توقف کردن در جایی، اقامت کردن، باقی بودن بر حالتی کنایه از زنده ماندن، برای مثال از آن بیش دشمن نبیند کسی / و گر چند ماند به گیتی بسی (فردوسی - ۷/۵۹۵) کنایه از متحیر و متعجب بودن بر جا گذاشتن، باقی گذاشتن، برای مثال به گیتی نماند به جز نام نیک / هر آن کس که خواهد سرانجام نیک (فردوسی۲ - ۱۹۷۰) ، از امروز کاری به فردا ممان / که داند که فردا چه گردد زمان (فردوسی - ۷/۸۹) کنایه از زنده نگه داشتن، برای مثال گرفتندشان در میان پیش وپس / از ایشان نماندند بسیار کس (اسدی - ۲۶۲) ، نه شنگل بمانم نه خاقان چین / نه گردان و مردان توران زمین (فردوسی۲ - ۹۹۹) کنایه از خسته شدن به ارث رسیدن صبر کردن، برای مثال بمان تا کسی دیگر آید به رزم / تو با من بساز و بیارای بزم (فردوسی - ۲/۱۸۰) مانستن مانند بودن
توقف کردن در جایی، اقامت کردن، باقی بودن بر حالتی کنایه از زنده ماندن، برای مِثال از آن بیش دشمن نبیند کسی / و گر چند ماند به گیتی بسی (فردوسی - ۷/۵۹۵) کنایه از متحیر و متعجب بودن بر جا گذاشتن، باقی گذاشتن، برای مِثال به گیتی نماند به جز نام نیک / هر آن کس که خواهد سرانجام نیک (فردوسی۲ - ۱۹۷۰) ، از امروز کاری به فردا ممان / که داند که فردا چه گردد زمان (فردوسی - ۷/۸۹) کنایه از زنده نگه داشتن، برای مِثال گرفتندشان در میان پیش وپس / از ایشان نماندند بسیار کس (اسدی - ۲۶۲) ، نه شنگل بمانم نه خاقان چین / نه گردان و مردان توران زمین (فردوسی۲ - ۹۹۹) کنایه از خسته شدن به ارث رسیدن صبر کردن، برای مِثال بمان تا کسی دیگر آید به رزم / تو با من بساز و بیارای بزم (فردوسی - ۲/۱۸۰) مانستن مانند بودن
ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف مثلاً غذای مانده، باقی مانده، خسته، در علم حسابداری باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی، کنایه از بی نصیب
ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف مثلاً غذای مانده، باقی مانده، خسته، در علم حسابداری باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی، کنایه از بی نصیب
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند. ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بهین کار اندر جهان آن بود که مانندۀ کار یزدان بود. ابوشکور. پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی). به بالای سرواست و رویین تن است به هر چیز مانندۀ بهمن است. فردوسی. برادر به من نیز ماننده بود جوان بود وهمسال و فرخنده بود. فردوسی. چنان دان که مانندۀ شاه را همان نیمه شب نیمۀ ماه را. فردوسی. جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم). اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری. فرخی. خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری. فرخی. دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر. عسجدی. بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری. دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست لاله برطرف چمن چون گه آتش گشته ست. منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169). و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ببخشای بر زیردستان به مهر برایشان به هر کار مفروز چهر که ایشان به تو پاک ماننده اند خداوند را همچو تو بنده اند. اسدی. این تن صدف است من بدو در مانندۀ در شاهوارم. ناصرخسرو. ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق ماننده لالۀ طری را. ناصرخسرو. چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص). ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری. سوزنی. دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338). دروغی که ماننده باشد به راست به از راستی کز درستی جداست. نظامی. مانندۀ آیینه و آبند این قوم تا در نظری در دلشان جاداری. ابوالحسن فراهانی. قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون: از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندۀ خار خسک و خار خوانا. ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک در خاک نهان کندش مانندۀ پوک. منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآشفت مانندۀ پیل مست یکی گرزۀ گاوپیکر بدست. فردوسی. برخویشتن خواندشان نامور برآورد مانندۀ شیرنر. فردوسی. شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی. منوچهری. و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه). ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان. ناصرخسرو. هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). بر دیدۀ من روزهای روشن مانندۀ شبهای تار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 101). اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حجرۀ خاص او فلک را مانندۀ حلقه بر در آرم. خاقانی. مانندۀ مادران مرده فرزند در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند. (از سندبادنامه). می ریخت سرشک دیده تا روز مانندۀ شمع خویشتن سوز. نظامی. مانندۀ گل به روزگاری اندک سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت. (ازترجمه محاسن اصفهان). بی روی تو خورشید فتاد از نظر من مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار: دو رانش بمانندۀ ران پیل گه رزم جوشان تر از رود نیل. فردوسی. نبرده سواری گرامیش نام بمانندۀپور دستان سام. فردوسی. به گردن برآورده گرز گران بمانندۀ پتک آهنگران. فردوسی. دیدم کز جانوران جهان نیست بمانندۀ او جانور. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند. ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بهین کار اندر جهان آن بود که مانندۀ کار یزدان بود. ابوشکور. پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی). به بالای سرواست و رویین تن است به هر چیز مانندۀ بهمن است. فردوسی. برادر به من نیز ماننده بود جوان بود وهمسال و فرخنده بود. فردوسی. چنان دان که مانندۀ شاه را همان نیمه شب نیمۀ ماه را. فردوسی. جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم). اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری. فرخی. خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری. فرخی. دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر. عسجدی. بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری. دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست لاله برطرف چمن چون گَه ِ آتش گشته ست. منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169). و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ببخشای بر زیردستان به مهر برایشان به هر کار مفروز چهر که ایشان به تو پاک ماننده اند خداوند را همچو تو بنده اند. اسدی. این تن صدف است من بدو در مانندۀ در شاهوارم. ناصرخسرو. ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق ماننده لالۀ طری را. ناصرخسرو. چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص). ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری. سوزنی. دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338). دروغی که ماننده باشد به راست به از راستی کز درستی جداست. نظامی. مانندۀ آیینه و آبند این قوم تا در نظری در دلشان جاداری. ابوالحسن فراهانی. قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون: از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندۀ خار خسک و خار خوانا. ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک در خاک نهان کندش مانندۀ پوک. منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآشفت مانندۀ پیل مست یکی گرزۀ گاوپیکر بدست. فردوسی. برخویشتن خواندشان نامور برآورد مانندۀ شیرنر. فردوسی. شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی. منوچهری. و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه). ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان. ناصرخسرو. هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). بر دیدۀ من روزهای روشن مانندۀ شبهای تار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 101). اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حجرۀ خاص او فلک را مانندۀ حلقه بر در آرم. خاقانی. مانندۀ مادران مرده فرزند در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند. (از سندبادنامه). می ریخت سرشک دیده تا روز مانندۀ شمع خویشتن سوز. نظامی. مانندۀ گل به روزگاری اندک سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت. (ازترجمه محاسن اصفهان). بی روی تو خورشید فتاد از نظر من مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار: دو رانش بمانندۀ ران پیل گه رزم جوشان تر از رود نیل. فردوسی. نبرده سواری گرامیش نام بمانندۀپور دستان سام. فردوسی. به گردن برآورده گرز گران بمانندۀ پتک آهنگران. فردوسی. دیدم کز جانوران جهان نیست بمانندۀ او جانور. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج). مادراندر. (ناظم الاطباء). مار به معنی مادر آمده. (حاشیۀ برهان چ معین) : که از شیر سیری نبندد سرم فروماندم از مهربان مادرم به مارندر بد در آویختم بجان آمدم کار و بگریختم. ؟ و رجوع به مادرندر و ماریره شود
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج). مادراندر. (ناظم الاطباء). مار به معنی مادر آمده. (حاشیۀ برهان چ معین) : که از شیر سیری نبندد سرم فروماندم از مهربان مادرم به مارندر بد در آویختم بجان آمدم کار و بگریختم. ؟ و رجوع به مادرندر و ماریره شود
ولایت مازندران است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162). مخفف مازندران است که ملک طبرستان است. (برهان). مازند. مازندران. نام مملکتی در شمال ایران در کنار دریای خزر. (ناظم الاطباء). مخفف مازندران و منسوب بدانجا را مازندری گویند. (آنندراج) : به شاهنامه چنین خوانده ام که رستم زال گهی بشد زره هفتخوان به مازندر. عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162). و رجوع به مازندران شود
ولایت مازندران است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162). مخفف مازندران است که ملک طبرستان است. (برهان). مازند. مازندران. نام مملکتی در شمال ایران در کنار دریای خزر. (ناظم الاطباء). مخفف مازندران و منسوب بدانجا را مازندری گویند. (آنندراج) : به شاهنامه چنین خوانده ام که رستم زال گهی بشد زره هفتخوان به مازندر. عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162). و رجوع به مازندران شود
