جدول جو
جدول جو

معنی لزبه - جستجوی لغت در جدول جو

لزبه
(لَ بَ)
سختی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، خشکسالی. (منتهی الارب). ج، لزب و لزبات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لزبه
سختی، خشکسالی
تصویری از لزبه
تصویر لزبه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیبه
تصویر لیبه
(دخترانه)
مؤنث لبیب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لعبه
تصویر لعبه
لعبت، هر چیزی که با آن بازی کنند، بازیچه، اسباب بازی، عروسک، دلبر، معشوق زیبا، چشم و چراغ، سرو خوش رفتار، صنم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
فربه، چاق، نرم و ملایم مانند نان کلفت و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابه
تصویر لابه
درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری، عذرخواهی، لابه، لاو، لاوه،
نگرانی، نیرنگ، سخن همراه با مهربانی مثلاً لابۀ مادرانه، چاپلوسی
فرهنگ فارسی عمید
(زُ بَ)
تیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، لقمه. (اقرب الموارد) ، لبلاب سپید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
شدت. قحط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
حزب. گروه
لغت نامه دهخدا
(حَ بِ)
ده کوچکی از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز است در 8 هزارگزی باختر اهواز و یکهزارگزی راه اهواز به سوسنگرد. 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ زِ بَ)
مؤنث خزب. شتر ماده ای که پستانش آماسیده باشد یا در زهدان ثاّلیل بود که بدان متأذی میشود. (منتهی الارب). رجوع به خزب شود
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ بَ)
نام معدنی است. (یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ / بِ)
مردم بزرگ تن و فربه. (صحاح الفرس). فربه با گوشت نرم و لطیف. مردم فربه تن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). فربه تن بزرگ. (فرهنگ اسدی). شخصی فربه و بزرگ تن بود. (اوبهی). فربه. مقابل لاغر. (برهان). فربه و سرین بزرگ. (آنندراج). بزرگ سرین:
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
عماره.
، بزرگ. مقابل کوچک، به هندی دراز باشد که در برابر کوتاه است. (برهان) ، مرغ لنبه، در تداول مردم قزوین ماکیانی است که دم نداشته باشد
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / بِ)
کزب. کنجاره است که نخاله و ثفل مغزهای روغن گرفته باشد. (برهان) (آنندراج). کنجاله و تفاله. (ناظم الاطباء). به فارسی عصارۀ ادهان است و نزد بعضی مختص است به عصارۀ روغن بادام و کنجد. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کزب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زِ بَ)
لاغر، چنانکه شتران، یا شتر ماده، یا شتران که نشخوار نکنند
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
فرصت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
کمانی که نه نو باشد نه کهنه. رجوع به شزیب شود، ماده خر لاغر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ماده شتر لاغر. (ناظم الاطباء) ، دفعه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لابْ بِ)
لئون. نام پزشک و سناتور فرانسوی. مولد مرل رلت (1832-1916 میلادی). وی تلقیح سرم ضد تیفوس را در قشون اجباری کرد
لوئیز. نام شاعرۀ فرانسوی، دختر و زن دوتن، لوّاف. ملقب به ’لابل کردیه’. مولد لیون (1526-1566 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
موضعی است. (منتهی الارب). عامر بن طفیل گوید:
و نحن جلبنا الخیل من بطن لابه
فجئن یبارین الاعنه سمّها.
(معجم البلدان).
شهری است به حدود نوبه نزدیک تر (از ناحیت سودان) و مردمانی دزدندو درویش و همه برهنه و از همه ناحیت سودان مردمان این لابه مذمومتر باشند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
سخنی نیازمندانه. اظهار اخلاص با نیاز تمام. نیاز. فروتنی. تضرع. عجز. چاد. زاری. خواهش. (برهان) (صحاح الفرس). التماس:
تو او را کنی لابه فردا به پیش
فدا داری او را تن و جان خویش.
فردوسی.
چو دانست رستم که لابه بکار
نیاید همی پیش اسفندیار...
فردوسی.
همی ریخت با لا به از دیده خون
همی خواست آمرزش از رهنمون.
فردوسی.
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به لابه گشادند یکسر زبان.
فردوسی.
بکوشم کنون از پی کار تو
از این لابه و نالۀ زار تو.
فردوسی.
بر زال زر پوزش آراستند
زبانها به لابه بپیراستند.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش نیکخواه.
فردوسی.
یکی نامه با لابۀ دردمند
نبشتم بنزدیک شاه بلند.
فردوسی.
بکوشم کنون از پی کار تو
ازین لابه و نالۀ زار تو.
فردوسی.
به صد لابه و پند و افسون و رای
دل آورد شهزاده را باز جای.
فردوسی.
بدان مرد باهوش و با رای و شرم
بگفتند با لابه بسیار گرم.
فردوسی.
به شمشیر زد دست خونریز مرد
جهانجوی چندی بر او لابه کرد.
فردوسی.
به تاراج ایران نهادید روی
چه باید کنون لابه و گفتگوی.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت چون بوستان
پر ازگل بسان رخ دوستان
بسی لابه و پند نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
پر از عهد و پیمان سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.
فردوسی.
یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشتند نزدیک آن ارجمند.
فردوسی.
به لابه یکی نامه کن نزد اوی
بجان ایمنی خواه و زنهار جوی.
اسدی (گرشاسبنامه).
بصد لابه ضحاک ازو خواسته است
که این مایه لشکر بیاراسته است.
اسدی (گرشاسبنامه).
به هر نامه صد لابه آراستی
به بودنش پوزش همی خواستی.
اسدی (گرشاسبنامه).
سرانجام چون لابه چندی شمرد
دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد.
اسدی (گرشاسبنامه).
همی خواست پیروزی اندر نبرد
نبد هیچ سودش فزون لابه کرد.
اسدی (گرشاسبنامه).
به لابه بگفتند با شهسوار
که با ما تو باش از جهان شهریار.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز بس لابه و مهر و پیوند و بند
بدو ایمنی یافت شاه از گزند.
اسدی (گرشاسبنامه).
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش.
اسدی (گرشاسبنامه).
زی لابه و زاریت ننگرد چرخ
هر چند که لابه کنی و زاری.
ناصرخسرو.
تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند ترا
راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی.
ناصرخسرو.
یکی همی نپذیرد بخواهش اسپ و ستام
یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری.
ناصرخسرو.
نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مینا.
مسعودسعد.
چون ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو.
سنائی.
گر بودم سیم کار گردد چون زر
گر نبود سیم لوس و لابه فزایم.
سوزنی.
هر که به لابۀ دشمن فریفته شود... سزای او این است. (کلیله و دمنه).
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم یکبار نپذرفت.
خاقانی.
به لابه گفت کای ماه جهانتاب
عتاب دوستان نازست برتاب.
نظامی.
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه قصۀ ما بود دراز.
کمال اسماعیل یا مولوی.
کرد عیسی لابه ایشان را که این
دائم است و کم نگردد اززمین.
مولوی.
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا.
مولوی.
لابه ات را هیچ نتوانم شکست
زانکه لابۀ تو یقین لابۀ من است.
مولوی.
میرفت به کبر و ناز میگفت
بی ما چکنی به لابه گفتم.
سعدی (ترجیعات).
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهود اندر فطیر.
سعدی.
لابه های زار من شاید که هر کس بشنود
لابه های زار من هرگزنبودی کاشکی.
سعدی.
قضا به نالۀ مظلوم و لابۀ محروم
دگر نمیشود ای نفس بس که کوشیدی.
سعدی.
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به بوسه ای ز تو دلخسته ای بیاساید
به خنده گفت که حافظخدای را مپسند
که بوسۀ تو رخ ماه ما بیالاید.
حافظ.
، تملق و چرب زبانی و چاپلوسی. تی تال. (برهان) :
زنان را گر چه باشد گونه گون کار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار.
(ویس و رامین).
چون کودکان بخیره همی خرّی
زین گنده پیر لابه و شفرا را.
ناصرخسرو.
