جدول جو
جدول جو

معنی لیق - جستجوی لغت در جدول جو

لیق
لیقه ها، ماده ای سیاه در ترکیب سرمه، جمع واژۀ لیقه
تصویری از لیق
تصویر لیق
فرهنگ فارسی عمید
لیق
چیزی است سیاه که در سرمه آمیزند، (منتهی الارب)، صوف دوات، (غیاث)، لیقه:
مگر که لیق دواتت شود در این سودا
همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین،
خلاق المعانی
لغت نامه دهخدا
لیق(یَ)
پاره ای ابر تنک. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ لیقه. قلقشندی در صبح الاعشی آرد: لیق افتتاحات، چیزهائی است که با آن سر لوح ها، در آغاز بابها و فصلها و هر سرآغاز دیگر را رنگ آمیزی کنند و در نامه نگاری از آن به کار نبرند مگر زر که برای نوشتن طغرا و نامهای محترم نیز به کار رود و اقسام دیگر را فقط کتاب نویسان به کار برند، و آن را اقسامی است: زر، و راه نوشتن بدان چنین است که ورق نازک زر را در آب لیموی پاکیزه در ظرف چینی میسایند تا حل شود، سپس آب پاکیزه بر آن ریزند و بگذارند تا ته نشین شود و ته نشین شده را در دواتی ته تنگ بریزند و لیقه در آن نهند و اندکی زعفران آنقدر که رنگ زر تغییر ندهد و اندکی صمغ آب شده در آن ریزند و بنویسند و چون خشک شود با مصقلۀ از جزع آن را صیقل دهند و سپس اطراف حروف را با حبر فرا گیرند. لاژورد، و آن چند قسم است و بهترین آن معدنی و طبعی باشد و لاژوردهای صنعتی برای نوشتن به کار نبرند، بلکه فقط در نقاشی و رنگرزی به کار رود. راه نوشتن با لاژورد چنین است که آن را در آب حل کنند و اندکی صمغ عربی بیفزایند و در دواتی مانند دوات زر بنهند که یاد شد و چون ته نشین گردد با قلم آن را درآمیزند و صمغ آن زیاد نکنند که سیاه و فاسد شود. زنجفر، و بهترین آن مغربی باشد و راه نوشتن با آن، آن است که در آب بسایند تا نرم شود واگر در آب انار ترش بسایند بهتر شود، سپس صمغ بدان افزایند و با لیقه ای چون لیقۀ حبر در دوات نهند و بنویسند. مغرۀ عراقی، و به آن کتب نفیس را بنویسند وگاهی نامه های پادشاهان بدان نویسند و راه نوشتن با آن همان راه زنجفر باشد. (صبح الاعشی ج 2 صص 466-468)
لغت نامه دهخدا
لیق(سَ فَنْ)
لیقه. لیقه انداختن در دوات، نیکو کردن سیاهی دوات و برچفسانیدن. (منتهی الارب). اصلاح دادن سیاهی و جز آن. (منتخب اللغات) ، برچفسیدن سیاهی دوات درلیقه و نیکو گردیدن. (منتهی الارب). سیاه کردن دوات و شدن آن. (تاج المصادر) ، یقال: ماعاقت المراه عند زوجها و لالاقت، ای مالصقت بقلبه. برچسبیدن سیاهی بر دوات. (منتخب اللغات) ، پناه گرفتن به چیزی، برچفسیدن و درست آمدن جامه بر کسی. (منتهی الارب). درخور آمدن چیزی با چیزی. (تاج المصادر) (دهار). هذا لایلیق بک، این امر درنمی خورد به تو و درنمی آویزد، لایلیق درهماً من جوده، درهمی نگیرد از جود خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لیق
لیقه انداختن در دوات
تصویری از لیق
تصویر لیق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلیق
تصویر خلیق
خوش اخلاق، دارای اخلاق نیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلیق
تصویر طلیق
آزاد، رها، غیرمقید، گشاده زبان، فصیح، روان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیق
تصویر علیق
خوراک ستور، آنچه چهارپایان می خورند از کاه، جو، بیده و علف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیق
تصویر علیق
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، توت سه گل، تلو، توت العلیق، علّیق الجبل، سه گل
فرهنگ فارسی عمید
(بُ لَ)
اسبی بود که از همه اسبان سبقت بردی وبا این وصف بدنام بود. در مثل است یجری بلیق و یذم بلیق، یعنی بلیق سبقت می گیرد و نکوهش او میکنند، و آن را در حق کسی گویند که احسان کند و مردم او را به بدی یاد نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بچۀ ناتمام افکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سقطشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُلْ لَ)
شفترنگ و آن نوعی از شفتالو است، تابان بی پشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به فارسی شلیل گویند. (ناظم الاطباء). شفترنگ. شبته رنگ. شلیل. شلیر. تالانه. فرسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
خنده روی. (منتهی الارب). گشاده روی. (منتهی الارب) (دهار) ، از قید رسته. (منتهی الارب). رهاشدۀ از بند. (منتخب اللغات). رهاکرده. (منتهی الارب). آزادکرده (پس از بردگی). از بند رهاکرده. ج، طلقاء. (مهذب الاسماء).
- رجل طلیق الیدین، اذا کان سخیاً. (مهذب الاسماء). بخشنده.
- طلیق الاله، باد است. (منتهی الارب).
- طلیق اللسان، تیززبان. گشاده زبان.
- طلیق الوجه، خندان و گشاده روی. (منتخب اللغات).