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مخفف مادراندر. (آنندراج) : جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 145). جهانا چه بینی تو از بچگان که گه مادری گاه مادندرا. رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 967). مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان کین جهان مادر او نیست که مادندر اوست. فرخی. از پدر چون ازپدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. لبیبی. چون دخترشیر، و خواهر شیر، دختندر و مادندر. (تفسیرکمبریج ج 1 ص 234). رجوع به مادراندر شود
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مخفف مادراندر. (آنندراج) : جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 145). جهانا چه بینی تو از بچگان که گه مادری گاه مادندرا. رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 967). مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان کین جهان مادر او نیست که مادندر اوست. فرخی. از پدر چون ازپدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. لبیبی. چون دخترشیر، و خواهر شیر، دختندر و مادندر. (تفسیرکمبریج ج 1 ص 234). رجوع به مادراندر شود
آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود، دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) : چونکه مالنده بدو گستاخ شد در درستی آمد و درواخ شد. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 78)
آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود، دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) : چونکه مالنده بدو گستاخ شد در درستی آمد و درواخ شد. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 78)
به معنی مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : دشمن ار مهر طمع دارد از او بیهدگی ست که جهان مادر او نیست که مایندر اوست. فرخی. فاطمه را عایشه مایندر است پس تو مرا شیعت مایندری. ناصرخسرو. شیعت مایندری ای بدنشان شاید اگر دشمن دختندری. ناصرخسرو. و رجوع به مادراندر و مادندر شود
به معنی مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : دشمن ار مهر طمع دارد از او بیهدگی ست که جهان مادر او نیست که مایندر اوست. فرخی. فاطمه را عایشه مایندر است پس تو مرا شیعت مایندری. ناصرخسرو. شیعت مایندری ای بدنشان شاید اگر دشمن دختندری. ناصرخسرو. و رجوع به مادراندر و مادندر شود
خوشبوی شده با صندل. (ناظم الاطباء). آمیخته با صندل. به صندل آمیخته: این جوی معنبربر و این آب مصندل پیش در آن بارخدای همه احرار. منوچهری. - پیراهن مصندل، پیراهنی است که صندل سپید را به گلاب بسایند و کافور اندر وی مالند و پیراهنی توزی بدان تر کنند و به هوا خشک کنند و هر وقت اندک گلاب بر این پیراهن پاشند و درپوشند. و اگر دستارچۀ توزی همچنین مصندل کنند و بر روی بالین گسترند سخت صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون بیدار شود (آن را که غشی افتاده است) پیراهن مصندل پوشانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
خوشبوی شده با صندل. (ناظم الاطباء). آمیخته با صندل. به صندل آمیخته: این جوی معنبربر و این آب مصندل پیش در آن بارخدای همه احرار. منوچهری. - پیراهن مصندل، پیراهنی است که صندل سپید را به گلاب بسایند و کافور اندر وی مالند و پیراهنی توزی بدان تر کنند و به هوا خشک کنند و هر وقت اندک گلاب بر این پیراهن پاشند و درپوشند. و اگر دستارچۀ توزی همچنین مصندل کنند و بر روی بالین گسترند سخت صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون بیدار شود (آن را که غشی افتاده است) پیراهن مصندل پوشانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ماننده شبیه نظیر: زیرا که وی بهیچ چیز مانندنیست. توضیح این کلمه اگر پس از اسم (مشبه به) آید بدون اضافه استعمال شود: سرو مانند و اگر پیش از اسم آید بصورت اضافه استعمال گردد: روی یار مانندماه است، نظیر مثل (بصورت اضافه آید) : و ماننداین عمل را مضارعه خوانند. یا به مانند. مانند نظیر شبیه: چرا شد پدر هفت مادر چهار ک چگونه سه فرزند شد آشکار ک چواین هر سه هم زین پدر مادرند چرا نه بمانند یکدیگرند ک (امیر خسرو آنند)، از قبیل: پستانداران جانورانی هستند... مانند سگ گربه و غیره
ماننده شبیه نظیر: زیرا که وی بهیچ چیز مانندنیست. توضیح این کلمه اگر پس از اسم (مشبه به) آید بدون اضافه استعمال شود: سرو مانند و اگر پیش از اسم آید بصورت اضافه استعمال گردد: روی یار مانندماه است، نظیر مثل (بصورت اضافه آید) : و ماننداین عمل را مضارعه خوانند. یا به مانند. مانند نظیر شبیه: چرا شد پدر هفت مادر چهار ک چگونه سه فرزند شد آشکار ک چواین هر سه هم زین پدر مادرند چرا نه بمانند یکدیگرند ک (امیر خسرو آنند)، از قبیل: پستانداران جانورانی هستند... مانند سگ گربه و غیره
جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است