جدول جو
جدول جو

معنی لمک - جستجوی لغت در جدول جو

لمک
(لَ مَ)
نام پدر نوح پیامبر. لامک. و رجوع به لامک شود. لمکان. (برهان) :
باد امرش چو امر روح ملک
باد عمرش چو عمر نوح و لمک.
سنائی.
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنّا
روح ملک مزوق نوح لمک دروگر.
خاقانی.
در قاموس مقدس آمده که لمک به معنی قوی است و دو نفر بدین اسم نامیده می شوند: لمک پسر متوشلیخ و پدر نوح که 77 سال زندگی کرد، لمک بن متوشائیل که از نسل قائین و طبقۀ پنجمین متسلسله از آدم بود. (قاموس کتاب مقدس). صاحب تاریخ سیستان گوید:از متوشلخ لمک بیامد و لمک مرد بزرگوار باقوّت بود، قینوش بنت برکائیل بن محوائیسل را به زنی کرد. نوح از او بیامد و آن نور (نور محمد ص) پیدا، لمک آن عهد به نوح پیوسته کرد و او قبول کرد. (تاریخ سیستان ص 42). سمعانی در انساب او را جدّ چهلم حضرت نبوی شمرده است. (سمعانی ورق 4)
لغت نامه دهخدا
لمک
سرمه، نرم کردن خاز (خمیر)
تصویری از لمک
تصویر لمک
فرهنگ لغت هوشیار
لمک
حشره ای که آفت چوب است و آن را سوراخ سوراخ کند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمک
تصویر سمک
(پسرانه)
ماهی، نام قهرمان داستان سمک عیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خمک
تصویر خمک
نوعی دف که چنبر آن از برنج یا روی بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمز
تصویر لمز
با گوشۀ چشم اشاره کردن و چیزی گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشک
تصویر لشک
پاره، لشک لشک مثلاً پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمس
تصویر لمس
سست، بی حال، شل، افتاده، لس
دست مالیدن به چیزی، سودن، بساویدن
لمس شدن: بی حس شدن، سست و بی حال شدن
لمس کردن: چیزی را با دست بسودن، دست مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمک
تصویر سمک
ماهی، کنایه از اعماق زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلمک
تصویر سلمک
گوشه ای در دستگاه شور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلمک
تصویر دلمک
رتیل، جانوری شبیه عنکبوت و از خانوادۀ بندپایان، با شکم بزرگ و پاهای کوتاه که بعضی از انواع آن زهری کشنده دارد، دلمک، دیلمک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلمک
تصویر شلمک
شیلم، دانۀ سرخ و تلخ گیاهی که از جو باریک تر است و ضماد آن برای معالجۀ دمل به کار می رود، شیله، چچن، چچم، شولم، گندم دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ مَ)
نام دارویی که شلیم نیز گویند. (ناظم الاطباء). داروی است که چون با گوگرد بر بهق طلا کنند نافع باشد و آنرا شلیم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). ریوان. زوان. شالم. شولم. شلیم. سعیع. (یادداشت مؤلف). گیاهی است از تیره گندمیان که دارای خوشه های کوچکی میباشد. نباتی است یکساله و دانه های آن مدت مدیدی قادرند که قوه نمای خود را حفظ نمایند. شلمک یکی از گیاهان خوب مراتع است و در هر سال سه مرتبه میشود آنرا درو کرد، زوان. دنقه. شیلم. چچم. چچن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیلم و مترادفات دیگر کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ)
پنیر تر. (الفاظ الادویه). پنیر تر، و آن شیری است که بعد از مایه زدن بسته شود. (از برهان). دلمه رجوع به دلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ لِ مُ)
دهی از دهستان بندرج بخش دودانگۀ شهرستان ساری. سکنۀ آن 390 تن. آب آن از چشمه سار. محصول عمده آنجا غلات، لبنیات و در اراضی قرای مجاور برنج کاری دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
جانوری است شبیه به عنکبوت، گویند زهر او آدمی را هلاک کند و به عربی رتیلا خوانند. (برهان). جانوری است که چون به بدن آدمی رسد ریش کند و آنرا به عربی رتیلا گویند، و این مخفف دیلمک است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رتیلا که جانوری است شبیه به عنکبوت بزرگ و گزیدگی آن گاه مورث کسالتی می گردد که شخص گزیده شده در حالت اغما و چرت می افتد و یا مورث مالیخولیایی می شود که بسیار عسیرالعلاج است ولی این عوارض بندرت اتفاق می افتد. (ناظم الاطباء). در تداول امروز خراسان، نوعی رتیل را گویند که بدن او سیاه است و زهری کشنده دارد. (یادداشت محمد پروین گنابادی) :
دلمکی می کند هزار بچه
مرد را هست بی شمار بچه.
