جدول جو
جدول جو

معنی لیع - جستجوی لغت در جدول جو

لیع
(سُ)
بددل شدن. (تاج المصادر). ترسیدن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
لیع
موضعی است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیث
تصویر لیث
(پسرانه)
شیر درنده، نام پدر یعقوب پادشاه صفاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیا
تصویر لیا
(دخترانه)
خجسته، نام همسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیز
تصویر لیز
زمین نمناک و لغزنده، هر چیزی که رطوبت و لغزندگی داشته باشد
لیز خوردن: سر خوردن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیت
تصویر لیت
کلمه ای که در مقام تمنا و آرزوی چیزی می گویند، کاش، کاشکی
لیت و لعّل: کاشکی و شاید، بوک و مگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیس
تصویر لیس
لیسیدن، پسوند متصل به واژه به معنای لیسنده مثلاً کاسه لیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیق
تصویر لیق
لیقه ها، ماده ای سیاه در ترکیب سرمه، جمع واژۀ لیقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیل
تصویر لیل
شب، نود و دومین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۲۱ آیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لذع
تصویر لذع
با زبان و سخن زشت کسی را آزردن، سوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لسع
تصویر لسع
گزیدن مار، کژدم و امثال آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیث
تصویر لیث
شیر نر، نوعی عنکبوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضلیع
تصویر ضلیع
قوی، زورآور
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
آنکه از طرف محارب دیده بان است
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جبل صلیع، کوه بی گیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
راه فراخ و نرم. (منتهی الارب). راه وسیع و فراخ. (از اقرب الموارد) ، راه سهل و هموار که نه بلندی و نه پستی در آن باشد. ج، دلائع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بزرگ پهلو. (مهذب الاسماء). سخت بازو. (منتخب اللغات). آنکه بازوی قوی دارد. آنکه استخوانهای پهلوی او سخت و محکم باشد. (منتخب اللغات). مرد زورآور و سخت و کلان جثۀ بزرگ سینۀ فراخ پیشانی. ج، اضلاع، ضلع، فرس ٌ ضلیع، اسبی تمام خلقت بزرگ و فراخ میان درشت استخوان بسیارپی سطبرسرین. (منتهی الارب). اسب تمام خلقت سطبرسرین بسیارعصب بزرگ میان. (منتخب اللغات) ، رجل ٌ ضلیعالفم، مرد کلان دهن یا بزرگ دندان با هم نزدیک شده. (و العرب تحمد سعه الفم و تذم ّ صغره). (منتهی الارب) ، کج. (منتخب اللغات) ، کمانی که چوب آن خم و کجی داشته باشد و باقی بدن مانند قبضه باشد یعنی همه تن آن برابر بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جید تلیع، گردن دراز. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دراز از مردمان و گردنها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
لیعهالجوع، تیزی گرسنگی و سوزش آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
ستور لنگ. ظالع
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج، خلعاء. منه: غلام خلیع، آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صیاد، غول، گرگ، تیر قمار که داو آن نیاید، قمارباز گروبندنده، جامۀ کهنه، کودک کثیرالجنایت و شرور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیع
تصویر بیع
خرید یا فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذیع
تصویر ذیع
پراکندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیع
تصویر شیع
هویدا و ظاهر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلیع
تصویر طلیع
آن که از طرف محارب دیده بان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلیع
تصویر صلیع
کوه بی گیاه، سر بی موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضلیع
تصویر ضلیع
زور آور، درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلیع
تصویر تلیع
گردن دراز
فرهنگ لغت هوشیار
رانده فرزند رانده، بر کنار بر کنار شده، منگیاگر (قمار باز)، جامه کهنه، مردم پریشان خلع شده، پریشان نا بشامان، نا بفرمان، خودکام خویشتن کام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیع
تصویر دلیع
شاهراه، راه هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریع
تصویر ریع
فراوان شدن، بالا آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلیع
تصویر طلیع
((طَ))
آن که از طرف محارب دیده بان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیع
تصویر خلیع
((خَ))
خلع شده، پریشان، نابه فرمان، خودکام
فرهنگ فارسی معین
خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان
متضاد: بفرمان، مطیع، نابسامان، کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، صیاد، غول، کهنه جامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد