پیوستن، اتصال، پیوستگی، همبستگی، ازدواج، وصلت مثلاً پیوندتان مبارک باد در علم زیست شناسی اتصال جوانه یا شاخۀ درختی به شاخه یا ساقۀ درخت دیگر که از همان نوع یا شبیه آن باشد و این عمل برای تبدیل میوه های پست و نامرغوب به میوه های درشت و خوب و ازدیاد میوۀ درخت صورت می گیرد رابطۀ خوب مثلاً پیوند دوستی، خویشی، خویش و تبار، عهد، پیمان، وصله پیوند اسکنه ای: در کشاورزی پیوندی که در آن تنۀ درخت جوان را به ارتفاع ۲۰ سانتی متر از روی زمین قطع می کنند، بعد ته مانده را شکاف می دهند و شاخۀ پیوند را میان شکاف می گذارند و می بندند، موسم پیوند زدن درختان غالباً از ۱۵ اسفند است تا ۱۵ فروردین، پیوند شکافی پیوند بریدن: پاره کردن رشتۀ اتصال و به هم بستگی، قطع خویشی و قرابت پیوند پذیرفتن: قبول پیوند کردن، قبول به هم بستگی، خویشی و دوستی کردن پیوند جستن: پیوستگی خواستن، وصل جستن، خویشی خواستن پیوند خواستن: پیوند جستن، پیوستگی خواستن، وصل جستن، خویشی خواستن پیوند خوردن: در علم زیست شناسی پیوند یافتن درخت، قبول پیوند کردن درخت، در پزشکی متصل شدن عضو پیوند خورده پیوند داشتن: پیوستگی داشتن، دارای پیوند بودن پیوند زدن: در پزشکی قرار دادن عضو سالم به جای عضو ضایع شده مانند جایگزین کردن قلب سالم به جای قلب معیوب یا قرار دادن کلیۀ سالم به جای کلیۀ از کار افتاده، پیوند اعضا پیوند ساختن: وصلت کردن، خویشی و قرابت کردن پیوند شکافی: پیوند اسکنه ای، در کشاورزی پیوندی که در آن تنۀ درخت جوان را به ارتفاع ۲۰ سانتی متر از روی زمین قطع می کنند، بعد ته مانده را شکاف می دهند و شاخۀ پیوند را میان شکاف می گذارند و می بندند، موسم پیوند زدن درختان غالباً از ۱۵ اسفند است تا ۱۵ فروردین پیوند شکمی: در علم زیست شناسی پیوندی که در آن پوست شاخۀ درختی را که می خواهند پیوند بزنند شکاف کوچکی می دهند و جوانه ای را که از درخت دیگر جدا کرده اند در آن شکاف قرار می دهند و اطرافش را با نواری از پوست درخت می بندند تا بگیرد پیوند کردن: متصل کردن، وصل کردن، در علم زیست شناسی پیوند زدن درخت، ملحق ساختن دو تکۀ جداشده به یکدیگر، در پزشکی پیوند زدن، وصلت کردن، ازدواج کردن پیوند گرفتن: قبول پیوند کردن، پیوند پذیرفتن پیوند گسستن: پیوند بریدن، پاره کردن رشتۀ اتصال و به هم بستگی، قطع خویشی و قرابت پیوند گسلیدن: پیوند بریدن، پاره کردن رشتۀ اتصال و به هم بستگی، قطع خویشی و قرابت پیوند گسیختن: پیوند بریدن، پاره کردن رشتۀ اتصال و به هم بستگی، قطع خویشی و قرابت پیوند لوله ای: در کشاورزی پیوندی که در آن پوست جوانه دار شاخۀ درخت را به شکل لولۀ کوتاه درمی آورند و به شاخۀ دیگر که پوست آن را به همان اندازه کنده باشند پیوند می کنند پیوند مریم: در علم زیست شناسی درختی با برگ های دراز خوش بو شبیه برگ بید، چوب آن نیز خوشبو است، در طب قدیم در مداوای تنگی نفس و برای تقویت کبد، درمان سیروز و دفع کرم معده به کار می رفته
پیوستن، اتصال، پیوستگی، همبستگی، ازدواج، وصلت مثلاً پیوندتان مبارک باد در علم زیست شناسی اتصال جوانه یا شاخۀ درختی به شاخه یا ساقۀ درخت دیگر که از همان نوع یا شبیه آن باشد و این عمل برای تبدیل میوه های پست و نامرغوب به میوه های درشت و خوب و ازدیاد میوۀ درخت صورت می گیرد رابطۀ خوب مثلاً پیوند دوستی، خویشی، خویش و تبار، عهد، پیمان، وصله پِیوَند اسکنه ای: در کشاورزی پیوندی که در آن تنۀ درخت جوان را به ارتفاع ۲۰ سانتی متر از روی زمین قطع می کنند، بعد ته مانده را شکاف می دهند و شاخۀ پیوند را میان شکاف می گذارند و می بندند، موسم پیوند زدن درختان غالباً از ۱۵ اسفند است تا ۱۵ فروردین، پیوند شکافی پِیوَند بریدن: پاره کردن رشتۀ اتصال و به هم بستگی، قطع خویشی و قرابت پِیوَند پذیرفتن: قبول پیوند کردن، قبول به هم بستگی، خویشی و دوستی کردن پِیوَند جستن: پیوستگی خواستن، وصل جستن، خویشی خواستن پِیوَند خواستن: پیوند جستن، پیوستگی خواستن، وصل جستن، خویشی خواستن پِیوَند خوردن: در علم زیست شناسی پیوند یافتن درخت، قبول پیوند کردن درخت، در پزشکی متصل شدن عضو پیوند خورده پِیوَند داشتن: پیوستگی داشتن، دارای پیوند