آذری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
نام آوازی است از جملۀ شش آوازۀ موسیقی که آن شهناز، گردانیه، گوشت، مایه، نوروز و سلمک باشد. (برهان) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) :
همی تا بیفزاید از زیر رامش
همی تا بیفزاید از راست سلمک.
اثیرالدین اخسیکتی (ازآنندراج).
، نام پرده ای است از موسیقی. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : ماتلمک بلماک، ای ماذاق شیئاً. (اقرب الموارد) ، لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زنخ پیچیدن شتر و زبان گرد دهان برآوردن بعد خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جنباندن دو فک است، بگفتن یا زیاد طعام خوردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
مادگی و انگله از قیطان و امثال آن. مادگی که از قیطان یا چیزی دیگر بیرون جامه دوزند چون دسته و گوشۀ چیزی. اخکورنه. عروه: المک پرده. در آذربایجان ایلمک گویند
لغت نامه دهخدا
شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه. جانوریست شبیه عنکبوت رتیلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمک
تصویر تلمک
چشیدن، لیسیدن چشیدن، لیسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلمک
تصویر سلمک
قدیم (شهناز کردانیه گوشت مایه نوروز و سلمک)
فرهنگ لغت هوشیار
رعنا و رعنایی که بی عقل و بی هنری باشد بلند کردن و بلند شدن، بلند گردانیدن بام بام خانه، سراپا ماهی ماهی، جمع اسماک سماک، ماهیی که زمین بر روی اوست (اساطیر)
فرهنگ لغت هوشیار
گود غله دان، غله دان زیر زمینی، بتوراک (گویش سیستانی)، گیاهی که از تیره چتریان که دارای برگهای طویلی است و در غالب نقاط میروید. دم کرده آن بعنوان دارو ضد روماتیسم در تداوی قدیم مصرف میشد ابره الداعی حربت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمک
تصویر خمک
دف و دایره کوچکی که چنبرآن از برنج یا روی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
حمکه: ریزه، فرومایه، شپش، کودک، کره، ناب چیزی، سرشت چیزی، راهنمای بیراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمک
تصویر زمک
خشم، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمک
تصویر ثمک
پارسی تازی گشته تمک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمک
تصویر رمک
گله گاو و گوسفند و اسب، سپاه لشکر، گروه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمک
تصویر دمک
ساییدن، آرد کردن ، استوار کردن، تابانیدن تاب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره گندمیان که دارای خوشه هایی کوچکی می باشد، نباتی است یک ساله و دانه های آن مدت مدیدی قادرند که قوه نمای خود را حفظ کنند شلمک یکی از گیاهان خوب مراتع و در هر سال سه مرتبه میشود آن را درو کرد زوان دنقه شیلم چچم چچن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلمک
تصویر دلمک
((دُ مَ))
دلمه، شیری است که بعد از مایه زدن بسته شود، پنیرتر، دلمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلمک
تصویر سلمک
((سَ مَ))
آوازی است از جمله شش آواز موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
گردو
فرهنگ گویش مازندرانی
خزه ی درختی
فرهنگ گویش مازندرانی