- لسان طلیق، زبان فصیح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ لَ)
ابن سفیان. صحابی است (منتهی الارب).. صحابه کسانی بودند که در روزگار سختی و هجرت، شانه به شانه پیامبر اسلام (ص) ایستادند و از او حمایت کردند. هر فردی که پیامبر را دیده و به او ایمان آورده، در زمره ی صحابه قرار می گیرد. واژه ی «صحابی» در منابع اهل سنت و تشیع بسیار مورد بحث و پژوهش قرار گرفته است. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(طِلْ لی)
مرد بسیار طلاق دهنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ یَ)
لایق تر. سزاوارتر. درخورتر
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جدیر. حری. حجی. قابل. لایق. سزاوار. برازای. برازنده. زیبای. زیبنده. ازدر. درخور. (یادداشت بخط مؤلف) ، تمام خلقت. (منتهی الارب) ، خوگیر. هم خلق. (ناظم الاطباء). خوش خلق. خوشخو. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
مصغر خلق، بمعنی کهنه. (ناظم الاطباء). منه: ملحفه خلیق
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سترده. (از منتهی الارب) (آنندراج).
- لحیه حلیق، ریش سترده. و نگویندلحیه حلیقه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لَ)
گیاهی است که به درخت پیچد. (از لسان العرب). گیاهی است که به درخت پیچد و شبیه به گل سرخ است و آن را علّیقی ̍ نیز گویند و یک دانۀ آن علّیقه است. (از اقرب الموارد). درختی باشد که برگ آن را پزند ودر خضاب به کار برند. (برهان قاطع) نباتی است خاردار و در برگ و شکل شبیه به گل سرخ و ثمرش در شکل و طعم مثل توت سیاه و آن را در دیلم ’تموش’ و به ترکی ’بکورنیکان’ و به یونانی ’باطس’ و به لاتینی ’روس وسائر’ و به فارسی ’ورد’ و به شیرازی ’توت سه گل’ نامند. وآن دو نوع است جبلی و غیرجبلی. غیرجبلی آن را به لاتین ’سارساهوره’ نامند. طبیعت آن مرکب القوی است و سردی و خشکی تا درجۀ دوم بر آن غالب است. جمیع اجزای آن مجفف و مبرد است و نیز رادع و حابس نفث الدم و نزف الدم و سیلان رحم است و مقوی احشاءالرأس نیز میباشد. ضماد برگ آن برای زخمهای سرد و برآمدگی حدقۀ چشم مفید است. و عصارۀ مسحوق ساق و برگ تازۀ آن با اندکی صمغ برای امراض حاره و باردۀ چشم بخصوص قرحه و دمعه و ناخنه و ورم و برآمدگی آن نافع است. خاییدن برگ آن برای قروح لثه و استرخای آن و قلاع و بدبویی دهان و جراحات تازۀ آن سودمند است، خاییدن میوۀ رسیدۀ آن نیز همین فایده را دارد. آشامیدن آب برگ و ساق تازۀ آن با اندکی صمغ عربی برای تقویت معده و نفث الدم و حبس اسهال و فضلات و بواسیر نافع است. و آشامیدن آب طبیخ برگ و میوۀ آن با گلاب در حین حیض مانع حمل است. و آشامیدن آب گل آن نیز حابس اسهال است. ضماد برگ آن مقوی معده است و بواسیری را که خون از آن جاری باشد درمان میکند و این ضماد محلل اورام و منفجرکننده دبیلات است و مانع ازدیاد آکله و نمله و ساعیه است. طلای عصارۀ میوۀ تازۀ آن برای تخفیف قروح رطبه ومنع سیلان چرک و رطوبات از آن مفید است و گل آن نیز این خاصیت را دارد. ضماد برگ و شاخه های تازه و نازک آن برای سحج رانها در هنگام سفر نافع است. طبیخ برگ و ثمر آن سیاه کننده موی است و خضابی است نیکو. و گویند هر کس بعد از هر حمام دو قدم خود را با آن بشویدموی او سفید نگردد. نوع جبلی آن کم خارتر است و خارهای آن باریکتر میباشد و خودش شبیه به نسرین است و خواصش مانند نوع غیرجبلی آن است. گویند که موسی (ع) آتش را از این درخت دیده است و برخی گویند که از درخت عناب دیده است. (از مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). و آن را نوعی لبلاب نیز دانند. رجوع به لبلاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طلیق
تصویر طلیق
خنده روی، از بند رها شده، آزاد کرده
فرهنگ لغت هوشیار
ژندگک کهنه پاره خوگیر رام آرام، سزاوار، فر آفرید (تمام خلقت) خوشخوی با این آرش در تازی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیق
تصویر ذلیق
گشاده زبان زبان آور تیز زبان. تیز زبان، سر نیزه تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیق
تصویر زلیق
شلیل، ماهی لیز آفگانه (جنین سقط شده) نسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیق
تصویر الیق
شایسته تر سزاوارتر درخشش آذرخش در خورتر سزاوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیق
تصویر حلیق
ریش سترده ریش تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
پخته جوشیده، سوخته گیاه از سرما یا گرما، زاخل خشک (گیاه زقوم)، کناره راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلیق
تصویر صلیق
تابان، نرم و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است فلیغ پلیغ پیله پیله ابریشم کار شگفت، پتیار (بلا)، رگ بازو
فرهنگ لغت هوشیار
واسان خوراک ستور کاه و جو اسپست (یونجه)، کیهه از گیاهان خوراک ستوران از کاه و یونجه و علف و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیق
تصویر علیق
((عَ لِ))
خوراک چهارپایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلیق
تصویر طلیق
((طَ))
گشاده روی، بشاش، رها، آزاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلیق
تصویر ذلیق
((ذَ))
زبان آور، فصیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیق
تصویر خلیق
((خَ))
خوش خلق، خوش خوی، سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الیق
تصویر الیق
((اَ یَ))
درخورتر، سزاوارتر
فرهنگ فارسی معین