جدول جو
جدول جو

معنی لوالی - جستجوی لغت در جدول جو

لوالی
قسمی از عود بخور است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیالی
تصویر لیالی
(دخترانه)
شبها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
پیرامون، گرداگرد، (حرف اضافه) نزدیک زمان یا مکان مذکور مثلاً حوالی شب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوالی
تصویر عوالی
عالی ها، بسیار خوب ها، دارای کیفیت خوب، دارای درجه ها یا مرحله های بالاتر، بزرگ ها، مهم ها، رفیع ها، بلندها، جمع واژۀ عالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موالی
تصویر موالی
دوست، یار، یاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیالی
تصویر لیالی
لیل ها، شب ها، جمع واژۀ لیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توالی
تصویر توالی
پیاپی رسیدن، یکی پس از دیگری آمدن، پی در پی بودن، پشت سر هم قرار داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موالی
تصویر موالی
مالکان، سروران، مهتران، دوستان، دوستداران، جمع واژۀ مولیٰ
بندگان، بندگان آزاد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوالی
تصویر غوالی
غالیه ها، گران قیمت ها، جمع گران بها، جمع واژۀ غالیه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
خوالی [خوا / خا] . رجوع به خوالی [خوا / خا] شود،
{{اسم}} خوالی [خوا / خا] . رجوع به خوالی [خوا / خا] شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
پیرامون. گرداگرد. دامنه. اطراف. جوانب. نواحی. نزدیکی. (ناظم الاطباء). گرداگرد چیزی. بدان که لام این لفظ را کسره دادن و در آخر یای معروف خواندن بتصرف فارسیان است. زیرا که در حقیقت حوالی بفتح لام و در آخر الف مقصوره بصورت یا است و در استعمال عبارات عربی همیشه مضاف باشد بسوی یکی از ضمائر در این صورت و حالت آخرش بطور الف لفظ علی ̍ بیای تحتانی تبدیل می یابد، چنانکه در حدیث صحیح بخاری اللهم حوالینا و لا علینا و در این مصرع بوستان: حوالیه من کل فج عمیق، لام حوالیه را مفتوح باید خواند و مکسور خواندن غلط است. (غیاث اللغات از مزیل و صراح و قاموس و بهار عجم وغیره). و نزد بعضی حوالیه بفتح لام و در آخر یای تحتانی صیغۀ تثنیه است، بجهت تکریر که بضمیر مضاف شده و نونش ساقط شده است و آنچه بعضی گمان برند که حوالی بکسر لام جمع حول است، چنانکه اهالی جمع اهل است، این قیاس خطاست. زیرا که در لغت استعمال شرط است و قیاس را چندان دخل نیست. (آنندراج) (غیاث) :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
در سایۀ آن درخت عالی
گرد آمده آب از حوالی.
نظامی.
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول از او به هر حوالی.
نظامی.
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم بیک شبیخون بر ملک اندرون زد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
پیرامون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرداگرد. ولی در فارسی بکسر لام متداول و معمول است. (بهار عجم) (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال یکم شمارۀ 3)
لغت نامه دهخدا
(حُ لی ی)
رجل حوالی، مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اوائل. جمع واژۀ اول. رجوع به اول شود.
لغت نامه دهخدا
(وَلْ)
به لغت اهل سمرقند رودۀ گوسفند را گویند که با گوشت و مصالح پر کرده و پخته باشند. (برهان) (آنندراج). جرغند. جگرآگند. عصیب. نقانق. نکانه
لغت نامه دهخدا
تصویری از عوالی
تصویر عوالی
جمع عالیه، بلند ها جمع عالیه بلند از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
جمع لاهی، جمع لاهیه، باز دارنده ها جمع لاهی و لاهیه بازدارنده ها شواغل
فرهنگ لغت هوشیار
هندی جشن چراغ فراخرگی از بیماری ها فراخ گشتن سیاهرگ های پای (واریس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوالی
تصویر اوالی
تک یاختگان آغازی آغازیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
پیرامون، گرداگرد، جوانب، نواحی، نزدیکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توالی
تصویر توالی
پیاپی شدن، تتابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیالی
تصویر لیالی
شبها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موالی
تصویر موالی
یار و دستگیر
فرهنگ لغت هوشیار
روده گوسفند که با گوشت و مصالح پر کرده و پخته باشند جرغند جگر آگند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوافی
تصویر لوافی
در تازی نیامده گوالبافی ریسمانتابی پاتاوه فروشی عمل و شغل لواف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوالی
تصویر عوالی
((عَ))
جمع عالیه. بلندی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیالی
تصویر لیالی
((لَ))
جمع لیل، شب ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوالی
تصویر دوالی
((دَ))
رام، اهلی، حیله گر، مکار، شعبده باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موالی
تصویر موالی
((مَ))
جمع مولی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موالی
تصویر موالی
((مُ))
دوست دارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
((حَ))
گرداگرد، پیرامون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توالی
تصویر توالی
((تَ))
پیاپی رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لواهی
تصویر لواهی
((لَ))
جمع لاهی و لاهیه، بازدارنده ها، شواغل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
گرداگرد، پیرامون، نزدیکیها، دور و بر
فرهنگ واژه فارسی سره
پرسشگر، مشکوک
دیکشنری اردو به فارسی