جدول جو
جدول جو

معنی مأش - جستجوی لغت در جدول جو

مأش
(سَ)
دور کردن. (از منتهی الارب) : مأشه عنه بکذا مأشاً، دور کرد او را از آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رندیدن باران زمین را. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مالش
تصویر مالش
دستمالی، کنایه از تنبیه، مجازات
مالش دادن: مالیدن، مشت مال دادن، کنایه از تنبیه کردن، برای مثال چنانت دهم مالش از تیغ تیز / که یا مرگ خواهی ز من یا گریز (نظامی۵ - ۸۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماش
تصویر ماش
دانه ای گرد به رنگ سبز که از حبوبات و خوارکی است، بنوسیاه
فرهنگ فارسی عمید
قطعۀ موسیقی دوضربی یا چهارضربی با ضربه های محکم و مقطع که هنگام حرکت سربازان برای هماهنگ کردن گام های آن ها نواخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ءَ / مَءْصْ)
شتران سپید نیکو و برگزیده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
یکی از بنی آرام است که ماشک نیز خوانده شده است و گمان چنان است که وی در کوه ماسیوس که همان قراجابغلر و در نزدیکی شمال الجزیره واقع است سکونت می داشته، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
دانه ای است معروف ماش (منتهی الارب)، غله ای است که در هند اسبان را می خورانند و آدمیان نیز خورند و برگ او را آفتاب پرست گویند، (آنندراج)، یک نوع غله که به فارسی نیز ماش گویند، (ناظم الاطباء)، دانه ایست مانند کرسنّه ... که پزند و خورندو بهترین آن هندی و سپس یمنی و بدترین آن شامی است، واحد آن ماشه، (از اقرب الموارد)، و رجوع به مادۀ قبل شود، رخت خانه و متاع سقط و هیچکاره و در مثل گویند: الماش خیر من لاش، یعنی در خانه اگر رخت و متاع سقط و هیچکاره باشد بهتر از آن است که هیچ نباشد، (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ قَ)
فراگرفتن، گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرفتن چیزی را. (ناظم الاطباء). اخذ. (از معجم متن اللغه) ، سخت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بطش. (از اقرب الموارد). گرفتن و سختگیری کردن به چیزی. (از المنجد) ، حمله کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تأخیر افکندن. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). بازگذاشتن چیزی را و درنگی کردن در کار آن. (ناظم الاطباء) ، سپس گذاشتن. (منتهی الارب). دور کردن. (از اقرب الموارد) ، برخاستن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قیام. نهوض، زنده کردن و برانگیختن: نأشه اﷲ نأشاً، ای احیاه و رفعه. (اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام یکی از بتخانه های قدیم است که در سه فرسنگی اصفهان بر سر کوهی ساخته بودند و آن از جملۀ هفت بتخانه است که بنام سبعۀ سیاره کرده بودند و گشتاسب بتهای آن بتخانه را برطرف کرد و آتشکده ساخت و هریک را به اضافۀ نوبهار می خوانند همچو نوبهار تیر و نوبهار ماه و نوبهار ناهید و غیره و ’نوبهار’ آتشکده را می گویند. (برهان). یکی از هفت آتشکدۀ مشهور ایران است که گشتاسب شاه در سر کوهی در سه فرسنگی اصفهان ساخته است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
راه رفتن سربازان با نظم و ترتیب، سرودی حماسی که سربازان در موقع حرکت هم آهنگ با قدمها خوانند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از ’م ٔر’، پر کردن مشک را، تباهی انداختن میان کسان و بر دشمنی انگیختن دشمنی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تباه گردیدن زخم، دشمنی اندیشیدن با کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ قَ)
خشم گرفتن، بدی و تباهی افکندن و فتنه انگیختن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مالیدن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مأس الدباغ الجلد، مالید دباغ پوست را. (از اقرب الموارد) ، نیک گرد آمدن شیر در پستان ناقه. یقال مأست الناقه، اذ اشتد حفلها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک گرد آمدن شیر در پستان ماده شتر. (ناظم الاطباء) ، فراخ شدن زخم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ)
فراخ شدن زخم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْسْ)
آنکه به اندرز کسی توجه نکند و سخن او را نپذیرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماسی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
هکه زدن کودک در گریستن. ماءقه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برکنده شدن نفس از گریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دریائی منشعب از اقیانوس اطلس که درشمال فرانسه و جنوب بریتانیا واقع است و برای اتصال فرانسه به انگلستان از راه غیرآبی مدتهاست که نقشۀ احداث تونلی را در زیر این دریا فراهم آورده اند، (از لاروس)
قسمت جنوب شرقی ’کاستیل جدید’ (اسپانی) و سرزمینی خشک ولم یزرع است که بوسیلۀ ’سروانتس’ نویسندۀ معروف در کتاب ’دون کیشوت’ مشهور و جاودانی شده است، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
کنج چشم متصل بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشۀ چشم که بطرف بینی است. (آنندراج). گوشۀ چشم که به بینی متصل است و از آنجا اشک از چشم جاری شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماق شود
لغت نامه دهخدا
(قَءْشْ)
رسن کشتی، و این لغت عراقی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
غلۀ سبزرنگ و مدور طولانی و کوچک، (ناظم الاطباء)، دانه ای است خرد و مدور که آن را در باها و پلاو پخته خورند، معرب آن مج ّ است، اقطن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، دانه ای است و آن معرب یا مولد است، (المعرب جوالیقی، ص 317)، مج دانه ای است مانند عدس جز اینکه گردتر از آن است ... و آن را به فارسی ماش گویند، (المعرب جوالیقی ص 328)، مج ّ، خلّر، لش ّ، زن ّ، (منتهی الارب)، در سانسکریت، ماش، معرب آن هم ’ماش’، هندی باستان، ماشه (لوبیا)، سریکلی، مخ (نخود)، کردی، ماش (عدس)، ماش (باقلا)، (حاشیۀ برهان چ معین)، گیاهی است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های علفی و برخی گونه های پایاست، انواع بسیار از این گیاه وجود دارد که در مناطق معتدل نیمکرۀ شمالی می رویند، گونۀ معمولی آن که کاشته می شود ارتفاعش تا یک متر می رسد و گلهایش قرمز رنگند و معمولاً دو نوع بهاره و زمستانی از آن کشت می گردد و غالباً همراه یکی از غلات (گندم، جو، یولاف) کاشته می شود، برگها و ساقه اش علوفۀ خوبی جهت دامها هستند و دانه هایش کوچک و مدور و اندکی کشیده با پوست سبز تیره ومغزش سفید است، (فرهنگ فارسی معین)، در بعض کتب کرسنه را که نام علمیش ارووم یا ویسیا ارویلیا یا ارس می باشد به ماش ترجمه کرده اند و اشتباه است، (فرهنگ فارسی معین) :
به خوشه در از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و منگ و نخود،
ناصرخسرو،
پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست،
ناصرخسرو،
گرشما جز که علی را بگزیدید بدو
نه عجب زآنکه نداند خربدلاش از ماش،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 221)،
پنبه کشتی طمع به ماش مدار
جو بکاری عدس نیارد بار،
اوحدی،
به بارگاه برنج سفید، ماش و نخود
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور،
بسحاق اطعمه،
و رجوع به معنی اول مادۀ بعد شود،
- ماش عطار، غله ای است که آن را سنگ خوانند و آن سیاه رنگ و کوچکتر از ماش می باشد، (برهان)، غلۀ سیاه رنگ و کوچکتر از ماش، (ناظم الاطباء)، غله ای است کوچکتر از ماش که دانه هایش سیاه رنگند، منگ، مونگ، (فرهنگ فارسی معین)،
- ماش هندی، غله ای است عودی رنگ به اندام گندم کوچکی و آن را به عربی حب القلت خوانند ... (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، گونه ای ماش که آن را حب القلت نیز نامند، در حقیقت این گیاه نوعی لوبیای تیره رنگ ریزدانه است، (فرهنگ فارسی معین) : حب القلت، ماش هندی، (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بعض عرب آن را مج خوانند، ماش هندی را قلت خوانند، (نزههالقلوب)،
- امثال:
