مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، رخساره، گردماه، رخسار، غرّه، وجنات، محیّا، لچ، چیچک، دیمر، دیمه، خدّ، عارض، عذار، دیباجه، چهر، سج برای مثال شکسته دل آمد بر خواجه باز / عیان کرده اشکش به دیباچه راز (سعدی۳ - ۳۶۵)
مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رُخ، رُخسارِه، گِردماه، رُخسار، غُرَّه، وَجَنات، مُحَیّا، لَچ، چیچَک، دیمَر، دیمِه، خَدّ، عارِض، عِذار، دیباجِه، چِهر، سَج برای مِثال شکسته دل آمد بر خواجه باز / عیان کرده اشکش به دیباچه راز (سعدی۳ - ۳۶۵)
دیباجه، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصۀ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است مانند لواجه و سرسر و اکلیل و بعضی گفته اند که دیباجه قطعه ای است که روی کار دیبا باشد. (انجمن آرا ذیل دیبا) (آنندراج ذیل دیبا) ، روی. چهره. (مأخوذ از دیباجۀ تازی) : آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای. مولوی. ، خطبۀ کتاب را بطریق مجاز دیباجه خوانند به اعتبار آنکه زینت کتاب در آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دیباجۀ کتاب. مقدمه کتاب: علی الفور دیباجۀ تألیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 301). دیباجۀ این خجسته دیبا پیرایۀ این پرند زیبا. سامانی کاشانی یکی دیباج. (از اقرب الموارد). رخساره. (منتهی الارب) : دیباجه الخد، پوست رخ. (بحر الجواهر). روی آدمی. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). دیباجۀ خد، پوست رخ و آن دو دیباجه است. (یادداشت مؤلف). یک رخ. (دهار) : فلان یصون دیباجته و یبذل دیباجته. در اینجا صیانت دیباجه کنایه از شرف نفس است و بذل دیباجه کنایه از دنأت آن است. (اقرب الموارد) : من بکی علی ذنبه فی الدنیا حرم اﷲ دیباجه وجهه علی جهنم. (حدیث) ، روی هر چه باشد. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) ، دیباجه القصیده، مطلع قصیده: لهذه القصیده دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (اساس البلاغه.) ، دیباجه الکتاب، فاتحه الکتاب، یقال لهذا الکتاب دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (از اقرب الموارد). اول کتاب. (مقدمۀ لغت سید شریف جرجانی)
دیباجه، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصۀ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است مانند لواجه و سرسر و اکلیل و بعضی گفته اند که دیباجه قطعه ای است که روی کار دیبا باشد. (انجمن آرا ذیل دیبا) (آنندراج ذیل دیبا) ، روی. چهره. (مأخوذ از دیباجۀ تازی) : آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای. مولوی. ، خطبۀ کتاب را بطریق مجاز دیباجه خوانند به اعتبار آنکه زینت کتاب در آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دیباجۀ کتاب. مقدمه کتاب: علی الفور دیباجۀ تألیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 301). دیباجۀ این خجسته دیبا پیرایۀ این پرند زیبا. سامانی کاشانی یکی دیباج. (از اقرب الموارد). رخساره. (منتهی الارب) : دیباجه الخد، پوست رخ. (بحر الجواهر). روی آدمی. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). دیباجۀ خد، پوست رخ و آن دو دیباجه است. (یادداشت مؤلف). یک رخ. (دهار) : فلان یصون دیباجته و یبذل دیباجته. در اینجا صیانت دیباجه کنایه از شرف نفس است و بذل دیباجه کنایه از دنأت آن است. (اقرب الموارد) : من بکی علی ذنبه فی الدنیا حرم اﷲ دیباجه وجهه علی جهنم. (حدیث) ، روی هر چه باشد. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) ، دیباجه القصیده، مطلع قصیده: لهذه القصیده دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (اساس البلاغه.) ، دیباجه الکتاب، فاتحه الکتاب، یقال لهذا الکتاب دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (از اقرب الموارد). اول کتاب. (مقدمۀ لغت سید شریف جرجانی)
کالیوه. (فرهنگ رشیدی). مقلوب کالیوه. (انجمن آرا). کالیوه. نادان. احمق. (فرهنگ فارسی معین) ، سرگشته. گیج. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلیاوه کردن شود، کر را گویند یعنی کسی که گوش او نشنود و به عربی اصم خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
کالیوه. (فرهنگ رشیدی). مقلوب کالیوه. (انجمن آرا). کالیوه. نادان. احمق. (فرهنگ فارسی معین) ، سرگشته. گیج. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلیاوه کردن شود، کر را گویند یعنی کسی که گوش او نشنود و به عربی اصم خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
دیباجه (از: دیبا + چه، پسوند تصغیر، (از غیاث) (آنندراج). معرب آن دیباجه. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجۀ معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامۀ ابریشمین که قباچۀ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دیباجه شود: گرمن آنم که چو دیباچۀ نو بودم چون که امروز چو خفتانۀ خلقانم. ناصرخسرو. ، (مأخوذ از دیباجه تازی) پوست رخ. (یادداشت مؤلف). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. (یادداشت بخط مؤلف). روگاه، دو دیباجه، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچۀ شرف و نسب و جمال حال او نشست. (ترجمه تاریخ یمینی). شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرد اشکش بدیباچه راز. سعدی. بدیباچه بر اشک یاقوت خام بحسرت ببارید و گفت ای غلام. سعدی. دیباچۀ صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذات است. سعدی. ، به مناسبت آرایش، خطبۀ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبۀ کتاب بمنزلۀ روی کتاب است لهذاخطبۀ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف ’ها’ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. (غیاث) (از آنندراج). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمۀ کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند،عنونه، دیباچۀ کتاب نوشتن. (منتهی الارب) : و دیباچۀ آن را به القاب مجلس، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه). دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج. سوزنی. جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است من طراز از همه ادیان بخراسان یابم. خاقانی. نعش و پرن بافته در نظم و نثر ساخته دیباچۀ کون و مکان. خاقانی. در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچۀ فاتحه مرکز معمور است. (سندبادنامه ص 56). دیباچۀ ما که در نورد است نز بهر هوی و خواب و خورد است. نظامی. گزارندۀ نقش دیبای روم کند نقش دیباچه را مشک بوم. نظامی. چون بیابد برده ای را خواجه ای عرضه سازد از هنر دیباچه ای. مولوی. گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند روی زیبای تو دیباچۀ اوراق آید. سعدی. دیباچۀ مروت و دیوان معرفت لشکرکش فتوت و سردار اتقیا. سعدی. علی الخصوص که دیباچۀ همایونش بنام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است. سعدی. آشکار پیشکار و دیباچۀ نهان باشد. بقراط
دیباجه (از: دیبا + چه، پَسوَندِ تَصغیر، (از غیاث) (آنندراج). معرب آن دیباجه. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجۀ معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامۀ ابریشمین که قباچۀ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دیباجه شود: گرمن آنم که چو دیباچۀ نو بودم چون که امروز چو خفتانۀ خلقانم. ناصرخسرو. ، (مأخوذ از دیباجه تازی) پوست رخ. (یادداشت مؤلف). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. (یادداشت بخط مؤلف). روگاه، دو دیباجه، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچۀ شرف و نسب و جمال حال او نشست. (ترجمه تاریخ یمینی). شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرد اشکش بدیباچه راز. سعدی. بدیباچه بر اشک یاقوت خام بحسرت ببارید و گفت ای غلام. سعدی. دیباچۀ صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذات است. سعدی. ، به مناسبت آرایش، خطبۀ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبۀ کتاب بمنزلۀ روی کتاب است لهذاخطبۀ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف ’ها’ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. (غیاث) (از آنندراج). