم عظیم است ولیکن به قیاس
گر مباهات کند با تو یکی مسکین است.
امیر معزی (از آنندراج).
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن.
خاقانی.
فصحای عرب به قصاید سبعیات مفاخرت و مباهات می کردند. (لباب الالباب).
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش.
حافظ (از آنندراج).
- مباهات نمودن، مباهات کردن: شاهی که ممالک جهان به عدل او مباهات می نمود. (لباب الالباب)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ رَ)
مساهره. شب زنده داری با کسی. رجوع به مساهره شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
مجاهره. دشمنی کردن: ایلک فرصت امکان مجاهرت و مکاشرت نگاه داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 292) ، آشکار کردن. و رجوع به مجاهره شود.
- به عصیان یا به کلمه عصیان مجاهرت کردن (نمودن) ، نافرمانی و گردنکشی را آشکار کردن. علم نافرمانی و طغیان برافراشتن: تا جوابهای عنیف داد و به کلمه عصیان مجاهرت کرد و به مثال حضرت التفات ننمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 58). هر دو روی به مرو نهادند و به عصیان مجاهرت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 79). به عصیان مجاهرت کرد و به حکم آنکه عرصۀ خراسان خالی یافت به نیشابور رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 173). در آرزوی شططو خلاف، شمشیر برکشیدند و به عصیان سلطان مجاهرت نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 205 و 206).
- مجاهرت به عصیان، آشکارا نافرمانی کردن. علم طغیان برافراشتن: مجاهرت او به عصیان پیش سلطان روشن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 342). و رجوع به ترکیب بعد شود
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ)
مفاخرت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَلْءْ)
مصاهره. داماد کردن و خسر کردن، و این از هردو جهت باشد. (غیاث). دامادی کردن. خسری کردن. (یادداشت مؤلف). نسبتی است که به توسط نکاح پیدا شود. (قاموس کتاب مقدس). دامادی. (ناظم الاطباء). ختونت. ختون. خویشی سببی. وصلت. پیوند. خسرگانی. خسری. دامادپدرزنی. دامادی. (یادداشت مؤلف)، به نکاح با کسی خویشی کردن. (یادداشت مؤلف). با کسی به نکاح وصلت کردن. (المصادر زوزنی). رابطه که بوسیلۀ ازدواج بین زوج و زوجه و خویشان هر یک از آنها ایجاد شود: مدتی او را و لشکر او را مواجب و اخراجات و علوفات مهیا داشتند و با وی اتصال مصاهرت ساختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). میان هر دو مملکت معاقد مشابکت و مصاهرت مستمر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 277). ملک نوح... به مواصلت و مصاهرت اینجانب رغبت فرماید. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان می خواست این موالات به مجاهرت رسد و این مصافات به مصاهرت پیوندد. (ترجمه تارخ یمینی ص 388). مسلم از مصاهرت معز و مواصلت او بر استعفا بود و او را نمی شناخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 401). به یمن مظاهرت و مصاهرت و معاضدت رای و رویت او مزاحمان و منازعان ملک را جواب باز داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 11). و رجوع به مصاهره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مظاهرت
تصویر مظاهرت
یکدیگر را یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
داماد شدن شوهر دختر یا خواهر کسی گردیدن، باکسی خویشی کردن بوسیله زن دادن و زن گرفتن، دامادی: ایلگ خان از سلجوقیان خایف شده بود پیش محمود بحکم مصاهرت و مصادقت که از جانبین سلسله و داد و اتحاد منعقد بودکسی فرستاد، رابطه و علاقه ایست که میان زن وشوی واقرباء یکدیگر ایجاد میشود که موجب حرمت نکاح عده ای میگردد مثلا زن هر یک از پدر وپسر بر دیگری حرام میشود و مادر زن یا دختر زنی که موطوئه باشند بر شخص حرام میگردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساهرت
تصویر مساهرت
شب را بیدار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
با کسی روبرو جنگ کردن، دشمنی کردن، دشنام دادن، آواز بلند کردن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کاری را انجام دادن بنفع خویش اقدام بعملی کردن، جماع کردن آرمیدن با زن، نظارت کردن، اقدام بعملی: فعل در باب مباشرت مباضعت مضاف با مرد است. یا اداره (دایرهء) مباشرت. کارپردازی. یا رئیس مباشرت. کارپرداز، نظارت، آرمش جماع: و شبهای روزه چون بخفتندید بر ایشان طعام و شراب و مباشرت اهل حرام بودی. توضیح جماع با زنان را گویند و شامل مساحقه نیز میشود، (کلام) فعل صادر بلاواسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباهات
تصویر مباهات
فخر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباهره
تصویر مباهره
خود ستایی
فرهنگ لغت هوشیار
لعنت کردن یکدیگر را نفرین کردن: از جانب حق در زمان حضرت نبی و وصی و زهرا و سبطین علیهم الصلاه و والسلام هر پنج بوعده گاه بعزم مباهله بیرون فرمودند
فرهنگ لغت هوشیار
پیشی گرفتن و شتابی کردن و دلیری نمودن، تبادر، مبادره، چالاکی، تعجیل و شتابی
فرهنگ لغت هوشیار
اجیر کردن شخصی با پرداخت دستمزد ماهانه، اجرت ماهیانه شهریه، جمع مشاهرات. یا مشاهرت اطلاق کردن، مقرری ماهیانه تعیین کردن: هر یکی را از ایشان باندازه کفاف مشاهرت اطلاق کنند تا او را بخیانتی حاجت نیفتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباهات
تصویر مباهات
((مُ))
تفاخر، خودبینی، غرور، سرفرازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظاهرت
تصویر مظاهرت
((مُ هِ رَ))
پشتیبانی، حمایت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصاهرت
تصویر مصاهرت
((مُ هَ رَ))
داماد شدن، خویشی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساهرت
تصویر مساهرت
((مُ هَ رَ))
شب زنده داری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباشرت
تصویر مباشرت
((مُ ش رِ))
پیشکاری، کارگزاری، همکاری، همدستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبادرت
تصویر مبادرت
((مُ دِ رَ))
پیشی گرفتن در کاری، اقدام کردن به کاری
فرهنگ فارسی معین
افتخار، بالیدن، تفاخر، فخر، نازش، فخر کردن، مباهات نمودن، نازیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرمش، جماع، هم خوابگی، مباضعت، مجامعت، نزدیکی، جماع کردن، آرمیدن، کارگزاری، تصدی، سرپرستی، نظارت، نظارت کردن، اقدام کردن، پرداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد