جدول جو
جدول جو

معنی لوچ - جستجوی لغت در جدول جو

لوچ
کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، برای مثال خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی - ۱۷۸)
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
فرهنگ فارسی عمید
لوچ
چپ، احول، دوبین، چشم گشته، کژچشم، کول، (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لوج، کلیک، (لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، کاج، کاژ، ناراست بین، کلک، کژ، باحول، احول چشم و معیوب، (اوبهی)، دوبیننده، کلاژ، کلاژه، این کلمه با کلمه فرانسۀ لوش از یک اصل است و با کلمه لوسکوس لاتینی نیز از یک ریشه است، کلاذه، شاه کال، گشته، کوج، چشم کاج، (از جهانگیری) :
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
آن توئی دول و توئی گول و توئی پایت لنگ،
لبیبی،
شاها ز انتظار زمانی که داریم
چشمان راست بین دعاگوت گشت لوچ،
قطران،
گوش کر را سخن شناس که دید
دیدۀ لوچ راست بین که شنید،
سنائی،
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است،
نظامی،
خویشتن را بزرگ پنداری
راست گویی یکی دو بیند لوچ،
سعدی
لغت نامه دهخدا
لوچ
چم لوچ چشمه و مزرعه ای است در شمال آران متعلق به خزل و جزو خالصه است، دراین چشمه ماهی هست، آب چشمه داخل آب ماران شده در دو آب خزل داخل رود خانه گاماسب میشود، صحرای آران ماران علفزار و مرتع خوبی است و در آن شلتوک به عمل می آید، از نهاوند به چم لوچ هفت فرسنگ مسافت و در طرف غربی این شهر واقع است، (از مرآهالبلدان ج 4 ص 262)
نام ولایتی از ایران زمین، نام سرزمینی:
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن لوچ برداشتند،
فردوسی،
و رجوع به فهرست ولف شود
لغت نامه دهخدا
لوچ
چپ، دوبین، چشم گشته، دو بیننده
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
فرهنگ لغت هوشیار
لوچ
دوبین، احول
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
فرهنگ فارسی معین
لوچ
احول، احول، دوبین، کاچ، کاژ، کاژ، کج نظر، کژبین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لوچ
سر بی مو موی کم پشت، بی خرد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوچه
تصویر لوچه
لب مثلاً لب ولوچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوک
تصویر لوک
حقیر، زبون، عاجز برای مثال لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب / سوی او می غیژ و او را می طلب (مولوی - ۳۷۳)
کسی که دستش معیوب باشد، شل، آنکه روی زانو و کف دست راه برود
نوعی شتر قوی هیکل و بارکش
عشقه، گیاهی با برگ های درشت و ساقه های نازک که به درخت می پیچد و بالا می رود، ازفچ، نویچ، دارسج، پاپیتال، نیژ، غساک، جلبوب
ضخیم
لوک و لنگ: آنکه دست و پایش معیوب باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوم
تصویر لوم
ناکس و فرومایه شدن، ناکسی، بخل، زفتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیچ
تصویر لیچ
آب کشیده، آب افتاده، خیس
لیچ شدن: خیس شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوچ
تصویر غوچ
قوچ، گوسفند شاخ دار جنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوث
تصویر لوث
آلوده کردن، آلایش، آلودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوز
تصویر لوز
بادام، میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، چشم معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلوچ
تصویر بلوچ
تکۀ گوشت سرخ رنگی که روی سر خروس درمی آید، تاج خروس، خوچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لول
تصویر لول
در جای خود جنبیدن و پیچیدن، لول خوردن، لول زدن
بی شرم، بی حیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوچی
تصویر لوچی
لوچ بودن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
علامتی که بر تیزی طاق و ایوان نصب کنند. (برهان).
لغت نامه دهخدا
حالت و چگونگی لوچ، کژچشمی، دوبینی، احولی، حول، چپی، دوبینندگی، کلاژکی، کج بینی، لوشی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو چَ / چِ)
لب سطبر یا سطبر شده به علت خشم یا اندوه. لنج. مشفر (در شتر). لوشه. لفج.
- لب و لوچه، از اتباع. رجوع به مدخل لب و لوچه شود.
