جدول جو
جدول جو

معنی لشکرگاه - جستجوی لغت در جدول جو

لشکرگاه
جای لشکر در میدان جنگ
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
فرهنگ فارسی عمید
لشکرگاه
(لَ کَ)
نام دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 68 هزارگزی شمال ضیأآباد و دوازده هزارگزی راه عمومی. کوهستان. سردسیر. دارای 150 تن سکنه. شیعه، کردی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم و جوال بافی. راه آن مالرو است و از طریق ارس آباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان مرغا، بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 54 هزارگزی باختری ایذه. کوهستانی و معتدل. دارای 150 تن سکنه. شیعه، فارسی و بختیاری زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
لشکرگاه
(لَ کَ)
معسکر. (منتهی الارب). لشکرگه. جای لشکر. لشکرجای. اردو. رجوع به در اندره شود: چون خوشنواز (پادشاه هیاطله) این سخن بشنید به سرحدّ بلخ آمد و طخارستان و سپاه گرد کرد و لشکرگاه بزد و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه طبری بلعمی). و خالد سپاه به حرب فراز کرد (در یمامه) و خود به تخت بنشست، اندر لشکرگاه. (ترجمه طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم). جبغوکت، شهرکی خرم است و لشکرگاه چاچ بودی اندر قدیم. (حدودالعالم). پس آنجا فرمود که فرود آمدند و لشکرگاه بزدند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکرگاه.
فرخی.
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح
ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه.
فرخی.
چون سواران سپه را بهم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه.
منوچهری.
ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست
چترت ایوان است و پیلت منظر و فحلت (؟) رواق.
منوچهری.
چون عبدوس به لشکرگاه رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود تابوق و دهل بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دهل و بوق بزدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 441). با تعبیۀ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول سلجوقیان را به لشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند. (تاریخ بیهقی ص 513). طلیعۀ لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان. (تاریخ بیهقی ص 354). پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان. (تاریخ بیهقی ص 240) .امیر از پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث میکردند تا به لشکرگاه رسیدند. (تاریخ بیهقی ص 252). به نشابور در جنگ خویشتن را به شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی ص 90). و از آن جانب بهرام چوبین فرودآمد و لشکرگاه زد و چند روز میان ایشان رسول می آمد و میرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را به کنار لشکرگاه شهربراز افکند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). و از جای خویش نجنبند الاآنک ترکان را که از لشکرگاه بیرون می آیند بهزیمت ایشان را می کشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). لشکرگاه با خزاین جهان و رغائب بسیار و رقایق بیشمار و ممالیک و مواشی ماسوی انواع غلات و حبوبات بازگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 71). چون به لشکرگاه بیرون آمدند خدا آن پیغمبران را اعلام کرد. (قصص الانبیاء ص 147). پس عقد امیر دیگر بر اسامه بست و بفرمود که لشکرگاه بیرون زند. (قصص الانبیاء ص 134). و طلحه به زمین شامیان بقوت شد و سپاه گرد وی رو در بیابان نهاده دربادیه ای که سمیر خوانند آنجا لشکرگاه بزد. (قصص الانبیاء ص 234). طالوت برخاست و با لشکر به زیر آن کوه آمدند و لشکرگاه بزدند. (قصص الانبیاء ص 149).
دعوتم کردی به لشکرگاه خاقان کبیر
حبذا لشکرگه خاقان اکبر حبذا.
خاقانی.
وز طناب خیمه ها برگرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده اند.
خاقانی.
گشته داود نبی زرّاد لشکرگاه او
باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده.
خاقانی.
شاه ریاحین بساخت لشکرگاه از چمن
نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران.
خاقانی.
به لشکرگاه دارم روی و بر سلطان فشانم جان
گران دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری.
خاقانی.
گر یک دو نفس بدزدم اندرماهی
تا داددلی بخواهم از دلخواهی
بینی فلک انگیخته لشکرگاهی
از غم رصدی نشانده بر هر راهی.
خاقانی.
سپیده دم ز لشکرگاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو.
نظامی.
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید.
نظامی.
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشکرگاهی کشید بر راه.
نظامی.
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشکرگاه را.
مولوی.
