ارض مأسده، زمین شیرناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که شیر بسیار باشد یا در آنجاشیران را تربیت کنند. ج، مآسد. (از اقرب الموارد). شیرستان. بیشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جمع واژۀ اسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). جمع اسد که شیر نر باشد. (آنندراج)
ارض مأسده، زمین شیرناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که شیر بسیار باشد یا در آنجاشیران را تربیت کنند. ج، مآسد. (از اقرب الموارد). شیرستان. بیشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جَمعِ واژۀ اَسَد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). جمع اسد که شیر نر باشد. (آنندراج)
آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود، دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) : چونکه مالنده بدو گستاخ شد در درستی آمد و درواخ شد. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 78)
آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود، دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) : چونکه مالنده بدو گستاخ شد در درستی آمد و درواخ شد. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 78)
کنار گذاشته و ترک کرده و ناتمام کنار گذاشته. (ناظم الاطباء). ترک کرده. مانده. رها کرده. باقی گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نماندم به کین تو مانیده چیز به رنج اندرم تا جهان است نیز. فردوسی. گرفتند بسیار و بردند نیز نماند از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. و رجوع به مانیدن شود، قصور کرده شده. فرو گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گران. ثقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هیدب، مرد مانیده. (تفلیسی، یادداشت ایضاً)
کنار گذاشته و ترک کرده و ناتمام کنار گذاشته. (ناظم الاطباء). ترک کرده. مانده. رها کرده. باقی گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نماندم به کین تو مانیده چیز به رنج اندرم تا جهان است نیز. فردوسی. گرفتند بسیار و بردند نیز نماند از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. و رجوع به مانیدن شود، قصور کرده شده. فرو گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گران. ثقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هَیدَب، مرد مانیده. (تفلیسی، یادداشت ایضاً)
کردار نیکو. (دهار). بزرگواری موروثی که زبانزد مردم باشد. ج، مآثر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مکرمت موروثی. ج، مآثر. (از اقرب الموارد). مفخرت. مکرمت. بزرگواری. شرف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مآثر شود
کردار نیکو. (دهار). بزرگواری موروثی که زبانزد مردم باشد. ج، مآثر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مکرمت موروثی. ج، مآثر. (از اقرب الموارد). مفخرت. مکرمت. بزرگواری. شرف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مآثر شود
ظلم و تعدی. (ناظم الاطباء) ، گناه. مأثم. (از اقرب الموارد) ، آنچه انسان بدان وسیله گناه کند. (از اقرب الموارد). چیزی که سبب گناه شود. مایۀ گناه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ظلم و تعدی. (ناظم الاطباء) ، گناه. مأثم. (از اقرب الموارد) ، آنچه انسان بدان وسیله گناه کند. (از اقرب الموارد). چیزی که سبب گناه شود. مایۀ گناه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند. ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بهین کار اندر جهان آن بود که مانندۀ کار یزدان بود. ابوشکور. پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی). به بالای سرواست و رویین تن است به هر چیز مانندۀ بهمن است. فردوسی. برادر به من نیز ماننده بود جوان بود وهمسال و فرخنده بود. فردوسی. چنان دان که مانندۀ شاه را همان نیمه شب نیمۀ ماه را. فردوسی. جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم). اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری. فرخی. خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری. فرخی. دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر. عسجدی. بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری. دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست لاله برطرف چمن چون گه آتش گشته ست. منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169). و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ببخشای بر زیردستان به مهر برایشان به هر کار مفروز چهر که ایشان به تو پاک ماننده اند خداوند را همچو تو بنده اند. اسدی. این تن صدف است من بدو در مانندۀ در شاهوارم. ناصرخسرو. ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق ماننده لالۀ طری را. ناصرخسرو. چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص). ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری. سوزنی. دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338). دروغی که ماننده باشد به راست به از راستی کز درستی جداست. نظامی. مانندۀ آیینه و آبند این قوم تا در نظری در دلشان جاداری. ابوالحسن فراهانی. قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون: از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندۀ خار خسک و خار خوانا. ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک در خاک نهان کندش مانندۀ پوک. منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآشفت مانندۀ پیل مست یکی گرزۀ گاوپیکر بدست. فردوسی. برخویشتن خواندشان نامور برآورد مانندۀ شیرنر. فردوسی. شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی. منوچهری. و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه). ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان. ناصرخسرو. هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). بر دیدۀ من روزهای روشن مانندۀ شبهای تار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 101). اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حجرۀ خاص او فلک را مانندۀ حلقه بر در آرم. خاقانی. مانندۀ مادران مرده فرزند در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند. (از سندبادنامه). می ریخت سرشک دیده تا روز مانندۀ شمع خویشتن سوز. نظامی. مانندۀ گل به روزگاری اندک سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت. (ازترجمه محاسن اصفهان). بی روی تو خورشید فتاد از نظر من مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار: دو رانش بمانندۀ ران پیل گه رزم جوشان تر از رود نیل. فردوسی. نبرده سواری گرامیش نام بمانندۀپور دستان سام. فردوسی. به گردن برآورده گرز گران بمانندۀ پتک آهنگران. فردوسی. دیدم کز جانوران جهان نیست بمانندۀ او جانور. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند. ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بهین کار اندر جهان آن بود که مانندۀ کار یزدان بود. ابوشکور. پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی). به بالای سرواست و رویین تن است به هر چیز مانندۀ بهمن است. فردوسی. برادر به من نیز ماننده بود جوان بود وهمسال و فرخنده بود. فردوسی. چنان دان که مانندۀ شاه را همان نیمه شب نیمۀ ماه را. فردوسی. جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم). اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری. فرخی. خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری. فرخی. دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر. عسجدی. بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری. دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست لاله برطرف چمن چون گَه ِ آتش گشته ست. منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169). و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ببخشای بر زیردستان به مهر برایشان به هر کار مفروز چهر که ایشان به تو پاک ماننده اند خداوند را همچو تو بنده اند. اسدی. این تن صدف است من بدو در مانندۀ در شاهوارم. ناصرخسرو. ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق ماننده لالۀ طری را. ناصرخسرو. چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص). ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری. سوزنی. دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338). دروغی که ماننده باشد به راست به از راستی کز درستی جداست. نظامی. مانندۀ آیینه و آبند این قوم تا در نظری در دلشان جاداری. ابوالحسن فراهانی. قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون: از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندۀ خار خسک و خار خوانا. ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک در خاک نهان کندش مانندۀ پوک. منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآشفت مانندۀ پیل مست یکی گرزۀ گاوپیکر بدست. فردوسی. برخویشتن خواندشان نامور برآورد مانندۀ شیرنر. فردوسی. شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی. منوچهری. و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه). ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان. ناصرخسرو. هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). بر دیدۀ من روزهای روشن مانندۀ شبهای تار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 101). اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حجرۀ خاص او فلک را مانندۀ حلقه بر در آرم. خاقانی. مانندۀ مادران مرده فرزند در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند. (از سندبادنامه). می ریخت سرشک دیده تا روز مانندۀ شمع خویشتن سوز. نظامی. مانندۀ گل به روزگاری اندک سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت. (ازترجمه محاسن اصفهان). بی روی تو خورشید فتاد از نظر من مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار: دو رانش بمانندۀ ران پیل گه رزم جوشان تر از رود نیل. فردوسی. نبرده سواری گرامیش نام بمانندۀپور دستان سام. فردوسی. به گردن برآورده گرز گران بمانندۀ پتک آهنگران. فردوسی. دیدم کز جانوران جهان نیست بمانندۀ او جانور. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آمدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اتی. اتیان. اتیانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اتی و اتیان شود، {{اسم}} جانب امر و جهت آن و گویند: اتیت الامر من مأتاته، یعنی آمدم به این کار از جهتی که بدان واصل می شود. مأتی (م تا) . (از منتهی الارب) (آنندراج). جهت و جانب کار و راه کار: اتیت الامر من مأتاته، از راه کار داخل در آن کار شدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آمدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اَتی. اِتیان. اتیانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اتی و اتیان شود، {{اِسم}} جانب امر و جهت آن و گویند: اتیت الامر من مأتاته، یعنی آمدم به این کار از جهتی که بدان واصل می شود. مأتی (م َ تا) . (از منتهی الارب) (آنندراج). جهت و جانب کار و راه کار: اتیت الامر من مأتاته، از راه کار داخل در آن کار شدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) : ماء مأباه، آبی که ناخوش دارند آن را شتران. (منتهی الارب). آبی که شتران از نوشیدن آن کراهت دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) : ماء مأباه، آبی که ناخوش دارند آن را شتران. (منتهی الارب). آبی که شتران از نوشیدن آن کراهت دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
سبب بیوگی. گویند: الحرب مأیمه للنساء، کارزار سبب بیوگی زنان می گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الحرب مأیمه میتمه، یعنی جنگ مردان را می کشد و زنان را بی شوهر و فرزندان را بی پدر می کند. (از اقرب الموارد)
سبب بیوگی. گویند: الحرب مأیمه للنساء، کارزار سبب بیوگی زنان می گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الحرب مأیمه میتمه، یعنی جنگ مردان را می کشد و زنان را بی شوهر و فرزندان را بی پدر می کند. (از اقرب الموارد)
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو