جدول جو
جدول جو

معنی لاقح - جستجوی لغت در جدول جو

لاقح
(قِ)
نعت از لقاح و لقح. آنچه نخل را به وی گشنی دهند. (منتخب اللغات) ، بادی که ابر را گرد کند و درخت را بیدار کند. بادی که ابر پیدا کند و درخت را بارور کند. (برهان). ج، لواقح. (مهذب الاسماء) ، آبستن. (منتخب اللغات). ناقۀ آبستن شده. ج، لواقح. (منتهی الارب) ، جنگ (سمی استعاره). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لاقح
آبستن شده، جفت گشن، باد بارور کننده آنچه نخل را بدان گشنی دهند، بادی که ابر پیداکند و درخت را بارور سازد، آبستن کننده، آبستن شده (ناقه و غیره) جمع لواقح
فرهنگ لغت هوشیار
لاقح
((قِ))
آن چه نخل را بدان گشنی دهند، بادی که ابر پیدا کند و درخت را بارور سازد، آبستن کننده، آبستن شونده
تصویری از لاقح
تصویر لاقح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لقاح
تصویر لقاح
بارور شدن، آبستن شدن، داخل شدن نطفۀ نر به ماده و به وجود آمدن سلول تخم، گرد درخت خرمای نر که با آن درخت خرمای ماده را بارور می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامح
تصویر لامح
درخشنده، تابنده، فروغ دهنده، پرتوافکن، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
ویژگی چیزی یا کسی که بعد از چیز یا کس دیگر بیاید و به آن بپیوندد، در ادبیات در فن بدیع نوعی جناس که دو کلمه تنها در حرف اول اختلاف داشته باشند و این دو حرف متفاوت، قریب المخرج نباشند مانند رام و کام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لایح
تصویر لایح
هویدا، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
(قَ / قِ)
لاغه. تنگ. عدل. لنگه. تا. تابار. یکی از دو قسمت بار اشتر یا خر، یک لاقه انگور یک لاقه برنج و غیره
لغت نامه دهخدا
(جِ)
نعت فاعلی از لجح
لغت نامه دهخدا
(قِ حَ)
تأنیث لاقح. ج، لواقح
لغت نامه دهخدا
(مَقِ)
بادها که آبستن گرداند درخت را. ملقحه (م ق ح / م ق ح ) یکی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ملقحه شود، جمع واژۀ ملقح. (منتهی الارب). گشنها. جمع واژۀ ملقح. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملقح شود، جمع واژۀ ملقحه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماده ها که بچه در شکم داشته باشند. جمع واژۀ ملقحه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ابن الحسین بن عمران (ابن) ابی الورد. قدم علینا سنه احدی او اثنین و ستین و رأیته بنیسابور احد الطوافین. حدثنا ابوالحسین لاحق بن الحسین بن عمران بن محمد بن ابی الورد البغدادی قدم علینا فی ذی القعده سنه ستین و ثلاثمائه ثنا ابراهیم بن عبد الصمدالهاشمی ثنا ابومصعب ثنا مالک عن الزهری عن انس ان النبی (صلعم) دخل مکه و علی راسۀ مغفر. حدثنا ابوعمر لاحق بن الحسین فی قدمته الثانیه فی ذی الحجه سنه اربع و ستین ثنا ابوسعید محمد بن عبدالحکیم الطائفی بها ثنا محمد بن طلحه بن محمد بن مسلم الطائفی ثنا سعید بن سماک بن حرب عن ابیه عن عکرمه عن بن عباس قال قال رسول اﷲ (صلعم) اذا احب اﷲ انفاذ امر سلب کل ذی لب لبه. اخبرنا خیثمه بن سلیمان اجازه و حدثنیه عنه لاحق بن الحسین ثنا عبید بن محمد الکشوری ثنا محمد بن بحیی بن جمیل ثنابکر بن الشرود ثنا یحیی بن مالک بن انس عن ابیه عن الزهری عن انس عن النبی (صلعم) قال لایخرف قاری القرآن. (ذکر اخبار اصفهان چ لیدن 1934 ج 2 ص 342- 343)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام اسب معاویه بن ابی سفیان، نام اسب غنی بن اعصر، نام اسب حازوق خارجی، نام اسب عتیبه، نام اسب حارث، لاحق الاصغر اسپی است مربنی اسد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از لحق. رسنده. (دهار) (منتهی الارب). دررسنده. پیوسته. رسیده. بدنبال کسی رسیده. (منتخب اللغات). آنکه از پس آمده واصل شود و آنچه از عقب به چیزی پیوندد. (غیاث) : و هر روز او را شأنی است غیرشأن سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی ص 310). لیط، لوط، لاحق گردانیدن کسی را به کسی. (منتهی الارب). گفت، لاحق شدن آخر