جدول جو
جدول جو

معنی لبیج - جستجوی لغت در جدول جو

لبیج
(لَ)
برک لبیج، شتران شبانگاه بخوابگاه فروآیندۀ خوابندۀ پیرامون سرایها. یا شتران قوم مقیم و فروخوابنده پیرامون خانها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبیب
تصویر لبیب
(پسرانه)
عاقل، خردمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد، برای مثال تو نبینی که اسب توسن را / به گه نعل برنهند لبیش (عنصری - ۳۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبیس
تصویر لبیس
مانند، همتا، جامه ای که از بسیار پوشیدن کهنه شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
ذکری که حاجیان در مراسم حج در صحرای عرفات تکرار می کنند، کلمه ای که در پاسخ آوازدهنده و در مقام تلبیه و اجابت می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبیب
تصویر لبیب
عاقل، دانا، خردمند، حصیف، فروهیده، صاحب خرد، خردور، خردپیشه، راد، داناسر، فرزان، متدبّر، پیردل، متفکّر، بخرد، اریب، خردومند، نیکورای، فرزانه
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
شاماکچه. (منتهی الارب) ، جامه ای است از صوف سیاه. (منتهی الارب). بقیر. واصل آن بفارسی شبی است و آن پیراهن است. (از اقرب الموارد). رجوع به بقیر و المعرب جوالیقی ص 182 شود
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لی)
معرب بیله. بلیج السفینه، بیلۀ کشتی. (منتهی الارب). بلیج السفینه، معرب است و آن شناخته نیست. (از تاج العروس). پاروب کشتی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قدر. اندازه. مقدار. وجب. شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تابان و روشنی دهنده. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شپش (لهجۀ قزوین)
لغت نامه دهخدا
(دِبْ بی)
کس: ما فی الدار دبیج، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب). ما بالدار دبی. (منتهی الارب). ما بالدار دبیج، ای احد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نام پشته هائی در حوالی سوله ده مازندران، (مازندران و استراباد رابینو ص 31 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لیبی. لیبیا. رجوع به هر دو کلمه شود. در قاموس کتاب مقدس آمده: لبیا، مملکتی است در شمال افریقا که در ساحل دریای متوسط واقع و از مصر تا کارتاژ ممتد است و قدری هم به طرف خشکی امتداد یافته قسمتی از این مملکت که به مصر اتصال داشت بعضی اوقات لبیا مارماریکا و آن قسمتی که بسایرینی اتصال داشت سایرینیکا گفته میشد و این بمناسبت پنج شهر عمده آن مملکت بود یعنی: سایرینی، اپولونیه و برنیاسی و ارسنوی و تلمایس. عدد بسیار و گروهی از یهوددر ایام مسیح در این شهر سکونت داشتند و با جدیدالایمانان لبیانی برای عبادت به اورشلیم می آمدند. (1ع 2:10). مبداء اشتقاق لبیا از لهابیم یا لوبیم است. (پید 10:13) و اینان طایفۀ جنگجو بودند که شیشق شهریارمصر و زارح حبشی را در جنگ با یهودیه معاونت کردند. (2 تو 12:3 و 14:9 و 16:8 و دانیال 11:43.) و با اهل تبت قدیم (؟) نیز معاون بودند (بح 3:9 ار 46:9 حزج 30:5). رجوع به فوت شود. آخراً لبیا در تحت تصرف کارتاژ و پس از آن در تحت تصرف یونانیان و رومانیان و سرسنیها (؟) و عثمانیان درآمد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اسپ پرورده به شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَبْ بَ)
اجابت بادترا. ایستادم به فرمانبرداری. ایستاده ام فرمان ترا. مطیع ترا. ای انا مقیم علی طاعتک و خدمتک، اینک من در طاعت و خدمت ایستاده ام. نک من. اینک من، آری. بلی. صاحب آنندراج گوید:... گاه بعد لبیک لفظ سعدیک نیز می آید و معنیش چنین باشد یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است هرگاه مخدومی خادمی را به طلب ندا کند خادم در جواب گوید لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات بار بار میگویند. (آنندراج) : پس گفتم ای قاسم: گفت لبیک. گفتم تندرستی و هستی. گفت هستم. (تاریخ بیهقی ص 173).
موکب طاهری آواز برآوردبلند
هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست.