بودن پِیوَند زدن: در پزشکی قرار دادن عضو سالم به جای عضو ضایع شده مانند جایگزین کردن قلب سالم به جای قلب معیوب یا قرار دادن کلیۀ سالم به جای کلیۀ از کار افتاده، پیوند اعضا پِیوَند ساختن: وصلت کردن، خویشی و قرابت کردن پِیوَند شکافی: پیوند اسکنه ای، در کشاورزی پیوندی که در آن تنۀ درخت جوان را به ارتفاع ۲۰ سانتی متر از روی زمین قطع می کنند، بعد ته مانده را شکاف می دهند و شاخۀ پیوند را میان شکاف می گذارند و می بندند، موسم پیوند زدن درختان غالباً از ۱۵ اسفند است تا ۱۵ فروردین پِیوَند شکمی: در علم زیست شناسی پیوندی که در آن پوست شاخۀ درختی را که می خواهند پیوند بزنند شکاف کوچکی می دهند و جوانه ای را که از درخت دیگر جدا کرده اند در آن شکاف قرار می دهند و اطرافش را با نواری از پوست درخت می بندند تا بگیرد پِیوَند کردن: متصل کردن، وصل کردن، در علم زیست شناسی پیوند زدن درخت، ملحق ساختن دو تکۀ جداشده به یکدیگر، در پزشکی پیوند زدن، وصلت کردن، ازدواج کردن پِیوَند گرفتن: قبول پیوند کردن، پیوند پذیرفتن پِیوَند گسستن: پیوند بریدن، پاره کردن رشتۀ اتصال و به هم بستگی، قطع خویشی و قرابت پِیوَند گسلیدن: پیوند بریدن، پاره کردن رشتۀ اتصال و به هم بستگی، قطع خویشی و قرابت پِیوَند گسیختن: پیوند بریدن، پاره کردن رشتۀ اتصال و به هم بستگی، قطع خویشی و قرابت پِیوَند لوله ای: در کشاورزی پیوندی که در آن پوست جوانه دار شاخۀ درخت را به شکل لولۀ کوتاه درمی آورند و به شاخۀ دیگر که پوست آن را به همان اندازه کنده باشند پیوند می کنند پِیوَند مریم: در علم زیست شناسی درختی با برگ های دراز خوش بو شبیه برگ بید، چوب آن نیز خوشبو است، در طب قدیم در مداوای تنگی نفس و برای تقویت کبد، درمان سیروز و دفع کرم معده به کار می رفته
برف. (جهانگیری). برف و آن چیزی باشد سفید که در زمستانها مانند پنبۀ حلاجی کرده از آسمان فروبارد و به عربی ثلج خوانند. (برهان). صاحب برهان گوید: ظاهراً در معنی لغت تصحیف خوانی شده است و ترف را برف خوانده اند، ترف. پنیرتن. هبولنک. هلباک یا هلیاک یا هلناک یا هلتاک. (لغت نامۀ اسدی). قره قوروت: وآن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او جوغری خوردی همی و طائفی و لیولنگ. غمناک (از لغت نامۀ اسدی)
برف. (جهانگیری). برف و آن چیزی باشد سفید که در زمستانها مانند پنبۀ حلاجی کرده از آسمان فروبارد و به عربی ثلج خوانند. (برهان). صاحب برهان گوید: ظاهراً در معنی لغت تصحیف خوانی شده است و ترف را برف خوانده اند، ترف. پنیرتن. هبولنک. هلباک یا هلیاک یا هلناک یا هلتاک. (لغت نامۀ اسدی). قره قوروت: وآن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او جوغری خوردی همی و طائفی و لیولنگ. غمناک (از لغت نامۀ اسدی)
پشته و زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد، چه لور به معنی سیلاب هم آمده است و در فرهنگ سروری این لغت به معنی آب آمده است. (برهان). مغاک که از سیل بر زمین پیدا میشود. (غیاث). سیلاب کند: ز ری تا دهستان و خوارزم و جند نوندی نبینی بجز لورکند. نظامی. در هر یکی از این عدد شصت روشن است آنها که تعبیه است در این تیره لورکند. عمید لوبکی
پشته و زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد، چه لور به معنی سیلاب هم آمده است و در فرهنگ سروری این لغت به معنی آب آمده است. (برهان). مغاک که از سیل بر زمین پیدا میشود. (غیاث). سیلاب کند: ز ری تا دهستان و خوارزم و جند نوندی نبینی بجز لورکند. نظامی. در هر یکی از این عدد شصت روشن است آنها که تعبیه است در این تیره لورکند. عمید لوبکی
پادشاه جزیره سیرس. وی بنابر افسانه های قدیم آشیلس را در دربار خویش بپذیرفت و تزس را به حیله بکشت. (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 504). رجوع به لیکمد شود از مردم ردس که بعهد داریوش سوم از جانب ایرانیان پس از تسخیر شهر نامی می می لن واقع در جزیره لس بس به فرماندهی آنجا گمارده شد. (ایران باستان ج 2 ص 1281)
