جدول جو
جدول جو

معنی لیه - جستجوی لغت در جدول جو

لیه
(لی یَ)
چوبی که بدان بخور کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لیه
(یِ)
دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سربند شهرستان لاهیجان، واقع در جنوب سیاهکل و 5000گزی خاور دیلمان. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و نهر سلندررود. محصول آنجا غلات، بنشن و عسل. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
لیه
(لَیْ یَ)
زن، اتصال. خویشی. ج، لوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لیه
(سِ یَ)
در پرده رفتن. (منتخب اللغات). در پرده شدن. (زوزنی). پوشیده شدن، بلند گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلیه
تصویر خلیه
کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، شانه، نخاریب النحل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
برضد، به زیان، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلیه
تصویر قلیه
غذایی که از گوشت، میگو و ماهی یا چیزهای دیگر تهیه می شود، پاره و تکه گوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلیه
تصویر جلیه
مقابل خفیّه، واضح، آشکار، خبر مسلّم، حقیقت امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلیه
تصویر حلیه
زیور، زینت، پیرایه، صورت ظاهر انسان، هیئت انسان، چگونگی پیکر و رنگ چهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
علیّه، بلند مرتبه، با رفعت، دارای شرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
بلند مرتبه، با رفعت، دارای شرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
مصیبت، پیشامد بد، رنج
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ی یَ)
آزمایش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار). امتحان و اختبار. (اقرب الموارد). بلوی. و رجوع به بلوی شود. ج، بلایا و بلیات. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(لی یَ)
تأنیث آلی ّ: اجسام آلیه
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شاید نام محلی که قصر آلیه منسوب بدانجاست. (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی یَ)
بلیه. بلیت. آزار و رنج و سختی. (غیاث). حادثه. (یادداشت مرحوم دهخدا). خزیه. کرزیم. (منتهی الارب). رجوع به بلیت و بلیه و بلوی شود: داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی و عاقبت کار و ساکن ساختن و فرونشاندن بلیۀ دشوار. (تاریخ بیهقی ص 315). برابری می کند با بلیۀ الم رسان با صبر بسیاری که خدا به او داده است. (تاریخ بیهقی ص 308). آنچنان حسبتی که آثار بلیه را نابود کرده اند. (تاریخ بیهقی ص 309).
به غاری از برای قوت دین
به کافر از پی دفع بلیه.
سوزنی.
- بلیۀ عام، کنایه از وبا و طاعون و هر مرگامرگی و هر رنجی که همه کس را فراگیرد. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلیه
تصویر قلیه
گوشتی که در روغن میان دیگ بریان کرده نانخورش سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
رنج، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
زینت زیور پیرایه، جمع حلی و حلی. یا حلیه انسانی. هیات ظاهری انسان و رنگ چهره وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیه
تصویر خلیه
زن بری از عیب، زن فارغ، کشتی بزرگ، کندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیه
تصویر علیه
بلند رتبه، رفیع القدر، بلند و بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلیه
تصویر طلیه
گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیه
تصویر دلیه
سرگشته زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیه
تصویر زلیه
پارسی تازی شده زیلو گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیه
تصویر جلیه
روشن استوار درست مونث جلی، حقیقت امر خبر یقینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیه
تصویر الیه
دنبه سرین پیه گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیه
تصویر الیه
((اَ لْ یَ))
دنبه، سرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
((بَ یِّ))
گرفتاری، سختی، جمع بلایا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلیه
تصویر جلیه
((جَ یِّ))
واضح، آشکار، حقیقت امر، جلیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلیه
تصویر حلیه
((حِ یِ))
زینت، زیور، جمع حلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیه
تصویر خلیه
((خَ یِّ))
کندوی عسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علیه
تصویر علیه
((عَ لَ هِ))
بر او، در فارسی به معنای ضد او، به زیان او
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علیه
تصویر علیه
((عَ لِ یَّ))
مؤنث علی، بلند مرتبه، ارجمند، از اهل رفعت و شرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلیه
تصویر قلیه
((قَ یَ یا یِ))
پاره ای گوشت، قطعه ای گوشت، حبوبات و سبزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلیه
تصویر جلیه
((جَ))
یخ، شبنمی که یخ زده باشد
فرهنگ فارسی معین