به هندی یکی از اعیاد بزرگ بت پرستان بود که در آن شب بر خانه ها و پشت بامها چراغ افروزند وجشن کنند و شب را تمام با هم قمار بازند و اگر کسی از مال و اسباب عاری شود بر زن و فرزندان خود بازد واز این هم که گذشت بر اعضای خویشتن بازی کند و هر عضوی را که باخت به خنجر برد و به حریف اندازد و جای بریده را در دیگ روغنی که از آتش جوش می زند فروبرد وباز بازی کند. (لغت محلی شوشتر). جشنی است مر هندوان را که شب آن روز جشن کنند. (آنندراج) : از باده چراغ کرد روشن چشم تو چو هندوی دوالی. تأثیر (از آنندراج). زلفت ز نقد دلها انداخت گنج و افروخت از عارضت چراغی چون هندوی دوالی. وحید گیلانی. ، مردم ورشکسته را نیز گویند و این کلمه را دیوالی هم تلفظ کنند. (لغت محلی شوشتر)
علتی و مرضی است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مرضی که بیشتر پیکان و پیاده روان و کسانی را که بیشتر به پای ایستند افتد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). مرضی که در آن وریدهای ساق و قدم فراخ گردد. واریس. (از یادداشت مؤلف). بیماریی باشد که بیمار را در ساق عروق سخت و پیچنده و سبزرنگ پیدا آید. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). عبارت است از اتساع رگهای ساق پا و قدم که بر اثر ریزش و نزول خون سوداوی یا خون غلیظ یا بلغم لزج بدان رگها عارض می شود و گاه این بیماری در صفن حادث شود آنگاه آن را به نام دوالی صفن خوانند و آن رگهایی باشد سبزرنگ و مانع حرکت گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحر الجواهر). رجوع به کتاب ثالث قانون ابن سینا ص 312 شود
نام مردی است که والی بخارا بود و سکندر نوشابه حاکم بردع را به حبالۀ او درآورد و ملک بردع بدو داد. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) : دوالی سپهدار ابخاز بوم چو دانست کآمد شهنشاه روم. نظامی. دوالی کمر بر وفا کرد چست دل روشن از کینۀ شاه شست. نظامی. دوالی که سالار ابخاز بود به نیروشه گردن افراز بود. نظامی. دوالی بنام آن سوار دلیر برآرد دوال از تن تند شیر. نظامی