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمۀ کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند،عنونه، دیباچۀ کتاب نوشتن. (منتهی الارب) : و دیباچۀ آن را به القاب مجلس، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه). دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج. سوزنی. جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است من طراز از همه ادیان بخراسان یابم. خاقانی. نعش و پرن بافته در نظم و نثر ساخته دیباچۀ کون و مکان. خاقانی. در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچۀ فاتحه مرکز معمور است. (سندبادنامه ص 56). دیباچۀ ما که در نورد است نز بهر هوی و خواب و خورد است. نظامی. گزارندۀ نقش دیبای روم کند نقش دیباچه را مشک بوم. نظامی. چون بیابد برده ای را خواجه ای عرضه سازد از هنر دیباچه ای. مولوی. گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند روی زیبای تو دیباچۀ اوراق آید. سعدی. دیباچۀ مروت و دیوان معرفت لشکرکش فتوت و سردار اتقیا. سعدی. علی الخصوص که دیباچۀ همایونش بنام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است. سعدی. آشکار پیشکار و دیباچۀ نهان باشد. بقراط
دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 11500گزی شمال خاوری سردشت و 3500گزی خاور شوسۀ سردشت به مهاباد. معتدل، کوهستانی و جنگلی. دارای 279تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 11500گزی شمال خاوری سردشت و 3500گزی خاور شوسۀ سردشت به مهاباد. معتدل، کوهستانی و جنگلی. دارای 279تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 18هزارگزی فومن و نه هزارگزی خاور بازار شفت، جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 567 تن سکنه، آب آن از امامزاده ابراهیم، محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 18هزارگزی فومن و نه هزارگزی خاور بازار شفت، جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 567 تن سکنه، آب آن از امامزاده ابراهیم، محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
رجوع به دیلم شود، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، شعبه دوم از ایل جاکی (از طوایف کوه گیلویۀ فارس)، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 89)، طایفۀ جاکی یکی از سه شعبه عمده طوایف کهگیلویه است و خود به دو شعبه تقسیم شود: بنیجه و لیراوی، لیراوی نیز به دو دسته لیراوی کوه و لیراوی دشت منقسم گردد، و لیراوی کوه دارای تقسیمات کوچکی چون: طیبی، یوسفی، بهمنی، شیرعلی و جز آن باشد، (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 183)، یکی از طوایف ایل قشقائی ایران، مرکب از چهل خانوار که در جره و فاسو سکونت دارند، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 84)
رجوع به دیلم شود، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، شعبه دوم از ایل جاکی (از طوایف کوه گیلویۀ فارس)، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 89)، طایفۀ جاکی یکی از سه شعبه عمده طوایف کهگیلویه است و خود به دو شعبه تقسیم شود: بنیجه و لیراوی، لیراوی نیز به دو دسته لیراوی کوه و لیراوی دشت منقسم گردد، و لیراوی کوه دارای تقسیمات کوچکی چون: طیبی، یوسفی، بهمنی، شیرعلی و جز آن باشد، (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 183)، یکی از طوایف ایل قشقائی ایران، مرکب از چهل خانوار که در جره و فاسو سکونت دارند، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 84)
دستۀ کاه. (منتهی الارب). دستۀ کاه یا علف خشک. (ناظم الاطباء) ، اجرت گرفتن بر کاری به مبلغی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجیر شدن کسی را به مبلغی. (از اقرب الموارد)
دستۀ کاه. (منتهی الارب). دستۀ کاه یا علف خشک. (ناظم الاطباء) ، اجرت گرفتن بر کاری به مبلغی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجیر شدن کسی را به مبلغی. (از اقرب الموارد)
واحد دیباج. یا دیباجه روم دیبای رومی حریر رومی، رومی چهره: آن دقوقی داشت خوش دبیاجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای (مثنوی نیک 3 ص 110)، یا دیباجه کتاب (تالیف) مقدمه آن:) علی الفور دیباجه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن و نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم (المعجم)
واحد دیباج. یا دیباجه روم دیبای رومی حریر رومی، رومی چهره: آن دقوقی داشت خوش دبیاجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای (مثنوی نیک 3 ص 110)، یا دیباجه کتاب (تالیف) مقدمه آن:) علی الفور دیباجه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن و نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم (المعجم)