قوم به اوّل آن. (منتهی الارب) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لاحق بالحاء المهمله عند الفقهاء هو الذی ادرک مع الامام اول الصلوه و فاته الباقی لنوم او حدث او بقی قائما للزحام او الطائفه الاولی فی صلوه الخوف کانه خلف الامام لایقراء و لا یسجد للسهو کذا فی فتاوی عالمگیری ناقلا عن الوجیز للکردزی. و هکذا فی الدرر حیث قال: اللاحق من فاته کلهاای کل الرکعات او بعضها بعد الاقتداء - انتهی. و عندالمحدثین قدسبق بیانه فی لفظ السابق. و جمع اللاحق اللواحق. - انتهی، اشتر اندک گوشت. (مهذب الاسماء) ، ابولاحق، باز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
درخشنده. (منتهی الارب) : و فرزندی را که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین و لایح بود و در روا و رویّت او لامح و لامع باشد هلاک کند. (سندبادنامه ص 79). و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین اولامح است. (سندبادنامه ص 245)
لغت نامه دهخدا
لایح در فارسی آشکار هویدا، درخشان، پیدا شونده پیدا شونده، آشکار هویدا: او (امیرمنتصر) این قطعه - که آثار مردی از معانی آن ظاهر و لایح است - انشا کرد، درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
به گونه رمن زنان باردار، بادهای بارانزا، تازیانه ها، بارور کنندگان جمع لاقح و لاقحه: آبستن کنندگان (بادها و جز آنها) : از شهاب الدین مسعود شنیدم... که اشجار حصول مقاصد بلواقح شمول دولت بارور نشده، آستن شدگان آبستنان. یابادها (ریاح) لواقح. بادهایی که درختان را آبستن کنند: و روی زمین خلعت ملون بهار پوشید... و بادهای لواقح وزیدن گرفت
فرهنگ لغت هوشیار
پیدا شونده، آشکار هویدا: او (امیرمنتصر) این قطعه - که آثار مردی از معانی آن ظاهر و لایح است - انشا کرد، درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تیغ زن، سوزان آتش سوزان، زهر سوزنده بشمشیر زننده، سوزنده جمع لوافح
فرهنگ لغت هوشیار
مونث لاقح و تازیانه مونث لاقط و پست خوار ناکس مونث لاقح جمع لواقح
فرهنگ لغت هوشیار
میوه پسرس، رسنده، آینده آنکه از پس چیزی آید و بدو پیوندد رسنده واصل، پیوند شونده متصل، آینده بعدی مقابل سابق: و هر روز او را شانی است غیر شان سابق و لاحق جمع لاحقین. دررسنده، پیوسته، رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاتح
تصویر لاتح
خردمند، زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی لاغه لنگه لنگه بار تنگ لنگه عدل: یک لاغه انگور یک لاغه برنج
فرهنگ لغت هوشیار
دست کم باری کمتر: رسول الله صلی الله علیه وسلم می گفتی: اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ولااقل من ذلک. مرا یک چشم زدن باخود باز مگذار و کم از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاقط
تصویر لاقط
خوشه چین، بنده آزاد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
نطفه را به ماده داخل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
درخشنده درخشنده تابان: و مخایل نجابت و تباشیرشهامت برجبین او لامح است. درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
((لَ))
آبستن شدن، بارور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
((لِ))
آب نر، منی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لافح
تصویر لافح
((فِ))
به شمشیر زننده، سوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاقه
تصویر لاقه
((قِ یا قَ))
تنگ، عدل، لنگه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامح
تصویر لامح
((مِ))
درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لایح
تصویر لایح
((یِ))
آشکار، پیداشونده، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
((حِ))
آن که از پس چیزی آید و بدو پیوندد، رسنده، واصل، پیوند شونده، متصل، آینده، بعدی، مقابل سابق، جمع لاحقین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لواقح
تصویر لواقح
((لَ قِ))
جمع لاقح و لاقحه، آبستن کنندگان (بادها و جز آن ها)، آبستن شدگان
فرهنگ فارسی معین