جدول جو
جدول جو

معنی لوبارون - جستجوی لغت در جدول جو

لوبارون
شیطرج، (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوباردن
تصویر اوباردن
بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن، برای مثال به دشت ار به شمشیر بگذاردم / از آن به که ماهی بیوباردم (رودکی - ۵۴۳)، ایمن مشو از زمانه زیراک او / ماری ست که خشک و تر بیوبارد (ناصرخسرو - ۲۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارون
تصویر وارون
واژگون، برگشته، سرنگون، وارو، کنایه از نحس و شوم، برای مثال ندانم بخت را با من چه کین است / به که نالم به که زاین بخت وارون (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارون
تصویر بارون
از لقب های سابق اشراف و نجبا در اروپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوارون
تصویر گوارون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، بریون، گریون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روبارو
تصویر روبارو
برابر هم، رو به رو، رویاروی، روی در روی، رو در رو، از مقابل
فرهنگ فارسی عمید
شیطرج. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
دهی است در دهستان چالدران بخش سیه چشم شهرستان ماکو که در 16 هزارویکصدگزی شمال خاوری سیه چشمه و 14 هزارگزی شمال خاوری شوسۀ سیه چشمه به کلیسای کندی درکوهستان واقع است، هوایش سرد و دارای 162 تن سکنه میباشد، آبش از چشمه و نهر دیبک و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی مردم جاجیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شیطرج. لبیدون. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی دست، مقاطعه ای است که یوشع شهریار آن را مفتوح ساخت (یوشع 12:18) و همان شارونۀ حالیه است که در نزدیکی تابور واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نوعی از بازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
روبرو، مواجه، مقابل، (از آنندراج)، روباروی:
همه چون سبزه روبارو نشسته
چو داغ لاله هم زانو نشسته،
زلالی (از آنندراج)،
رجوع به روباروی و روبرو شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تخم خاکشی که به عربی خمخم خوانند. (برهان). تخم خاکشی که به عربی بذرالخمخم خوانند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
علتی است با خارش که پوست بدن را درشت گرداند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رشیدی گوارون ضبط کرده است. و رجوع به گوارون شود
لغت نامه دهخدا
(کُبْ با)
جمع واژۀ کبّار. (اقرب الموارد). رجوع به کبار شود
لغت نامه دهخدا
عاقرقرحا. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
دهی از دهستان مزرج است که در بخش حومه شهرستان قوچان واقع است و 316 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کلمه ای است یونانی. وج. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
فرودادن. بلعیدن. اوباریدن. رجوع به اوباریدن شود
لغت نامه دهخدا
نام فیلسوفی از یونان قدیم، (ابن الندیم، از اسحاق بن حنین)
لغت نامه دهخدا
روبرو، مقابل، مواجه، (ناظم الاطباء)، محاذی: و شرغ با سکجکت روباروی است، (تاریخ بخارا ص 16)،
حمله روباروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هر پسی دستان و فن،
اثیر اخسیکتی،
قباله، روباروی، رأیته قبیلاً، یعنی روباروی و آشکارا دیدم او را، (منتهی الارب)، و رجوع به روبرو و روبارو شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کاکنج است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی). دوایی است که آن را عروس در پرده گویند و کاکنج همان است. و با ’خاء’ هم به نظر آمده (یعنی دوباروخ). (از برهان) (آنندراج). کاکنج. عروس پس پرده. (از ناظم الاطباء). رجوع به کاکنج شود، عنب الثعلب. تاجریزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو لَ / لُو)
رنگارنگ:
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوارون
تصویر گوارون
مرضی است که آنرا قوبا نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارون
تصویر بارون
یکی از عنوانهای اشراف و نجبای اروپا
فرهنگ لغت هوشیار
رنگارنگ رنگ برنگ. توضیح این کلمه را با گوناگون که بهمین معنی است نباید اشتباه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارون
تصویر وارون
باژگونه واژگون سرنگون نگونسار معکوس، برعکس مخالف: (لطف خواهی زد هر قهر کند کار دیوستنبه وارونست) (ابو عاصم)، نا مبارک نحس. یا بخت وارون. بخت بد طالع شوم: (از آن تخت شاهانه بگذاشتم که از بخت وارون ستوه آمدم) (ملک علیشاه بن سلطان) نارون
فرهنگ لغت هوشیار
خواهد اوبارد بیوبار اوبارنده اوبارده) نا جویده فرو بردن بلع کردن بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لونالون
تصویر لونالون
((لُ لُ))
رنگارنگ، رنگ به رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوباردن
تصویر اوباردن
((اَ دَ))
اوباریدن، بلعیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارون
تصویر بارون
((رُ))
از القاب اشراف زمین دار اروپا، عنوانی احترام آمیز برای مردان ارمنی، آقا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارون
تصویر وارون
سرنگون، واژگون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارون
تصویر وارون
معکوس، بالعکس
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی در منطقه ی درازکلای بابل
فرهنگ گویش مازندرانی