جدول جو
جدول جو

معنی لذکه - جستجوی لغت در جدول جو

لذکه
(لُ کَ)
حسن بن عبدالله ابوعلی الاصبهانی معروف به لذکه و گویند لغده. نحوی و لغوی معاصر ابوحنیفۀ دینوری. رجوع به حسن بن عبدالله شود. (روضات الجنات ص 216)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لکه
تصویر لکه
لک، اثری که از چربی یا کثافت یا مواد رنگین بر روی لباس یا پارچه و مانند آن پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوکه
تصویر لوکه
آرد گندم یا جو، آرد بریان کرده، پنبه ای که پنبه دانه را از آن جدا کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
یکبار سوختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَکْ کَ / کِ)
قطره. چکه. پنده. قطرۀ خرد. سرشک. اشک. یک لکه باران. یک لکه خون، خال. لک. نقطۀ به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن، خالی به رنگی غیر رنگ بشره. و رجوع به لک شود، نکته، جا. گله. نقطه: یک لکه جا، یک گله جا. یک نقطه. یک لکه ابر
لغت نامه دهخدا
(لُ کَ / کِ)
نان قندی
لغت نامه دهخدا
(لُکْ کَ)
لک. لاک. و رجوع به لک شود: اللکه و اللک عصارته (عصارهاللک) التی یصبغ بها. (المعرب جوالیقی ص 300 ح)
داغ، پارچه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُکْ کَ / کِ)
نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن. لک
لغت نامه دهخدا
(لُ کَ / کِ)
لتکا. زورق. کرجی. رجوع به لتکا شود
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ کَ)
لقمه یا پاره ای از اشکنه. یقال ما ذقت عنده عبکه و لالبکه. (منتهی الارب). پارۀ ثرید. (مهذب الاسماء) ، طعامی است که خرما و روغن و پینو را بشورانند و گاهی بجای پینو پست ریزند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام قصبۀ مرکز ناحیتی به همین نام در سنجاق ارطغرل از ولایت خداوندگار در فضای مرکزی سنجاق مذکور، واقع در 36هزارگزی شمال بیله جک است. در ساحل چپ نهر سقریه، کنار خط آهنی که از حیدرپاشا به آنقره میرود و 6265 تن سکنه دارد. اراضی بسیار حاصلخیز در جوار آن واقع و تجارت آن رایج و بارونق است. لفکه یکی از قصبات قدیمی ونام باستانیش لوکه بوده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
مطلق آرد را گویند، خواه آرد گندم باشد و خواه آرد غیر گندم، آردی را نیز گویند که گندم و نخود و آنچه از آن آرد کرده باشند بریان کرده باشند. (برهان). آرد. پست. (جهانگیری) :
من که مهر تو از خدا خواهم
کاروان کرنج و لوکۀ قند
تا کیم دفع عشوه خواهی داد
چند از این انتظار آخر چند.
کمال اسماعیل.
، پنبه که پنبه دانه از او جدا کرده باشند و هنوز حلاجی نشده باشد، آواز گربه، نالۀ سگ. (برهان). زوزه
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
چیز آمیخته. (منتهی الارب). لبک
لغت نامه دهخدا
(لُ ذَ مَ)
مرد خانه نشین که به سفر نرود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ / کِ)
لشک. پاره.
- لشکه لشکه، پاره پاره. (برهان).
- شبنم. (برهان). (ولی ظاهراً به این معنی بشک باشد)
لغت نامه دهخدا
لذکه. حسن بن عبدالله اصفهانی معروف به لذکه یا لغذۀ نحوی لغوی. یاقوت گوید: او به بغداد شد و بمجلس زجاج برای اکتساب ادب حاضر می آمد و سپس بمخالفت زجاج برخاست و ب خانه خویش بتدریس نشست... و میان او و ابی حنیفه مناقضاتی است و در آخر عمر در عراق او را نظیری نبود و از اشعار اوست:
ذهب الرجال المقتدی بفعالهم
والمنکرون لکل امر منکر
و بقیت فی خلف یزیّن بعضهم
بعضا لیستر معور من معور
ما اقرب الأشیاء حین تسوقها
قدراً و ابعدها اذا لم یقدر
الجد انهض بالفتی من کسره
فانهض لجد فی الحوادث او ذر
و اذا تعسّرت الامور فأرجها
و علیک بالامر الذی لم یعسر.
و از کتب او راست: النوادر. خلق الانسان. نقض علل النحو. خلق الفرس. مختصر فی النحو. الهشاشه و البشاشه. التسمیه. الرد علی ابن قتیبه فی غریب الحدیث. الرد علی ابی عبید و جز آن و صاحب روضات گوید: بعید نیست این ابوعلی، ابوالقاسم اصفهانی ملقب به تلیزه باشد که در قاموس ذکر او آمده است.
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نام دهی جزء دهستان حومه بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در دو هزارگزی شمال رودبار. دارای 827 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لُ حَ کَ)
لحکاء. کرمکی است کبود درازدم شبیه کربسه. (منتهی الارب). در شرایع از محرمات حیوان آمده است: و کذا یحرم الیربوع و القنفذ و الوبر و الفنک و السمور و السنجاب و العضاه و اللحکه و هی دویبه یغوص فی الرمل تشبه بها اصابع العذاری. (شرایع کتاب الاطعمه والاشربه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لتکه
تصویر لتکه
لتکا بنگرید به لتکا کرجی قایق بلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لذمه
تصویر لذمه
خانه نشین، چسبیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لذعه
تصویر لذعه
یکبار سوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکه
تصویر لشکه
پاره تکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکه
تصویر لکه
قطره، چکه، سرشک، اشک، خال
فرهنگ لغت هوشیار
لذت در فارسی: هونیاکی مزه خوشی رو در روی درد لذت: بر سر خوان سخن لذت: بر سر خوان لذه ز من خواه که نیست در ابای سخن هیچ سیه کاسه دک. (سیف اسفرنگی. انجمن)
فرهنگ لغت هوشیار
غضروف و لته و پوسته و زواید گوشت مانند پوست و چربی وغلیزک و نظایر آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکه
تصویر لکه
((لُ کَ یا کِ))
نان قندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوکه
تصویر لوکه
((کِ یا کَ))
آرد (مطقاً)، آردی که از گندم و نخود بریان شده به دست آید، آرد پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوکه
تصویر لوکه
((اصت.))
آواز و ناله گربه و سگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوکه
تصویر لوکه
پنبه که پنبه دانه را از آن جدا کرده باشند و هنوز حلاجی نشده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکه
تصویر لکه
((لَ ک ِّ))
بخشی از یک سطح که براثر آلودگی به چیزی به رنگ دیگر درمی آید، اثر آلودگی چیزی، تغییر رنگ نقطه ای از سطح چیزی، مجازاً، آلودگی بدنامی
فرهنگ فارسی معین
چرک، خال، داغ، لک، چکه، قطره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یک لکه روی کاغذ سفید ایجاد می کنید: در تخت یک غریبه خواهید خوابید
یک لکه روی کاغذ رنگی ایجاد می کنید: بزودی عازم سفر خواهید شد
یک سند مهم را لک می کنید: یک تغییربسیار خوشایند
درموقع نوشتن یک چک آنرا لک می کنید: خوشبختی شما حتمی است
- کتاب سرزمین رویاها
۱ـ دیدن لکه بر دستها یا روی لباس خود در خواب، نشانه رنج بردن از مسایل کوچک است.
۲ـ دیدن لکه بر دستها یا روی لباس دیگران در خواب، نشانه آن است که کسی به شما خیانت خواهد کرد. .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
وش سالم و بی تخم
فرهنگ گویش مازندرانی
واحد سطح، بخشی از زمین کشاورزی
فرهنگ گویش مازندرانی