مسعودسعد.
حج مپندار گفت لبیکی
جامه مفکن به آتش از کیکی.
سنایی.
انجم ماه وش آمادۀ حج آمده اند
تا خواص از همه لبیک مثنا بینند (؟).
خاقانی.
تیغ از تو و لبیک نهانی از من
زخم از تو و تسلیم جوانی از من.
خاقانی.
پس از میقات حج ّ و طوف کعبه
جمار و سعی ولبیک و مصلی.
خاقانی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام.
سعدی.
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یاربی زد شصت لبیک از خدا.
مولوی.
- دعوت حق را لبیک اجابت گفتن، مردن.
- لبیک و سعدیک، اسعاداً بعد اسعاد
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چابک. (دهار). زیرک. (منتهی الارب). هشیار. (منتخب اللغات) ، ماهر در کار، چرب سخن، جامۀ بر اندام چفسان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لواشه. حلقه ای باشد از ریسمان که بر لب اسبان و خران بدنعل گذارند و پیچند و نعل کنند. (برهان) (آنندراج). دهانگیر اسب بود. لبیشه. لویشه. لبیشن:
تو نبینی که اسب توسن را
بگه نعل برنهند لبیش.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بسیارخوار، بسیار آرمندۀ با زنان، سمیج لمیج، از اتباع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جامۀ بسیار پوسیدۀ کهنه شده. (منتهی الارب). جامۀ داشته. (مهذب الاسماء) ، همتا. مانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام پنج آبادی در فیوم مصر که عبارتند از: ببیج اندیر، ببیج انقاش، ببیج انشو، ببیج غیلان و ببیج فرح. (از معجم البلدان)
نام هفت قریه است به مصر در جزیره بنی نصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لمیج
تصویر لمیج
پر خور، بسیار گای
فرهنگ لغت هوشیار
بخرد: خردمند عاقل خردمند بخرد جمع البا: لب شیرین لبانرا خصلتی هست که غارت میکند لب لبیبان. (سعدی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیخ
تصویر لبیخ
پر گوشت: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
سخن و گفتگوی، لاف و گزاف، اشاره بشاعر و قصه خوان و سخن گزار هم هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیس
تصویر لبیس
مانند و همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیش
تصویر لبیش
لباشن: تو نبینی که اسب توسن را بگه نعل بر نهند لبیش. (عنصری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیق
تصویر لبیق
زیرک کاردان، چرب سخن، جامه چسبان
فرهنگ لغت هوشیار
اجابت باد ترا، ایستادم به فرمانبرداری ایستاده ام در پیشگاه تو آماده ام برای پیشیاری آری اجابت بادترا ایستاده ام فرمان ترا توضیح گاهی بعد لبیک لفظ سعدیک نیز میاید و منعش چنین باشد: یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است. هرگاه مخدومی خادمی را بطلب ندا کند خادم در جواب گوید: لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات مکر میگوید: بلیک حجاج بیت الحرام بمدفون یثرب علیه السلام. (سعدی. کلیات) پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبیک. گفتم: تندرستی و هستی ک گفت: هستم. دعوت حق را لبیک اجابت گفتن، مردن، یا لبیک زدن، جواب دادن، لبیک گفتن: آمد سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم. (ناصر خسرو) یا لبیک زنان. در حال لبیک گفتن: آمد بدیار یار پویان لبیک زنان وبیت گویان. (نظامی) یا لبیک گفتن، لبیک زدن جواب دادان: هیچکسی از آن حضرت لبک اجابتی نگفت و اندیشه اعانتی نکرد. یا لبیک گویان. در حال گفتن لبیک: کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه پس همه ره با همه لبیک گویان آمده. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبین
تصویر لبین
پر شیر، شیر پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
لباچه جامه پشمینه بی آستین زید از تو لباچه ای نمی یابد تا پیرهنی ز عمرو نستانی (ناصر خسرو کوادیانی) شاماکچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباج
تصویر لباج
گول سست خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیج
تصویر سبیج
شاماکجه، پشمینه سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
((لَ بَّ))
امر تو را اطاعت می کنم (ذکری که حاجیان در مراسم حج تکرار می کنند)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبیب
تصویر لبیب
((لَ))
خردمند، دانا
فرهنگ فارسی معین