جدول جو
جدول جو

معنی لوسکنده - جستجوی لغت در جدول جو

لوسکنده
(بِ فَ)
نام موضعی به اشرف (بهشهر) مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 125)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوسنده
تصویر بوسنده
بوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیسنده
تصویر لیسنده
کسی که چیزی را می لیسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوغنده
تصویر لوغنده
دوشنده، آنکه شیر می دوشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوسانه
تصویر لوسانه
متملقانه، از روی فریب کاری، برای مثال اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر / صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه (کسائی - لغت فرس - لوسانه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لورکند
تصویر لورکند
زمینی که آن را سیلاب کنده و گود کرده باشد، لوره، لوشاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوسنده
تصویر دوسنده
چسبنده، لیز، چسبناک
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری، واقع در 50هزارگزی شمال خاوری کیاسر. کوهستانی و جنگلی، معتدل مرطوب و مالاریائی. دارای 205 تن سکنۀ مازندرانی و فارسی زبان. آب آن ازچشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات، عسل و ارزن. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) (از سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 123)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از لوچیدن. که لوچد. آنکه لوچد
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از لاسیدن
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
چسبنده و ملصق. (ناظم الاطباء). چسبنده باشد. (برهان). چفسان و چفسنده. (شرفنامۀ منیری). لزج. (دهار). لازق. لازب. چسبان. چسبناک. (یادداشت مؤلف). شلک، گلی بود سیاه و دوسنده. (لغت فرس اسدی) : و دیگر جای فرمود: انا خلقناهم من طین لازب (قرآن 11/37) و به تازی طین گل باشد و لازب چیزی باشد دوسنده. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و بر ظاهر او (بر ظاهر سقمونیا) تریی است دوسنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تلزج، دوسنده بودن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). لزوب، لزب، دوسنده شدن. (دهار)، گل چسبنده، زمین لغزنده. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). زمین لخشان. (از شرفنامۀ منیری). چسبناک و لغزنده (زمین)، منحنی و کج، ملحوظ و شوریده، کوفته و فرسوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ)
دهی از دهستان گیلخواران که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ دِ)
دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 14000 گزی شمال آمل و 7000 گزی جنوب شوسۀ کناره. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریایی. سکنه 200 تن شیعی. زبان مازندرانی و فارسی. آب این ده از رود خانه هراز است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع بسفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 113 و 119 بخش انگلیسی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
آنکه ببوسد. بوسه زننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
آنکه پوسد. آنکه چرّد (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از لیسیدن. باطخ. لاعی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
گل بهم پیچیده و رنگارنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوغنده
تصویر لوغنده
دوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوغانده
تصویر لوغانده
لوغانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچانده
تصویر لوچانده
چشم را کج و کوله کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسنده
تصویر بوسنده
آنکه ببوسد بوسه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسنده
تصویر دوسنده
چسبنده، چسبناک، چسبناک و لغزنده (زمین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوسنده
تصویر پوسنده
آنکه بپوسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاسنده
تصویر لاسنده
آنکه لاس زند آنکه بازنی یا دختری ملاعبه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لولنده
تصویر لولنده
آنکه بلولد کسی که لول خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیسنده
تصویر لیسنده
آنکه بلیسد
فرهنگ لغت هوشیار
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچنده
تصویر لوچنده
بصورتی ناپسند در آورنده (چشم را)
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که آنرا سیلاب کنده باشد: ز ری تا دهستان و خوارزم و جند نوندی نبینی بجز لور کند. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوسانه
تصویر لوسانه
چاپلوسی، فروتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لورکند
تصویر لورکند
((کَ))
زمینی که سیلاب آن را کنده و گود کرده باشد، لوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوسانه
تصویر لوسانه
((نِ))
چاپلوسی، وسیله فریب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسنده
تصویر دوسنده
((سَ دِ))
چسبناک، چسبنده، زمین لیز
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان میان دورود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان ماین دو رود و رودپی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی