جدول جو
جدول جو

معنی لهذب - جستجوی لغت در جدول جو

لهذب
(لَ ذَ)
ثابت و لازم: الزمه لهذباً واحداً، یعنی لازم گرفت و برچسبید وی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لهیب
تصویر لهیب
زبانۀ آتش و گرمی آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهذب
تصویر تهذب
پاکیزه شدن از عیب و نقص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهذا
تصویر لهذا
برای این، از این جهت، از این رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهذب
تصویر مهذب
پاکیزه شده از عیب و نقص، خوش اخلاق، پاکیزه خوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهب
تصویر لهب
شعله، زبانۀ آتش، گرد و غبار بالاآمده
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
جمع واژۀ لهب و لهب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ هََ)
ابن مالک اللهبی... قاله ابن منده و حکی فیه ابوعمر لهب مکبرا و به جزم الرشاطی قال ابن منده له خبر رواه عبدالله بن محمد العدوی باسناد لایثبت و قال ابوعمر روی خبراً عجیباً فی الکهانه و اعلام النبوه و اورد العقیلی حدیثه قال اخبرنا عبدالله بن احمد البلوی اخبرنی عماره بن زید حدثنی عبدالله بن العلا عن ابی الشعشاع بن بیاع بن الشعشاع حدثنی ابی عن لهیب بن مالک اللهبی قال حضرت عندرسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فذکرت عنده الکهانه قال فقلت له بابی انت و امی نحن اول من عرف حراسه السماء و خبر الشیاطین و منعهم من استراق السمع عند قذف النجوم و ذلک انا اجتمعنا الی کاهن لنا یقال له خطر بن مالک و کان شیخاً کبیراً قداتت علیه مائتا سنه و ثمانون سنه و کان من اعلم کهاننا فقلنا له یا خطر هل عندک علم من هذه النجوم التی یرمی بها فانا قد فزعنا و خفنا سوء عاقبتنا فقال:
عودوا الی السحر
ایتونی بسحر
اخبرکم الخبر
الخیر ام ضرر
ام لافق ام حدر
قال فاتیناه فی وجه السحر فاذا هو قائم شاخص نحو السماء فنادینا یا خطر یا خطر فاوما الینا ان امسکوا فانقض نجم عظیم من السماء فصرخ الکاهن رافعاً صوته:
اصابه اصابه
خامره عقابه
عاجله عذابه
احرقه شهابه
زایله جوابه
الابیات. و ذکر بقیه رجزه و شعره و من جملته:
اقسمت بالکعبه و الارکان
قد منع السمع عتاهالجان
بثاقب بکف ذی سلطان
من اجل مبعوث عظیم الشأن
یبعث بالتنزیل والفرقان.
و فیه قال فقلنا له ویحک یا خطر انک لتذکر امراً عظیماً فماذاتری لقومک قال اری لقومی مالااری لنفسی: ان یتبعوا خیر نبی الانس شهابه مثل شعاع الشمس. فذکر القصه و فی آخرها فما افاق خطر الابعد ثلاثه و هو یقول لا اله الا الله. فقال النبی لقد نطق عن مثل نبوه و انه لیبعث یوم القیامه امه واحده و اخرجه ابوسعد فی شرف المصطفی من هذا الوجه قال ابوعمر اسناده ضعیف لو کان فیه حکم لا ذکره لان رواته مجهولون و عماره بن زید اتهموه بوضع الحدیث و لکنه فی علم من اعلام النبوه و اصول لاتدفعه بل تشهد و تصححه. قلت یستفاد من هذا انه تجوز روایه الحدیث الموضوع اذا کان بهذین الشرطین ان لایکون فیه حکم وان یشهد له الاصول و هو خلاف مانقلوه من الاتفاق علی عدم جواز ذلک و یمکن ان یقال ذکر هذا الشرط من جمله البیان. (الاصابه ج 6 صص 9-10)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گرمی آتش یا شعلۀ آن خالص از دود. (منتهی الارب). زبانۀ آتش. (مهذب الاسماء) .گرازۀ آتش (در تداول مردم قزوین). آتش شعله زن. (غیاث). زبانه زدن آتش. افروختن آتش. لهب:
خاطر از آب خضر و آتش موسی است زآنک
هم ز آب الطاف و هم ز آتش لهیبش یافتم.
خاقانی.
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبز و تر گردد درخت.
مولوی.
