جدول جو
جدول جو

معنی مآجل - جستجوی لغت در جدول جو

مآجل
(مَ جِ)
جمع واژۀ مأجل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مأجل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسجل
تصویر مسجل
قطعی شده، ثابت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجل
تصویر معجل
کاری که در آن عجله و شتاب شده، شتاب کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مآکل
تصویر مآکل
ماکل ها، خوردنی ها، خوراکی ها، جمع واژۀ ماکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجل
تصویر محجل
اسبی که دست یا دست و پایش سفید باشد، اسب دست و پاسفید، آنکه دست و پایش بر اثر وضو سفید شده است، کنایه از پاک و پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجل
تصویر منجل
ابزاری که با آن گیاه را درو کنند، داس، گیاه و سبزۀ درهم پیچیده، مفرد واژۀ مناجل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجل
تصویر مرجل
دیگ، ظرف فلزی یا سنگی که در آن چیزی بجوشانند یا غذا طبخ کنند، قدر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَجْ جَ)
نعت مفعولی از مادۀ حجل به معنی سپیدی. رجوع به حجل شود: فرس محجل، اسبی که هر چهار دست و پای وی سفید باشد. (منتهی الارب). اسب سرخ رنگ یا سیاه که هر چهار پای او سفید باشد. (غیاث). اسبی که چهار دست و پای وی سپید باشد آن را محجل الاربع گویند. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که دو پای وی سپید باشد محجل الرجلین گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که سپیدی فقط در پای راست وی باشد محجل الیمنی خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که سپیدی در پای چپ وی باشد محجل الرجل الیسری خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). و اسبی که سپیدی در دو دست و یک پای آن باشد محجل الثلاث خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20) :
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن.
منوچهری.
و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد. (سندبادنامه ص 251).
- اغرّ محجل، سپید و رخشان. پرفروغ و تابناک: مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). رجوع به اغرّ شود.
- ضرع محجل، پستان ناقه که داغ پستان بند وی سپید باشد. (منتهی الارب).
، آنکه دست و پایش از اثر وضو سپید گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
ضعیف. (از اقرب الموارد). مرد سست اندام و ضعیف. (منتهی الارب). رجوع به زئجیل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مأکل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مأکل که مصدر میمی است به معنی خوردن و اطلاق این بر مأکول بطریق مجاز است از قبیل اطلاق مصدر بر مفعول چنانکه خلق به معنی مخلوق. (غیاث). چیزهای خوردنی و خوردنیها. (ناظم الاطباء) : شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که... بر خود نهاده است و از مآکل و مطاعم لطیف و دلخواه برنبات و میوه خوردن اقتصار کرده عاجز آید و... (مرزبان نامه ص 224). چه او را در مآکل و ملابس و همه حالات به علاءالدین مشتبه بایستی زیست. (جهانگشای جوینی).
- مآکل و مشارب، خوردنیها و نوشیدنیها. (ناظم الاطباء) : زاهد کسی باشد که او را به آنچه تعلق به دنیا دارد مانند مآکل و مشارب رغبت نبود. (اوصاف الاشراف ص 22).
- ملابس و مآکل، پوشاکها و خوردنیها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ مأجر. مکانهای اجاره ای. (فرهنگ فارسی معین) : و بعضی گفته اند که آن همچنان است که ما را مباح کرده اند از مناکح و مآجر در حال غیبت امام. (ترجمه النهایۀ طوسی ج 1 ص 134)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
آنکه بند از دست چپ شتر برداشته بر دست راست وی نهد. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که بند بر دست راست شتر می نهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
آب زیر کوه، آب بن وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَجْ جَ)
عهد و پیمان نموده. (ناظم الاطباء)، سجل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به تسجیل شود:
ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی حجت نام تو مسجل.
نظامی.
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل.
نظامی.
نامه دو آمد ز دو ناموس گاه
هر دو مسجل به دو بهرامشاه.
نظامی.
چنانک خاطر او میخواست آخر کرد (قاضی) و مکتوبی مسجل به ترکمان داد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 159)، ثابت و مدلل. (ناظم الاطباء).
- مسجل شدن، ثابت شدن. مدلل گشتن.
- ، سجل کرده شدن:
که چون نامۀ حکم اسکندری.
مسجل شد از وحی پیغمبری.
نظامی.
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد به نام شاه آفاق.
نظامی.
- ، مجاز شدن برای همه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسجل کردن، ثابت نمودن. مدلل کردن.
- ، سجل کردن:
کارداران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مسجل کرده اند.
خاقانی.
به حرفی مسجل کنم نام او
که ماند در این جنبش آرام او.
نظامی.
، آراسته و درست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
نعت فاعلی از اسجال. رجوع به اسجال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
مباح از هر چیز. (منتهی الارب). بذل شده و مباح برای هر کس. (از اقرب الموارد) : فعلناه و الدهر مسجل، کردیم آن را در حالی که احدی احدی را نمی ترسید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَجْ جِ)
خجل کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خجل و شرمسار می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخجیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُسَجْ جِ)
قاضی که سجل می نویسد و مهر می کند سند و حجت را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسجیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
خجل کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خجل و شرمسار می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به مخجّل و تخجیل شود، آشفته و حیران کننده و پریشان کننده. (ناظم الاطباء) ، دراز و بهم پیچیده گردیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، وادی بسیارگیاه و پیچیده گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
داس، نیزه، کشت انبوه، پر فرزند: مرد، تخته پاک کن آلتی که بوسیله آن گیاه را درو کنند داس، جمع مناجل، سنانی که زخم فراخ وارد آورد، کشت در هم پیچیده، تیر بزرگ سوراخ داری که از سوراخهای آن زنجیرهایی را - که بدانها سنگهای بزرگ آویزان کرده اند - می گذرانند و آنرا برای آزمایش زور و قوت بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیر مغاک آبگیر، بیمگاه ترسگاه گودالی که در آن آب ایستد، جای ترس و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجل
تصویر معجل
شتاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجل
تصویر مسجل
مباح از هر چیز، بذل شده، ثبت کننده احکام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزجل
تصویر مزجل
نیزه نیزه خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجل
تصویر مدجل
زر اندودنده، لا پوشان
فرهنگ لغت هوشیار
خاژغان (دیگ و پاتیل وامثال آن را گویند و در عربی مرجل خوانند) دیگ دیگ: پاس خطش نگذارد که بگرداند رنگ اگر از موم نهی بر سرآتش مرجل. (طالب آملی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخجل
تصویر مخجل
خجل کننده، کسی که شرمسار میکند
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در تازی برابر است با اسبی که چهار دست و پایش سپید باشد و اگر چون زاب به کار رود برابر است با سرشناس شناخته در فرهنگ فارسی معین برابر است با: در بند مقید در بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبجل
تصویر مبجل
گرامی ارجمند گرامی ارج نهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجل
تصویر منجل
((مِ جَ))
ابزاری که با آن گیاه را درو کنند، داس، جمع مناجل، نیزه ای که زخم فراخ وارد آورد، کشت درهم پیچیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موجل
تصویر موجل
((مَ ج))
گودالی که در آن آب ایستد، جای ترس و بیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسجل
تصویر مسجل
((مُ سَ جَّ))
سجل کرده شده، ثابت شده، قطعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرجل
تصویر مرجل
((مِ جَ))
دیگ، جمع مراجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجل
تصویر محجل
((مَ حَ جَّ))
اسبی که دست و پایش سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجل
تصویر معجل
((مُ عَ جَّ))
امری که در آن شتاب شده، به شتاب
فرهنگ فارسی معین