ای سلیمان بهر لشکرگاه را
در سفر میدار این آگاه را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
لشکرگاه
جایی که لشکر اقامت کند
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
فرهنگ فارسی معین
لشکرگاه
اردو، اردوگاه، خرگاه، خرگه، لشکرگه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشکرگشا
تصویر لشکرگشا
لشکرگشاینده، لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکارگاه
تصویر شکارگاه
سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، شکارگاه، شکارستان، نخجیرگاه، صیدگاه، متصیّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگذار
تصویر لشکرگذار
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگرا
تصویر لشکرگرا
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
جای لنگر انداختن و ایستادن کشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکردار
تصویر لشکردار
دارندۀ لشکر، نگهدار لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرپناه
تصویر لشکرپناه
آنکه پشت وپناه لشکریان باشد
فرهنگ فارسی عمید
(َل کَ گَهْ)
لشکرگاه. جای لشکر. معسکر. معرکه. (؟) (نصاب) :
به لشکرگه دشمن اندرفتاد
چو اندر گیا آتش تیز و باد.
دقیقی.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز.
فردوسی.
ز اسبان گله هر چه بودش به کوه
به لشکرگه آورد یکسر گروه.
فردوسی.
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغزن صد هزار.
فردوسی.
بخارا پر از گرز و کوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود.
فردوسی.
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن.
فردوسی.
به لشکرگه آمد از این رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه.
فردوسی.
به لشکرگهش کس فرستاد زود
بفرمودتا خواسته هر چه بود.
فردوسی.
به لشکرگهش برد خواهم کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون.
فردوسی.
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی بر این گونه جوینده بهر.
فردوسی.
پیاده به پیش اندر افکنده خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با تخت همراه بود.
فردوسی.
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
ز اسپان گله هر چه شایسته بود
ز هر سو به لشکرگه آورد زود.
فردوسی.
بیامد به لشکرگه خویش باز
بدید آن نشان نشیب و فراز.
فردوسی.
همانگه ز لشکرگه اندرکشید
بیامد سپه را همه بنگرید.
فردوسی.
به لشکرگه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و رخ شده آبنوس.
فردوسی.
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف.
فردوسی.
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه های دراز.
فردوسی.
به لشکرگه خویش بنهاد روی
بخشم و پر از غم دل از کار اوی.
فردوسی.
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشۀ دل بدانگونه بود.
فردوسی.
سپه را به لشکرگه اندرکشید
بزد دست وگرز گران برکشید.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش.
فردوسی.
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یک سو ز انبوه بود.
فردوسی.
بجایی که بودند اسبان یله
به لشکرگه آورد چوپان گله.
فردوسی.
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدرۀ سبز باز کرد از بر.
فرخی.
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر.
فرخی.
چون به لشکرگه او آینۀ پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری.
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.
اسدی (گرشاسب نامه ص 54).
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
ناصرخسرو.
لشکرگه سفاهت من عرض داد دیو
من ایستاده همره عارض به عرضگاه.
سوزنی.
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا معسکرش.
خاقانی.
محتاج به لشکر نیی ایرا که ز دولت
دارندۀ لشکرگه این هفت بنایی.
خاقانی.
لشکرگهت با حاشیت گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته.
خاقانی.
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
ای سپاه حق بعون رای تو
کرده بر لشکرگه باطل کمین.
خاقانی.
لشکرگه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا.
نظامی.
یکی زین صد که میگویی رهی را
نگوید مطربی لشکرگهی را.
نظامی.
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشکرگهت گفتگوی.
نظامی.
خواجه را بارگه (؟) فتاد از پای
دید لشکرگهی و جست از جای.
نظامی.
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشکرگه دل.
نظامی.
چون که به لشکرگه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید.
نظامی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است.
سعدی.
به لشکرگهش برد و بر خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آنکه لشکر خصم را گیرد و مغلوب سازد
لغت نامه دهخدا
لشکرگشا:
به تنها عدوبند و لشکرگشای.
نظامی.
امیر عدوبند لشکرگشای
جوابش بداد از سرعقل و رای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام یکی از نه نهرکه از هری رود بردارند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 220)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ)
جائی که کشتی در دریا بایستد و پیشتر نتواند رود. دهانه و یا جائی از دریا که کشتی آنجا بایستد. خور. بندر. کلاّء. (منتهی الارب) : مرسی، مراسی، لنگرگاهها
لغت نامه دهخدا
(رِ جَ / جِ پَ رَ)
لشکرگشای. فاتح در مقابل لشکر خصم
لغت نامه دهخدا
(رِ خوا / خا)
سائق جیش:
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد دیناربار باشد.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ)
دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در سه هزارگزی شمال سیاهکل. جلگه. معتدل. مالاریائی دارای 720 تن سکنه، شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رود خانه شمرود. محصول آنجا برنج و چای و ابریشم و بنشن. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ پَ)
ملجاء سپاه:
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه.
فردوسی.
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکرپناه.