- لوچه اش آویزان بودن، عدم رضایت با چهره ای عبوس نمودن
لغت نامه دهخدا
دهی کوچکی است از دهستان دردیمه سورتیجی بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری، واقع در 45هزارگزی شمال باختری کیاسر، دارای 20 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طایفه ای در میان کرمان و سیستان، ولایت ایشان را بلوچستان گویند و در ملک کج و مکران و مگس و قلات و پامپور و کنار بحر سند سکونت دارند. (آنندراج). مردمانی اند میان این شهرها (بعض از شهرهای کرمان) نشسته بر صحرا و این مردمان بسیار بودند و پناخسرو ایشان را بکشت به حیلتهای گوناگون. (حدود العالم). طایفه ای باشند چون اکراد و آنان را بلادی وسیع باشدمیان فارس و کرمان در سفح جبال قفص (کوچ) و آنان راشوکت و قوت و عدد بسیار باشد و قوم قفص (کوچ) که طایفه ای دیگرند با همه قوت از هیچکس جز بلوچ بیم ندارند. و بلوچ صاحبان نعمت و چادرهای موئین باشند و مردمان از بلوچ ایمنند راه نزنند و مردم نکشند و اذیت آنان به کس نرسد برخلاف قفص. (از معجم البلدان ذیل بلوص). مردم این ناحیت را یونانی ها بعلت سیاهی رنگ آنان حبشی ماهیخوار می نامیدند. (یادداشت مرحوم دهخدا). قومی ایرانی صحرانشین و دلیر، ساکن بلوچستان. طوایف خارجی کمتر در آن ناحیه نفوذ کرده و ایشان همیشه در برابر بیگانگان مقاومت نموده اند. آنان دارای لهجۀ خاصی هستند که به بلوچی معروف است. (فرهنگ فارسی معین). نام طوایفی چند که در بلوچستان ایران و نیز در سیستان و در سند و پنجاب، و همچنین عده قلیلی از آنها نزدیک مرو در ترکمنستان شوروی سکنی دارند. زبان آنهابلوچی است. بلوچهای ایران منقسم به چند طایفه است که بعضی منقسم بر چندین تیره می باشد. بلوچها ظاهراً مقارن با حملۀ سلجوقیان به کرمان از کرمان به ناحیۀمکران درآمدند. کرمان را مسلمانان بسال 23 هجری قمری فتح کردند و در کوههای کرمان با اقوام بیابانگردی بنام کوچ یا قفص و بلوچ یا بلوص مواجه شدند. در دورۀامویان و عباسیان غارتگری بلوچها و کوچها از کرمان به سیستان و خراسان بسط یافت. ظاهراً عضدالدولۀ دیلمی بسیاری از بلوچها را کشت، ولی دستبردهای آنان ادامه یافت تا آنکه محمود غزنوی پسرش مسعود را به جنگ با آنان فرستاد، و وی بلوچها را در نزدیک خبیص مقهور نمود، و کمی بعد مهاجرت آنان به مکران آغاز گردید و این مهاجرت بطرف شرق ادامه یافت. بلوچها هیچوقت مملکتی تشکیل ندادند، بلکه حکومت قبیله ای داشتند و رؤسای آنان غالباً با هم در جنگ بودند. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به بلوچستان و بلوص شود:
سپاهی ز گردان کوچ و بلوچ
سگالیدۀ جنگ مانند غوچ.
فردوسی.
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ.
فردوسی.
ببود ایمن از رنج ایشان جهان
بلوچی نماند آشکار و نهان.
فردوسی.
همی رفت و آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوچان جهانی تباه.
فردوسی.
ز کار بلوچ ارجمند اردشیر
بکوشید باکاردانان پیر.
فردوسی.
اندرآن ناحیت به معدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری.
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
و آن توئی گول و توئی دول و توئی بابت گنگ.
خطیری.
- کوه بلوچ، مسکن بلوچان. ناحیۀ محل سکنای طایفۀ بلوچ:
ز کوه بلوچ و ز دشت سروچ
برفتند خنجرگزاران کوچ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوچی
تصویر لوچی
احولی دوبینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوچ
تصویر بوچ
حشمت. شوکت، خود آرایی، توانایی، وقار. اندرون دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچه
تصویر لوچه
لب سطبر بعلت خشم یا اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوچ
تصویر بلوچ
تاج خروس، اهل بلوچستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچه
تصویر لوچه
((لُ چِ))
لب، لب کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلوچ
تصویر بلوچ
((بَ))
علامتی که بر تیزی طاق و ایوان نصب کنند، تاج خروس، صفحه نازکی که بر روی ساقه عمودی در جایی مرتفع آن را قرار دهند و آن به سهولت گردش می کند و معبر باد را نشان می دهد، پارچه گوشتی که بر ختنه گاه زنان می باشد و بریدن او سنت است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلوچ
تصویر آلوچ
آدامس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لوح
تصویر لوح
سلم
فرهنگ واژه فارسی سره
شفه، لب، لو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احولی، دوبینی، کاژی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
دو چوبی که در دو طرف مستراح قرار گیرد، کشتی محلی مازندرانیکشتی لوچو از جمله ورزش های باستانی و.، سر به سر گذاشتن، کسی را باد کتک گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب کاشته به هنگام کشتی لوچو که هدایای مسابقه را به آن آویزند.، لب پایینی
فرهنگ گویش مازندرانی