جدول جو
جدول جو

معنی لبیش - جستجوی لغت در جدول جو

لبیش
تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد، برای مثال تو نبینی که اسب توسن را / به گه نعل برنهند لبیش (عنصری - ۳۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
لبیش
(لَ)
لواشه. حلقه ای باشد از ریسمان که بر لب اسبان و خران بدنعل گذارند و پیچند و نعل کنند. (برهان) (آنندراج). دهانگیر اسب بود. لبیشه. لویشه. لبیشن:
تو نبینی که اسب توسن را
بگه نعل برنهند لبیش.
عنصری
لغت نامه دهخدا
لبیش
لباشن: تو نبینی که اسب توسن را بگه نعل بر نهند لبیش. (عنصری لغ)
تصویری از لبیش
تصویر لبیش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبیب
تصویر لبیب
(پسرانه)
عاقل، خردمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لویش
تصویر لویش
لبیش، تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش، نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبیس
تصویر لبیس
مانند، همتا، جامه ای که از بسیار پوشیدن کهنه شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
ذکری که حاجیان در مراسم حج در صحرای عرفات تکرار می کنند، کلمه ای که در پاسخ آوازدهنده و در مقام تلبیه و اجابت می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبیب
تصویر لبیب
عاقل، دانا، خردمند، حصیف، فروهیده، صاحب خرد، خردور، خردپیشه، راد، داناسر، فرزان، متدبّر، پیردل، متفکّر، بخرد، اریب، خردومند، نیکورای، فرزانه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
جوششی که از مرض بهم رسد
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
ابن الحسن. نام طبیب و گیاه شناسی صاحب تألیف در فن خویش و ابن البیطار در مفردات از او بسیار روایت آرد. رجوع به حبیش اعسم شود
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
غرغر. مرغ مصری. ضرب من الدجاج اسود او مختلف الالوان. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
موضعی است در قول نصر. (معجم البلدان). قلعه ای است بنی عبید را نزد کوه
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جایی است. (منتهی الارب). مصغر کبش، نام موضعی است. راعی گفت:
جعلن حبیا بالیمین و نکبت
کبیشاً لورد من ضئیده باکر.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اسپ پرورده به شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
فرقه ای است از صدید از جرباء و هیشان، مثلونه و خماس شاخه های آنند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
(لَ وی)
لویشه. لبیشه. لواشه. لباشه. لباچه. لویشن. حلقه ای باشد از ریسمان که بر سرچوبی نصب کنند و لب اسبان و خران بدنعل را در آن حلقه نهند و بتابند تا حرکات ناپسند نکنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ / شِ)
لویشه. لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حناک. زیار. زوار. امالۀ لباشه و آن حلقۀ ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. (غیاث) :
لبت از هجو در لبیشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.
سوزنی.
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام.
نظامی.
حنک الفرس، لبیشه کرد اسب را.
- امثال:
لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لیبی. لیبیا. رجوع به هر دو کلمه شود. در قاموس کتاب مقدس آمده: لبیا، مملکتی است در شمال افریقا که در ساحل دریای متوسط واقع و از مصر تا کارتاژ ممتد است و قدری هم به طرف خشکی امتداد یافته قسمتی از این مملکت که به مصر اتصال داشت بعضی اوقات لبیا مارماریکا و آن قسمتی که بسایرینی اتصال داشت سایرینیکا گفته میشد و این بمناسبت پنج شهر عمده آن مملکت بود یعنی: سایرینی، اپولونیه و برنیاسی و ارسنوی و تلمایس. عدد بسیار و گروهی از یهوددر ایام مسیح در این شهر سکونت داشتند و با جدیدالایمانان لبیانی برای عبادت به اورشلیم می آمدند. (1ع 2:10). مبداء اشتقاق لبیا از لهابیم یا لوبیم است. (پید 10:13) و اینان طایفۀ جنگجو بودند که شیشق شهریارمصر و زارح حبشی را در جنگ با یهودیه معاونت کردند. (2 تو 12:3 و 14:9 و 16:8 و دانیال 11:43.) و با اهل تبت قدیم (؟) نیز معاون بودند (بح 3:9 ار 46:9 حزج 30:5). رجوع به فوت شود. آخراً لبیا در تحت تصرف کارتاژ و پس از آن در تحت تصرف یونانیان و رومانیان و سرسنیها (؟) و عثمانیان درآمد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کج. (آنندراج). ظاهراً تصحیف لوش و لوچ باشد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام فرماندۀ یاغیان مصراست که در زمان داریوش اول قیام کرد و نام دیگر او فسمتیخ (پسام تیک) است. توضیح آنکه چون خبر عدم کامیابی پارسیها در جنگ با یونانیان بگوش داریوش رسید وی مأمورینی به ایالات مختلف ایران فرستاد و شروع بجمعآوری لشکر کرد و در ظرف سه سال هیجانی به آسیا پیدا آمد. زیرا مردان جنگی و حافظان ممالک متفرقه احضار شده بودند. پس از آن در مصر خبیش نیز قیام کرد و خود را فسمتیخ (پسام تیک) نامید و او فسمتیخ چهارم بود (487 قبل از میلاد) جهت شورش را بعضی از نویسندگان زیادی مالیات دانسته اند که ایرانیان بر آنها تحمیل کرده بودند. ولی از آنجا که امپراطوری ایران موجب شد که پس از گشوده شدن آن کشور (مصر) دائرۀ داد و ستد وسیع شود لذا مشکل بار مالیات امری واقعی نبود آنچه ظاهراً صحیح می نماید مشکل اساسی این بود که مصریها خود را از ایرانیان با سابقه تر در امر حکومت می دانستند و حاضر نبودند که زیر یوغ ایرانیان روند و دیگر آنکه در امر سرپیچی یونانیان آنها را تشویق میکردند نتیجه این انقلابات به آنجا رسید که خشایارشا بدانجا رود و با وجودمقاومت مصریان انقلاب را درهم شکند خبیش که خود را فرعون می خواند فرار کند و ایرانیان نیز مصریان را گوشمال بسزا دهند و مصب نیل را غارت کنند. و خشایارشا برادر خود را بنام هخامنش والی مصر گرداند. (از تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ج 1 صص 682 و 683 و 699)
لغت نامه دهخدا
ریسمانی که بشکل حلقه برسرچوبی نصب کنند و اسب و خر چموش را در آن حلقه نهند و بتابند تا حرکات ناپسند نکنند: پیش آرد هی هی و هیهات را و ز لویشه پیچد او لبهات را (مثنوی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
بخرد: خردمند عاقل خردمند بخرد جمع البا: لب شیرین لبانرا خصلتی هست که غارت میکند لب لبیبان. (سعدی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیخ
تصویر لبیخ
پر گوشت: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیس
تصویر لبیس
مانند و همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیق
تصویر لبیق
زیرک کاردان، چرب سخن، جامه چسبان
فرهنگ لغت هوشیار
اجابت باد ترا، ایستادم به فرمانبرداری ایستاده ام در پیشگاه تو آماده ام برای پیشیاری آری اجابت بادترا ایستاده ام فرمان ترا توضیح گاهی بعد لبیک لفظ سعدیک نیز میاید و منعش چنین باشد: یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است. هرگاه مخدومی خادمی را بطلب ندا کند خادم در جواب گوید: لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات مکر میگوید: بلیک حجاج بیت الحرام بمدفون یثرب علیه السلام. (سعدی. کلیات) پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبیک. گفتم: تندرستی و هستی ک گفت: هستم. دعوت حق را لبیک اجابت گفتن، مردن، یا لبیک زدن، جواب دادن، لبیک گفتن: آمد سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم. (ناصر خسرو) یا لبیک زنان. در حال لبیک گفتن: آمد بدیار یار پویان لبیک زنان وبیت گویان. (نظامی) یا لبیک گفتن، لبیک زدن جواب دادان: هیچکسی از آن حضرت لبک اجابتی نگفت و اندیشه اعانتی نکرد. یا لبیک گویان. در حال گفتن لبیک: کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه پس همه ره با همه لبیک گویان آمده. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبین
تصویر لبین
پر شیر، شیر پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
لباچه جامه پشمینه بی آستین زید از تو لباچه ای نمی یابد تا پیرهنی ز عمرو نستانی (ناصر خسرو کوادیانی) شاماکچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش پزی. عمل و شغل لواش پز پختن نان لواش، دکان لواش پز
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ریسمانی که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند
فرهنگ لغت هوشیار
لباشن: لبت از هجو در لبیشه کشم که بدین سان بودتبسم خر. (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
سخن و گفتگوی، لاف و گزاف، اشاره بشاعر و قصه خوان و سخن گزار هم هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
((لَ بَّ))
امر تو را اطاعت می کنم (ذکری که حاجیان در مراسم حج تکرار می کنند)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبیب
تصویر لبیب
((لَ))
خردمند، دانا
فرهنگ فارسی معین