جدول جو
جدول جو

معنی لبده - جستجوی لغت در جدول جو

لبده
(لِ دَ)
هر پشم که در یکدیگر درآمده و بهم چفسیده، نمد. و هو اخص من اللبد، جامه پاره ای که بر سینۀ پیراهن دوزند یا رشتۀ فتیله مانندی که در گریبان پیراهن درآرند، موی انبوه شانه گاه شیر و منه المثل: هو امنع من لبده الاسد. (منتهی الارب). موی قفای شیر. (مهذب الاسماء). موی های یال شیر. یال شیر.
- ذولبده، کنیت شیر بیشه است. (منتهی الارب).
، لبده نسال، گیاه صلیان، باطن ران. (منتهی الارب). داخل الفخذ، ملخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لبده
(لِ دَ)
ابن قیس بن النعمان بن حسان بن عبیدالخزرجی. شهد بدراً قاله ابن الکلبی و استدرکه ابن الاثیر. (الاصابه ج 6 ص 3)
لغت نامه دهخدا
لبده
(لُ دَ)
نمد، هر پشم و صوف در هم شده و بر هم چفسیده، گروه مردم. یقال: صار الناس لبده واحده، ای اجتمعوا. (منتهی الارب). آن گروه که یکجا مقام کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
لبده
(لَ بِ دَ)
ناقهٌ لبده، ناقۀ گلو و سینه گرفته از بسیار خوردن صلیان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لبده
(لِ لَ)
شهری است میان برقه و افریقیه. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان گوید: لبده، مدینه بین برقه وافریقیه و قیل بین طرابلس و جبل نفوسه و هو حصن من بنیان الاول بالحجر و الاجر و حوله آثار عجیبه یسکن هذا الحصن قوم من العرب نحو الف فارس یحاربون کل من حاربهم و لایعطون طاعه لاحد یقاومون مائه الف ما بین فارس و راجل کانت به وقعه بین ابی العباس احمد بن طولون و اهل افریقیه فقال ابوالعباس یذکر ذلک:
ان کنت سائله عنی و عن خبری
فها انا اللیث و الصمصامه الذکر
من آل طولون اصلی ان سألت فما
فوقی لمفتخر بالجود مفتخر
لو کنت شاهدهبلبده اذ
بالسیف اضرب و الهامات تبتدر
اذاً لعاینت منی ماتناذره
عنی الاحادیث و الانباء و الخبر.
(معجم البلدان).
و آن شهری است عجیب از شهرهای افریقیه که مورخین درباره ان اوصاف بلیغه کرده اند. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
لبده
یال شیر ملخ، درون ران، پینه پارچه پینه
تصویری از لبده
تصویر لبده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبده
تصویر عبده
عابد، عبادت کننده، پرستنده، آنکه خدا را پرستش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبده
تصویر زبده
پسندیده از هر چیز، خلاصه، برگزیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لباده
تصویر لباده
جامۀ گشاد و بلند که روی قبا می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوده
تصویر لوده
شوخ، خوش طبع
کواره، سبد بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(حِ بِ دَ)
مؤنث حلبد. (منتهی الارب). رجوع به حلبد شود
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ بِ دَ)
ضأن حلبده، میش سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لبیده در فارسی: گل ماهور از گیاهان یکی از گونه ها گل ماهور است گل ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
خوش طبع، آنکه سخنان خنده آور گوید برای لذت خویش و دیگران بخلاف مسخره که برای دیگران گوید تا چیزی بدو دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوه
تصویر لبوه
ماده شیر شیر ماده مادینه اسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنده
تصویر لنده
لندش غرغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباده
تصویر لباده
قسمی جامه مردانه دراز که روی دیگر جامه ها پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبده
تصویر مبده
آمده گوی (بدیهه گوی)، ناگهانی
فرهنگ لغت هوشیار
لباچه جامه پشمینه بی آستین زید از تو لباچه ای نمی یابد تا پیرهنی ز عمرو نستانی (ناصر خسرو کوادیانی) شاماکچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاده
تصویر لاده
بی عقل، بی خرد، کودن، احمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبسه
تصویر لبسه
جامه پوشیدن در بر کردن پوشیدگی نا آشکارایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبطه
تصویر لبطه
چایمان سرماخوردگی، سرفه خوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبنه
تصویر لبنه
گراس (لقمه) لپ (لقمه کلان) خشتک شپشه شپشک
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عبد، بند گان، توانایی، ماند گاری، جاودانگی، فربهی، بویه کوب، ننگ، جمع عابد به معنی پرستندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبده
تصویر زبده
خلاصه و پسندیده و برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربده
تصویر ربده
تیرگی خاکستری گونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبده
تصویر آبده
چیستان، چربک، حکایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلده
تصویر بلده
یک شهر شهری واحد بلد. شهر، جمع بلاد بلدان، ناحیه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبده
تصویر آبده
((بِ دَ یا دِ))
جانور وحشی، دد، جمع اوابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلده
تصویر بلده
((بَ لَ دِ))
شهر، جمع بلاد، ناحیه، زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبده
تصویر زبده
((زُ دِ))
برگزیده از هر چیز، خلاصه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبده
تصویر عبده
((عَ بَ دِ))
جمع عابد، پرستندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاده
تصویر لاده
((دِ))
بی عقل، احمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبوه
تصویر لبوه
((لَ وَ))
شیر ماده، مادینه اسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لباده
تصویر لباده
((لَ بّ دِ))
بارانی، بالاپوش بلند. (لباده در اصل به معنی بارانی نمدین است نظیر پوشش مخصوص شبانان و ساربانان که «نمدی» می گویند)
فرهنگ فارسی معین