و در هیچ بقعت روشنی و احراق و لهیب او (آتش) تغییر و تبدیل نپذیرد. (تاریخ بیهقی چ تهران ص 33)، سوز. سوزش. التهاب: و قد یوضع (ضمادالبنفسج) علی فم المعده اذا کان فیه لهیب. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جایگاهی است در شعر افوه الاودی:
و جرّد جمعها بیض ٌ خفاف
علی جنبی بضارع فاللهیب.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذَ)
مرد پاکیزه خوی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاک کرده شده از عیوب. (غیاث اللغات). پیراسته. دارای اخلاق نیک. پاکیزه: مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذب تر گردد. (تاریخ بیهقی ص 373). و چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ص 152). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مایند و مهذب گشته در خدمت. (تاریخ بیهقی). أین الرجال المهذبون. (تاریخ بیهقی ص 383).
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابه کاره به احسنت و زه.
ناصرخسرو.
در دولت و سعادت صاحب
کآداب از او شده ست مهذب.
مسعودسعد.
زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کاردانند. (کلیله و دمنه).
چون مهذب مراست وآن دو نه اند
عافیت هست و دردمندی نیست.
خاقانی.
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده.
مولوی.
خرمهذب گشته و آموخته
خوان نهاده ست و چراغ افروخته.
مولوی.
- مهذب اقوال، پاکیزه گفتار: هیچکس از خود داناتر دیده ای و مهذب اقوال وافعال تر از خود شنیده ای ؟ (سندبادنامه ص 287).
- مهذب الاخلاق، خوش خلق و نیک صفت. (غیاث اللغات) : به تأدیب و تهذیب و ترشیح خواجۀ خویش مهذب الاخلاق گشته. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
موضعی است. (منتهی الارب) :
کان مواقع الانساع منها
علی الدفین اجرد من لهاب.
اوفی بن مطیر المازنی (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لهبان، جمع واژۀ لهب یا لهب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذِ)
پاک کننده از عیوب. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ)
الکاتب. شاعری است. قال فی عبدالله بن الاهتم و سالۀ فحرمه:
و ما بنوالاهتم الا کالرحم
لا شی ٔ الا انهم لحم و دم
جأت به جذام من ارض العجم
اهتم سلاح علی ظهرالقدم.
(عقدالفرید ج 7 ص 144)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذَ)
پهلوان مهذب، خراسانی) در زمان شاه شجاع والی ابرقوه بود. امیرتیمور نیز هنگامی که به فارس آمد او را همچنان در حکومت باقی گذاشت و از آنجا که استقلال گونه ای به هم رسانیده بود، شاه یحیی به حیله او را به یزد فراخواند و به قتل رسانید. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 742) (از حبیب السیر چ خیام ج 3ص 316، 317 و 320) (از تاریخ عصر حافظ صص 366-412)
لغت نامه دهخدا
(وَ گَ تَ)
مرکّب از: ل + هذا، برای این. از این رو. از این روی. بدین جهت. از این جهت. بدین سبب. بدین علت. لذلک. ازایرا
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
لازق. چسبنده. دوسنده. چسفنده. طین لاذب، گل چسبنده
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ)
سنان برنده و روان. ج، لهاذم. (منتهی الارب). سنان جان ستان، تیز. یقال: لسان لهذم و سیف لهذم، دزد. (مهذب الاسماء) ، شرم فراخ. (منتهی الارب). ج، لهاذمه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَلْ لُ)
پاکیزه شدن. آراسته شدن. پیراسته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، پاکیزه خوی بودن مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به تهذیب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهذا
تصویر لهذا
برای این، از اینرو، بدین جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهب
تصویر لهب
شعله و زبانه آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاذب
تصویر لاذب
چسبنده دوسنده چسبنده دوسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهیب
تصویر لهیب
گرمی آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهذم
تصویر لهذم
نیزه بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاب
تصویر لهاب
تشنگی، زبانه زدن، آفرازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهذب
تصویر تهذب
پاکیزه شدن، آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهذب
تصویر مهذب
پاک کننده از عیوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاذب
تصویر لاذب
((ذِ))
چسبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهیب
تصویر لهیب
((لَ))
شعله و زبانه آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهذا
تصویر لهذا
((لِ ها))
از این جهت، از این رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهذب
تصویر مهذب
((مُ هَ ذَّ))
پاکیزه شده از عیب و نقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهب
تصویر لهب
((لَ هَ))
شعله آتش
فرهنگ فارسی معین
زبانه، شراره، شرار، شرر، شعله، لهب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاک، پاکیزه، پاکیزه خو، طاهر، طیب، منزه، نزه، نظیف، نمازی، پیراسته، تربیت یافته
متضاد: ناپاک، نامهذب، بی عیب، منسجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد