جدول جو
جدول جو

معنی لتاز - جستجوی لغت در جدول جو

لتاز
مدور کردن و تراش دادن تنه ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لماز
تصویر لماز
کسی که بدگویی مردم را بکند، نمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاز
تصویر تاز
پسوند متصل به واژه به معنای تازنده مثلاً اسب تاز، پیشتاز
مخنث
فرهنگ فارسی عمید
تاختن، (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، با ’با’بمعنی تاختن، (غیاث اللغات)،
تازنده، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ رشیدی)، و آنرا تازنده گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، بمعنی تازنده نیز آمده است، (برهان)، اسم فاعل از تاختن، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز، (فرهنگ نظام)،
- تندتاز، تیزتاز، تندتازنده، تنددونده:
نشست از بر بارۀ تندتاز
همی رفت و با او بسی رزمساز،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 861)،
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تندتاز،
(شاهنامه ایضاً ج 4 ص 1053)،
- تیزتاز، تیزتازنده، تنددونده:
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 18)،
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایۀ تیزتاز
یکی زآن بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبند و هر دو شتابنده اند
همان یکدگر را نیابنده اند،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 208)،
یکی کاروان جمله شاهین و باز
بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز،
نظامی،
رجوع به تیزتاز شود،
- دیرتاز، دیرتازنده، کندرو:
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کرۀ دیرتازش،
ناصرخسرو (دیوان ص 229)،
رجوع به تندتاز شود،
و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است: پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز:
جریده بهر سو عنان تاز کن،
نظامی،
،
امر) امر به تاختن نیز هست، (آنندراج) (انجمن آرا)، و امر به تاختن، (فرهنگ رشیدی)، و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز، (برهان قاطع)، فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافۀ ’به ’’بتاز’ استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، ’متاز’ نهی ’تاز’ است:
گر این غرم دریابد او را، متاز
که این کار گردد بر ما دراز،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1935)،
،
بمعنی تاخت که مرادف تاز است، (آنندراج) (انجمن آرا)، بمعنی تاخت، (فرهنگ رشیدی)، اسم مصدر ازتاختن مثل تاخت و تاز و غیره، (فرهنگ نظام) :
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111)،
شیرگام وپیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز،
منوچهری (ایضاً ص 42)،
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(زُ)
با هم دشمنی کردن. با هم دشمنانگی کردن. با هم خصومت ورزیدن. دشمنی. دشمنانگی. خصومت. ملازه
لغت نامه دهخدا
معشوق و محبوب را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). محبوب. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی). محبوب و معشوق. (فرهنگ نظام) :
بدو گفت مادر که ای تاز مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟
فردوسی.
با این همه در علم فروگفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
زآنروی که دام دل هر تاز مدام است
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
، فرومایه و سفله. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامۀ منیری) ، امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان). مکیاز. بی ریش. مخنث. بغا. کنده. پشت پای:
عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسایی.
مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید
دلم ز شلّۀ صابوته و ز هرّۀ تاز.
قریع.
ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق
در جستن تاز من نبودت توفیق.
سوزنی.
هریکی را ز سیلی و لت تاز
سبلت و ریش و خایگان کنده.
سوزنی.
بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق
بودی تو مرا تاز و بر آن ره شد چون تار.
سوزنی.
دریغ مرد حکیمی که تازرا پس پشت
هماره چون در دروازه، پشت بان بلند.
سوزنی.
کرد بکابین زن و مزد تاز
گردن من در گرو وام...ر.
سوزنی.
تاز مسافر چو درآیدز راه
پیش برم تا دم دروازه...ر.
سوزنی.
تاز چو دیدم زمانش ندهم یک دم
تا ننمایم وثاق و حجره و جایم.
سوزنی.
عاجز بیچاره من گشته تاز
کرد مرا عاجز و بیچاره...ر
تاز نمانده ست که نسپوختم
در گذر تیزش صدباره...ر.
سوزنی.
نرم کنم تاز را گهی بدرشتی
گاه غلامباره را چو سرمه سرایم.
سوزنی.
دعوت تازان همی کنم بشب عید
زآنکه ندانم بروز عید کجایم.
سوزنی.
چه وفا خیزدت ز تاز و جلب
یاری از روشنان چرخ طلب.
اوحدی (از آنندراج).
، مخفف تازه، از لطائف. (غیاث اللغات) :
بوستان از ابر و خورشید است تاز.
مولوی.
، کلمه تاجیک شاید در اصل همان تازیک [تاز، اسم + یک، پساوند نسبت و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیۀ برهان ذیل کلمه تازی آرد: در پهلوی تاژیک. ایرانیان قبیلۀ طی، از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشروان یمن مستعمرۀ ایران شد) ’تاژ’ و منسوب بدان را ’تاژیک’ می گفتند، و سپس این اطلاق را بهمه عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان پرسیا (پارس) و عرب فرس را بهمه ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان ’یونان’ را - بنام قبیلۀ ’یون’ در آسیای صغیر - بهمه قوم هلاس اطلاق کردند. رجوع به تاجیک و تازیک و تاژ در همین لغت نامه شود، سگ تازی را هم میگویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ تِ حُ)
دهی از دهستان چرداول، بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، واقع در سه هزارگزی جنوب خاور چرداول، کنار راه مالرو شیروان. کوهستانی گرمسیر، داری پنجاه تن سکنه، شیعۀ کردی زبان. آب آن از رود خانه چرداول. محصول آنجا غلات و لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ص 5)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
ریزه های شکسته از پوست درخت، سائیده، شکسته. کوفته، آمیخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
لاتح. لتح. مرد خردمند رسا در امور زیرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جنگ (؟) مبارزه (؟) :
به لتام آمده زنبیل و لتی خور (د) بلنگ
لتره شد لشکر زنبیل و هبا گشت کنام.
محمد بن وصیف سکزی (از تاریخ سیستان ص 210).
، ذم ّ (؟) بدنامی (؟) :
مدحت ازگفتار شاعر محمل صدق است و کذب
صدق در حق کرام و کذب در حق لآم
شاعر آن درزیست داناکو به اندام کریم
راست آردکسوت مدحت بمقراض کلام
گر لئیمی پوشد آن کسوت بچشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لتام.
سوزنی.
و ناصرخسرو بیتی دارد در قافیۀ آن لطام با ’طاء’ آمده و شاید اصل با تاء منقوطه بوده نه از لطمۀ عربی:
با آبروی تشنه بمانی از آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
لغت نامه دهخدا
(لِ)
چوب و جز آن که درسوراخ بکره داخل کنند تا تنگ گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
رتیلاء سیاه بیابان. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لَغْ غا)
رجل لغاز، مرد نیک عیب کننده مردم را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
خرده. عیب. (ظاهراً خود کلمه فارسی است یا شکستۀ لغز عرب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
چوب پاره ای که بدان سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند. (منتهی الارب) ، داغ که بر زیر گوش اشتر نهند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
گوشوار دیوار
لغت نامه دهخدا
(لَمْ ما)
همّاز. نمّام. عیب کننده. (منتخب اللغات). بدگوی. (مهذب الاسماء) ، به چشم اشارت کننده. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(لَ و و)
بادام فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
عیب کننده یا آنکه روبروی تو عیب کند. (منتهی الارب). بدگوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لواز
تصویر لواز
بادام فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتاح
تصویر لتاح
چیر کار زیرک: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
آک کننده نکوهنده سخن چین دو به هم زن عیب کننده نمام بد گوی: ویل لکل همزه بهر زبانی بد بود هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا. (دیوان کبیر 23: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاز
تصویر تاز
تاختن، تازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغاز
تصویر لغاز
خرده، عیب
فرهنگ لغت هوشیار
تریشه که کنار دسته برای استوار کردن در سوراخ چرخ یا تبر نهند، داغ زیر گوش شتر چوب پاره ای که بوسیله آن سوراخ تبر وچرخ چاه را تنگ کنند، داغی که بر زیر گوش اشتر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماز
تصویر لماز
((لَ مّ))
نمام، بدگوی، سخن چین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهاز
تصویر لهاز
((لِ))
چوب پاره ای که به وسیله آن سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند، داغی که بر زیر گوش اشتر نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لغاز
تصویر لغاز
((لُ))
گوشوار دیوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لغاز
تصویر لغاز
((لُ))
عیب، خرده، به کنایه از کسی بد گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاز
تصویر تاز
در ترکیب معنای «تازنده» می دهد، پیشتاز، اسب تاز
فرهنگ فارسی معین
بتازان
فرهنگ گویش مازندرانی
از محل های قدیمی تنکابن که راه دو هزار از آن می گذشت، از ادوات نخ ریسی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
درختی که برای تخته کردن مناسب باشدکنده ای که از آن تخته کشند
فرهنگ گویش مازندرانی
لیچار، لغز
فرهنگ گویش مازندرانی
تخته های چوبی پیشگاه ایوان یا پرتگاه خانه
فرهنگ گویش مازندرانی