جدول جو
جدول جو

معنی لاندری - جستجوی لغت در جدول جو

لاندری
سن، اسقف پاریس، وفات 656 میلادی ذکران دهم ژوئن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاسگری
تصویر لاسگری
ابریشم تابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاادری
تصویر لاادری
ناشناخته مثلاً شاعران لاادری، در فلسفه لاادریه
فرهنگ فارسی عمید
فرقه ای از سوفسطائیه که منکر اغلب بدیهیات هستند و جز پاره ای حقایق کاملاً روشن همه چیز را با شک و تردید تلقی می کنند. دربارۀ حصول علم و معرفت به اشیا و حقایق اعتقاد دارند که نمی توان در هیچ موردی از حاصل شدن علم اطمینان داشت. در قرن پنجم پیش از میلاد در یونان پیدا شدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکندری
تصویر سکندری
با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش، سرنگونی
سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، اشکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
سکندری خوردن: با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باندرل
تصویر باندرل
نوار دراز و باریک که به دور دسته های اسکناس می پیچند، کاغذ باریک چاپ شده که به سر شیشه یا چیز دیگر می چسبانند و نشانۀ نو بودن و کیفیت کالاست، نوارچسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاتاری
تصویر لاتاری
نوعی بازی بخت آزمایی مثلاً بلیت لاتاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلادری
تصویر بلادری
ویژگی کسی که بلادر بسیار استفاده می کرد، معجونی که از بلادر درست می کردند، کنایه از دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
منسوب به اندر که دهی است قریب حلب. ج، اندریّون و قول عمرو بن کلثوم:
الاهبی بصحنک فاصبحینا
و لاتبقی خمور الاندرینا
نسب الخمرالی اهل القریه، ای خمورالاندریین فاجتمعت ثلاث یأات فخففها ضرورهً او جمع الاندری اندرون کما قال الاشعرون و الاعجمون. (منتهی الارب). منسوب به اندر که دهی است از حلب. ج، اندرون و اندریون و اندریین. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام طابع شاهنامۀ فردوسی بهمراهی وولرس در استراسبورگ از سال 1877 تا 1884 م
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ژن و ’ریشارد’ نام دو جهانگرد و رحالۀ انگلیسی کاشف نیجریه (1807-1839 و 1804-1834م.)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرکّب از: حرف لا و صیغۀ متکلم وحدۀ ادری، به معنی ندانم، نمیدانم. و آن کلمه ای است که در عقب بیتی یاقطعه ای از شعر گذارند آنگاه که گوینده را ندانند
لغت نامه دهخدا
(دِ نُ)
نام کرسی بخش از ولایت آوسن درایالت (نر) فرانسه. دارای راه آهن و 3736 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
اسم از لاندن. عمل لاندن. رجوع به لاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جنباندنی. درخور لاندن
لغت نامه دهخدا
(رِ)
پیر. سیاستمدار و نویسنده ای از مردم فرانسه مولد شامبری (1828-1877م.). نویسندۀ تاریخی درباره ناپلئون اول
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلندری
تصویر غلندری
به شیوه کلندر، چادرتک دیرک
فرهنگ لغت هوشیار
ندانم نمی شناسم (جمله فعلی: صغیه متکلم وحده) نمی دانم ندانم. توضیح غالبا در موردی که قایل بیتی یا قطعه ای را نمیدانند این جمله عربی را آورند یعنی گویند آنرا نمی شناسم. یا لاادری قائله. گوینده آنرا نمی دانم
فرهنگ لغت هوشیار
خبر خوش نیست. ماخوذ از آیه 24 سوره 25 الفرقان: یوم یرون الملائکه لابشری یومئذ للمجرمین. (روزی که ببینند فرشتگان را نیست بشارتی در چنین روز برای گناهکاران. . بروز حشر که آواز لاتحف شنوند بگوش خاطر ایشان رسان که لابشری. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
بخت آزمایی. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است. لاتاری بنگرید به لاتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاتاری
تصویر لاتاری
بخت آزمایی. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
کژتابی ابریشم تابی: با دیلمان به لاسگری اشتلم کند گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ. (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندری
تصویر قلندری
به شیوه کلندر، چادرتک دیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندری
تصویر اندری
ریسمان زفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکندری
تصویر سکندری
بسر در آمدن (اسب) پا پیش خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راندگی
تصویر راندگی
دور گردیده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الندری
تصویر الندری
بارانک
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی نوار چسب نوار یا کاغذ دراز و باریک که بر سر شیشه یا چیزی چسبانند. و آن نشانه ممیزی و بررسی است بر چسب
فرهنگ لغت هوشیار
معجونی که از بلادر ترتیب دهند، کسی که بلادر بسیار استعمال کند، کسانی که بجنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن جابربن داود بغدادی مولف کتاب فتوح البلدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکندری
تصویر سکندری
پا پیش خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاتاری
تصویر لاتاری
نوعی بخت آزمایی و قرعه کشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاادری
تصویر لاادری
((جمله فعلی، صیغه متکلم وحده))
نمی دانم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جانوری
تصویر جانوری
حیوانی
فرهنگ واژه فارسی سره
بارانک، پرنده ای است با نام علمی: minais tor soroos، درختی با برگ
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای از دهستان بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی