معنی لویس در لغت نامه دهخدا

دهی از دهستان سردشت بخش سردشت شهرستان دزفول، واقع در 24000گزی شمال باختری سردشت و 13000گزی جنوب ایستگاه راه آهن شهبازان. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی. دارای 1200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، انجیر و انار. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ عشایر بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)

معنی لویس در لغت نامه دهخدا

گاستن. فرزند فرانسوا گاستن مذکور در فوق، مولد پاریس (1764-1830 میلادی). سیاستمدار و نویسندۀ فرانسوی، ابن شارلمان (ملک اکیطانیه). (الحلل السندسیه ج 2 ص 208، 209، 210، 211، 216، 267)، فرانسوا - گاستن، دوک دو. مارشال فرانسه، مولد شاتوداژاک (اود) (1720-1787 میلادی)، جرج کرنول. سیاستمدار و مورخ انگلیسی، مولد لندن (1806-1863 میلادی)

معنی لویس - جستجوی لغت در جدول جو

لویس

لغت نامه دهخدا

لویس

لغت نامه دهخدا

اویس

(پسرانه)

گرگ کوچک، شخصی پارسا که از تابعین بوده است

فرهنگ نامهای ایرانی

لویی

لوخ، نوعی نی با گل های پرزدار که در آب می روید که در ساختن حصیر، پرده های حصیری و کارهای ساختمانی به کار می رود، لوئی

فرهنگ فارسی عمید

لوید

دیگ مسی بزرگ، پاتیل، برای مثال دهانی فراخ و سیه چون لوید / کز او چشم بیننده گشتی سپید (نظامی۵ - ۷۹۴)

فرهنگ فارسی عمید

لویر

پیش آمدگی زمین در کنارۀ گودال، پشته، تپه

فرهنگ فارسی عمید

نویس

پسوند متصل به واژه به معنای نویسنده مثلاً دعانویس، روزنامه نویس، نامه نویس، پسوند متصل به واژه به معنای نوشته شده مثلاً پاک نویس، چرک نویس

فرهنگ فارسی عمید

لبیس

مانند، همتا، جامه ای که از بسیار پوشیدن کهنه شده باشد

فرهنگ فارسی عمید

لویش

لبیش، تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد

فرهنگ فارسی عمید

لوکس

کالای تجملی

فرهنگ فارسی عمید

الویس

(اَ)

به لاتینی صبر سقوطری است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به صبر شود

لغت نامه دهخدا

نویس

بنویس، مینویسم

فرهنگ لغت هوشیار

لوسی

خود را بیجهت عزیزنمودن

فرهنگ لغت هوشیار

لوطس

لاتینی تازی گشته تادار تاغران (گویش گیلکی) تاقوت، یکی از گونه های نیلوفر آبی که به نیلوفر آبی سفید مصری مشهور است

فرهنگ لغت هوشیار

لوکس

هر چیز قشنگ و تجملی

فرهنگ لغت هوشیار

لیوس

بی رگ بدرگ (بی غیرت)

فرهنگ لغت هوشیار

لوید

دیگ سرگشاده، پاتیل بزرگ مسی

فرهنگ لغت هوشیار

لویش

ریسمانی که بشکل حلقه برسرچوبی نصب کنند و اسب و خر چموش را در آن حلقه نهند و بتابند تا حرکات ناپسند نکنند: پیش آرد هی هی و هیهات را و ز لویشه پیچد او لبهات را (مثنوی لغ)

فرهنگ لغت هوشیار

لویه

هر ته از پارچه ولباس لای تاه تو. یا یک لویه. یک تا یک لا: جامه جنگ تو یک لویه همی گفت که خصم نطفه را در رحم از جمله ایتام گرفت. (انوری لغ)

فرهنگ لغت هوشیار