پادشاه جزیره سیرس. وی بنابر افسانه های قدیم آشیلس را در دربار خویش بپذیرفت و تزس را به حیله بکشت. (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 504). رجوع به لیکمد شود از مردم ردس که بعهد داریوش سوم از جانب ایرانیان پس از تسخیر شهر نامی می می لن واقع در جزیره لس بس به فرماندهی آنجا گمارده شد. (ایران باستان ج 2 ص 1281)
شهری در ممالک متحدۀ امریکای شمالی که در اوهایو و بر کنار برکۀ اریه واقع است و 876000 تن سکنه دارد و از مراکز صنعت نفت و آهن و مواد شیمیایی است. (از لاروس)
شهری در ممالک متحدۀ امریکای شمالی که در اوهایو و بر کنار برکۀ اریه واقع است و 876000 تن سکنه دارد و از مراکز صنعت نفت و آهن و مواد شیمیایی است. (از لاروس)
یکی از رؤسای جمهورممالک متحدۀ امریکای شمالی در سالهای 1885- 1889 و 1893- 1897م. است که در سال 1837 در کالول (نیوجرسی) متولد شد و در سال 1908 میلادی درگذشت. (از لاروس)
یکی از رؤسای جمهورممالک متحدۀ امریکای شمالی در سالهای 1885- 1889 و 1893- 1897م. است که در سال 1837 در کالول (نیوجرسی) متولد شد و در سال 1908 میلادی درگذشت. (از لاروس)
بندکننده دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند، کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کننده دیو است چون سلیمان و در این موارد صفت است برای این افراد: گرفتش سنان و کمان و کمند گران گرز را پهلو دیوبند. فردوسی. بیامد یکی بانگ برزد بلند که ای پرمنش مهتر دیوبند. فردوسی. چو گیتی سرآمد بدان دیوبند جهان را همه پند او سودمند. فردوسی. و او را طهمورث دیوبند خواندندی. (نوروزنامه). حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای اقبال بر در تو در آسمان گشای. خاقانی. گر در زمین شام سلیمان دیوبند بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار. خاقانی. تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت خاتم دیوبند او بندگشای مملکت. خاقانی. همه در هراسیم ازین دیوزاد توئی دیوبند از تو خواهیم داد. نظامی. سکندر منم خسرو دیوبند خداوند شمشیر و تخت بلند. نظامی. شتابنده شد خسرو دیوبند. نظامی. ، افسونگر. (ناظم الاطباء). مسخرکننده دیو. گیرندۀ جن و دیو: این بود حساب زورمندی وین بود فسون دیوبندی. نظامی. تا خبر یافت از هنرمندی دیوبندی فرشته پیوندی. نظامی. ، {{اسم مرکّب}} روز شانزدهم ازهرماه ملکی. (برهان). (جهانگیری) (از ناظم الاطباء)، جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. (ناظم الاطباء). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته. (آنندراج) : سرون در فشارد بشاخ بلند چو دیوی بخسبد در آن دیوبند. نظامی. ، {{اسم خاص}} لقب قارن برادرزادۀ جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. (از برهان) (از جهانگیری)، لقب جمشید. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، (در داستانهای ملی ایران) لقب طهمورث. (برهان). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت. لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. (آنندراج) : نگه کن بجمشید شاه بلند همان نیز تهمورس دیوبند. فردوسی. پسر بد مر او را یکی هوشمند گرانمایه تهمورس دیوبند. فردوسی. منوچهر چون زاد سرو بلند بکردار طهمورس دیوبند. فردوسی. طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود و او را دیوبند گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 10)، لقب رستم: چنین گفت کزبارگاه بلند برفتم بر رستم دیوبند. فردوسی. پدر را چنین گفت کاین زورمند که خوانی ورا رستم دیوبند. فردوسی. و دیگر که از رستم دیوبند ز لهراسب و از اشکش هوشمند. فردوسی