آن لابه های گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش یکسر همه زبانی.
خاقانی.
- دم لابه، تملق و چاپلوسی و از اینجاست که گردانیدن سگ دم خویش را پیش خداوند و آشنا دم لابه گویند. (آنندراج).
، فریب. (اوبهی). فریب و بازی دادن. (برهان) :
زین پس فسون و لابۀ ایشان چسان خوریم
چون مار مرده مان نه همی جنبد از فسون.
سوزنی.
بلا به گفت شبی میرمجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد.
حافظ.
، اضطراب. قلق. بی آرامی. ترس:
فرستاده آمد به رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همی گفت پیغام با ساوه شاه
چوبشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کاین لابه چیست
بدین مایه لشکر بباید گریست.
فردوسی.
، سخن، چیزی را گویند که به سرتا پای چیزی پیچند. (برهان) ، قربان و صدقه رفتن:
در آن نامه سوگندهای گران
فریبنده چون لابۀ مادران.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ بَ)
زن بی شوی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عزب شود. ج، عزّاب. (ناظم الاطباء) ، زن دوشیزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهبه
تصویر لهبه
تشنگی، سپیدی ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
مردم بزرگ تن و فربه، بزرگ سرین
فرهنگ لغت هوشیار
بازیگر سرگرم کن لعبت در فارسی لهفت (این واژه در انجمن آرا آمده و پارسی دانسته شده ولی دگر گشته لعبه تازی است) بازیچه، بازی، پیکره، اروسک، آدمک در تاژ بازی (خیمه شب بازی)، زیبا روی دلستان دلبر، خنده خریش، شگفت، پستای بازی (پستا نوبت) بازیگر سرگرم کن گونه منگیا (قمار) بنگرید به لعبه بازی، نوبت بازی، آنچه بدان باری کنند مانند شطرنج، تمثال پیکر، احمقی که او را ریشخند کنند، مهر گیاه. توضیح در برخی ماخذ لعبه را گیاهی شبیه سورنجان ذکر کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزگه
تصویر لزگه
تکه قطعه قاچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزنه
تصویر لزنه
سختی زندگی تنگزیستی، سال سخت
فرهنگ لغت هوشیار
سنگلاخ، زمین بی ریگ، اشتران سیاه اظهار نیاز تضرع التماس یا به لابه زبان گشادن (گشودن)، تضرع و التماس کردن: چو رستم چنین گفت ایرانیان بلابه گشادند یکسر زبان. (شا. لغ)، تملق چاپلوسی: هر که به لابه دشمن فریفته شود... سزای او این است. یا به لابه دم جنباندن (جنبانیدن)، تملق و چاپلوسی کردن: بسختی جان سبک میدارهان تا چون سبکساران بلابه پیش سگساران چو سگ را بجنبانی. (خاقانی. سج. 414)، فریب خدعه مگر. یا به لابه گفتن، از روی فریب و مکر گفتن: بلابه گفت شبی میر مجلس تو شوم شدم برغبت خویشش کمین غلام و نشد. (حافظ. 114)، اضطراب قلق، قربان و صدقه: در آن نامه سوگندهای گران فریبنده چون لابه مادران. (نظامی لغ) سخنی نیازمندانه، اظهار اخلاص با نیاز تمام، فروتنی، تضرع، عجز، زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جزبه
تصویر جزبه
خشم، غضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلبه
تصویر زلبه
نواله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعبه
تصویر لعبه
((لُ بَ))
بازی، نوبت بازی، آنچه بدان بازی کنند مانند شطرنج، تمثال، پیکر، احمقی که او را ریشخند کنند، مهر گیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
((لُ بِ))
مردم قوی هیکل و فربه و گنده، لنبر، لنبک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابه
تصویر لابه
((بِ))
عجز، نیاز، التماس، زاری، خودستایی، تکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لزگه
تصویر لزگه
((لَ گَ یا گِ))
تکه، قطعه، قاچ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابه
تصویر لابه
التماس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لزره
تصویر لزره
رعشه
فرهنگ واژه فارسی سره