ماش را با در آمیختن، پربهایی را با کم بهایی آمیختن: چون اتابک را دید که یخلط الماش بالدر و تمشیت امور معاش نه بر وجه صواب می فرمود اتابک را ارشاد می کرد، (تاریخ سلاجقۀ کرمان، از امثال و حکم ص 1388)، ماش هر آش است، نظیر: نخود هر آش است، (امثال و حکم ص 1388)، نوعی ماهی دریای خزر و آن را ارنج نیز نامند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، در تداول عامه، مقدار کم: یک ماش ...، حبی کوچک ... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، علاوه بر دانۀ معروف به معنی مقدار کم است: هروقت دیدی زیاد سرفه میکنی یک ماش تریاک بینداز بالا فوری راحت می شوی، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ایلهای ساکن اطراف مهاباد است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 109)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مرد بسیارخوار چنانکه شکمش بزرگ گردد و بلند برآید، سوزنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَک ک)
مبالغه کردن در کاری و افزونی نمودن در آن و به غور نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مبالغه و تعمق کردن در کاری. (از اقرب الموارد) ، شکوفه برآوردن درخت و یا برگ آوردن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تباهی کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). تباهی انداختن میان مردم. (از منتهی الارب). افساد کردن وتباهی انداختن میان قوم. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، صد کامل نمودن قوم به ذات خود. (منتهی الارب). مأی القوم، داخل شد در آن گروه تا عدد آنها درست یک صد گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کشیدن پوست تا فراخ گردد. (تاج المصادر بیهقی). فراخ کردن پوست را به کشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأی الجلد و السقاء،کشید پوست و خیک را تا فراخ گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماحش
تصویر ماحش
شکمباره شکم گنده، سوزنده
فرهنگ لغت هوشیار
سنسکریت تازی گشته ماش گیاهی است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های علفی و برخی گونه های پایا است انواع بسیار از این گیاه وجود دارد که در مناطق معتدل نمیکره شمالی میرویند. گونه معمولی آن که کاشته میشود ارتفاعش تا یک متر میرسد و گلهایش قرمز رنگند ومعمولا دو نوع بهاره و زمستانی از آن کشت میگردد و غالبا همراه یکی از غلات (گندم جو یولاف) کاشته میشود. برگهاوساقه اش علوفه خوبی جهت دامها هستند ودانه هایش در اغذیه مصرف میشوند. دانه هایش کوچک و مدور و اندکی کشیده با پوست سبز تیره ومغزش سفید است. یا ماش عطار. غله ایست کوچکتر از ماش که دانه هایش سیاه رنگند منگ مونگ. یا ماش هندی. گونه اش ماش که آنرا حب القلت نیز نامند. در حقیقت این گیاه نوعی لوبیای تیره رنگ ریزدانه است، مقدار کم: هر وقت دیدی زیاد سرفه می کنی یک ماش تریاک بینداز بالا فوری راحت می شوی خ
فرهنگ لغت هوشیار
عمل مالیدن مالندگی ماله، کوفتگی ماندگی، جزاء عمل بد مقابل نوازش، اصطکاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارش
تصویر مارش
جای پا، روش، رفتار
فرهنگ لغت هوشیار
آهنگ موسیقی معمولاً دو یا چهار ضربی با ضربه های مقطع و محکم که به ویژه برای تنظیم حرکت قدم های دسته های نظامی و تهیج و تشجیع آنان نواخته می شود، موسیقی نظامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مالش
تصویر مالش
((لِ))
لمس با دست، اصطکاک، مالیدن
فرهنگ فارسی معین
گیاهی است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های پایاست. انواع بسیار از این گیاه وجود دارد و غالباً همراه یکی از غلات (گندم، جو) کاشته می شود. برگ ها و ساقه اش علوفه خوبی جهت دام ها هستند و دانه هایش در اغذیه مصرف می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مالش
تصویر مالش
اصطکاک
فرهنگ واژه فارسی سره
مشت ومال، ماساژ، اصطکاک، سایش، تماس، کوفتگی، مجازات، کیفر، گوشمالی
متضاد: نوازش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موسیقی نظامی، رژه، سان، قدم رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صدای نواختن یک مارش عزا را می شنوید: شانس به کسی که دوستش دارید روی می آورد.
شمامارش عزا می نوازید: حادثه مهم و پر منفعتی در پیش است.
سربازان مارش عزا می نوازند: یک دوست دورو در کنار شماست. کتاب سرزمین رویاها
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مالیدن بدن
فرهنگ گویش مازندرانی