بندکننده دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند، کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کننده دیو است چون سلیمان و در این موارد صفت است برای این افراد: گرفتش سنان و کمان و کمند گران گرز را پهلو دیوبند. فردوسی. بیامد یکی بانگ برزد بلند که ای پرمنش مهتر دیوبند. فردوسی. چو گیتی سرآمد بدان دیوبند جهان را همه پند او سودمند. فردوسی. و او را طهمورث دیوبند خواندندی. (نوروزنامه). حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای اقبال بر در تو در آسمان گشای. خاقانی. گر در زمین شام سلیمان دیوبند بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار. خاقانی. تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت خاتم دیوبند او بندگشای مملکت. خاقانی. همه در هراسیم ازین دیوزاد توئی دیوبند از تو خواهیم داد. نظامی. سکندر منم خسرو دیوبند خداوند شمشیر و تخت بلند. نظامی. شتابنده شد خسرو دیوبند. نظامی. ، افسونگر. (ناظم الاطباء). مسخرکننده دیو. گیرندۀ جن و دیو: این بود حساب زورمندی وین بود فسون دیوبندی. نظامی. تا خبر یافت از هنرمندی دیوبندی فرشته پیوندی. نظامی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} روز شانزدهم ازهرماه ملکی. (برهان). (جهانگیری) (از ناظم الاطباء)، جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. (ناظم الاطباء). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته. (آنندراج) : سرون در فشارد بشاخ بلند چو دیوی بخسبد در آن دیوبند. نظامی. ، {{اِسمِ خاص}} لقب قارن برادرزادۀ جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. (از برهان) (از جهانگیری)، لقب جمشید. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، (در داستانهای ملی ایران) لقب طهمورث. (برهان). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت. لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. (آنندراج) : نگه کن بجمشید شاه بلند همان نیز تهمورس دیوبند. فردوسی. پسر بد مر او را یکی هوشمند گرانمایه تهمورس دیوبند. فردوسی. منوچهر چون زاد سرو بلند بکردار طهمورس دیوبند. فردوسی. طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود و او را دیوبند گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 10)، لقب رستم: چنین گفت کزبارگاه بلند برفتم بر رستم دیوبند. فردوسی. پدر را چنین گفت کاین زورمند که خوانی ورا رستم دیوبند. فردوسی. و دیگر که از رستم دیوبند ز لهراسب و از اشکش هوشمند. فردوسی
دهی است از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 240 تن سکنه. آب آن از چشمۀ سیدعلی. محصول آنجا غلات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین از طایفۀ چولای هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 240 تن سکنه. آب آن از چشمۀ سیدعلی. محصول آنجا غلات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین از طایفۀ چولای هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
بیوگندن. اوکندن. افکندن. بیفکندن. (یادداشت مؤلف) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. ابوشکور. رجوع به اوکندن و مترادفات کلمه شود
بیوگندن. اوکندن. افکندن. بیفکندن. (یادداشت مؤلف) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. ابوشکور. رجوع به اوکندن و مترادفات کلمه شود
ترف پنیر تن قره قوروت: وان زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون از او چوغری (جوغری) خوردی همی و طائفی و لیولنگ. توضیح این کلمه را بمعنی برف (ثلج) نوشته اند و آن محرف ترف است
ترف پنیر تن قره قوروت: وان زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون از او چوغری (جوغری) خوردی همی و طائفی و لیولنگ. توضیح این کلمه را بمعنی برف (ثلج) نوشته اند و آن محرف ترف است
گیاهی از تیره ترشکها (هفت بند ها) که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و همه متعلق بنواحی معتدله خصوصا آسیای مرکزی و غربی هستند. گیاهی است پایا و دارای ساقه ای خزنده زیر زمینی و گلهای نر و ماده که در انتهای ساقه مجتمع شوند. از ساقه خزنده آن که به نام ریشه ریوند مرسوم است و همچنین برگهای آن استفاده طبی کنند گونه خوراکی این گیاه بنام ریواس مرسوم است راوند
گیاهی از تیره ترشکها (هفت بند ها) که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و همه متعلق بنواحی معتدله خصوصا آسیای مرکزی و غربی هستند. گیاهی است پایا و دارای ساقه ای خزنده زیر زمینی و گلهای نر و ماده که در انتهای ساقه مجتمع شوند. از ساقه خزنده آن که به نام ریشه ریوند مرسوم است و همچنین برگهای آن استفاده طبی کنند گونه خوراکی این گیاه بنام ریواس مرسوم است راوند