فردوسی.
پدر جستی ای گرد لشکرپناه
بجای پدر گورت آمد براه.
فردوسی.
سبک شیردل گرد لشکرپناه
نگونسار کرد آن درفش سیاه.
فردوسی.
چو نزدیک شهر جهاندار شاه
فراز آمد آن گرد لشکرپناه.
فردوسی.
سر پهلوانان لشکرپناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه.
فردوسی.
گریزان برفتند یکسر سپاه
ز گیو سرافراز لشکرپناه.
فردوسی.
بفرمود تا شد ز پشت سپاه
بر گیو گودرز لشکرپناه.
فردوسی.
تو با کاویانی درفش و سپاه
بپشت سپه باش لشکرپناه.
فردوسی.
بجنبید با رستم از قلبگاه
خروشان و جوشان و لشکرپناه.
فردوسی.
وزان سو یکی گرد لشکرپناه
بیامد که بد سرفراز سپاه.
فردوسی.
فرستاده آمد به توران سپاه
گزین پور تو گیو لشکرپناه.
فردوسی.
خروش آمد از بوق ایران سپاه
چو پیروز شد گرد لشکرپناه.
فردوسی.
میان دو بیشه به یک روز راه
فرود آمد آن گرد لشکرپناه.
فردوسی.
بشد زان دژم، گرد لشکرپناه
همانجا به شب خیمه زد با سپاه.
(گرشاسب نامه ص 131).
بدان آمدن شادمان گشت شاه
از آن پهلوانان لشکرپناه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
جای سپاه. اردوگاه. لشکرگاه. سربازخانه. معسکر. جای سپاهی در درون یا بیرون شهر در حال سلم: بوصالح منصور بن اسحاق... چون به سیستان آمد مردمان را بسیار نیکویی گفت. وعده ها نیکو کرد و آن را وفا نکرد وبه لشکرجای قرار نکرد... محمد بن هرمز... مردی جلد بود اندر مظالم شد و گفت به سیستان رسم نیست که مال زیادت خواهند و لشکری به لشکرجای باشد که مردمان را زنان و دختران باشد، مردم بیگانه به منزل و سرای آزادمردان واجب نکند. (تاریخ سیستان). و سپاه مردود به در شهر بودند و لشکرجای آنجا بزده. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ پَ)
دارندۀ لشکر. سرلشکر: کارهای مملکت به مردان کار و لشکر و لشکردار راست آید. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرگیا. گزانگبین. (یادداشت مؤلف) :
طوطی جان من رسیده به لب
تا از آن لب شکرگیاه برد.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
لشکرگاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به عسکر شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
محل شکار. جای صید کردن. آنجا که صید فراوان باشد. نخجیرگاه. (فرهنگ فارسی معین). صیدگاه. نخجیرگه. (یادداشت مؤلف). نخجیرگاه و ناحیه ای که در آن صید میکنند و محل صید. (ناظم الاطباء). شکارستان:
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکارگاه سره.
عنصری.
احمد (سامانی) را به شکارگاه بکشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). برنشست روزهای سخت صعب سرد... و به شکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی). در سواری و انواع سلاح کار فرمودن و میدان و شکارگاه چنان یافت که هیچکس به گرد او نمیرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). باز مونس شکارگاه ملوک است. (نوروزنامه). توتل روزی به شکارگاه فرودآمد. (مجمل التواریخ و القصص). و سیف را غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند. (مجمل التواریخ و القصص). این شکارگاه من است. (کلیله و دمنه).
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
روزی اندر شکارگاه یمن
با دلیران آن دیار و دمن.
نظامی.
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی.
نظامی.
انوشیروان عادل در شکارگاهی صیدی کباب میکرد. (گلستان). یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد. (گلستان).
شکارگاه معانی است کنج خلوت من
زه کمان شکارم کمند وحدت من.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
، تصویر نخجیر و نخجیرگاه در روی دف. شکارستان:
از حیوان شکارگاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد.
خاقانی.
و رجوع به شکارستان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
جای ایستادن کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که لشکر اقامت کند معسکر لشکر جای اردو: و چون لشکر گاه ساخته و اعلام نصرت افراخته شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرگه
تصویر لشکرگه
لشکرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرگشا
تصویر لشکرگشا
((~. گُ) )
فاتح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
جای توقف کشتی در بندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکارگاه
تصویر شکارگاه
محل شکار، جای صید کردن، نخجیرگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
اسکله
فرهنگ واژه فارسی سره
صیدگاه، نخجیرگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسکله، بارانداز، بستنگاه، بندر، بندرگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد