جدول جو
جدول جو

معنی لازمه - جستجوی لغت در جدول جو

لازمه
آنچه وجودش برای بودن چیزی یا پدید آمدن وضعیتی مورد نیاز است، لازم
تصویری از لازمه
تصویر لازمه
فرهنگ فارسی عمید
لازمه
(زِ مَ)
مؤنث لازم. مقتضی: لازمۀ این کار اینست که... لازمۀ این گفته یا این فعل فلان است
لغت نامه دهخدا
لازمه
مونث لازم، بر نهاده، خوی گرفته مونث لازم، مقتضی: لازمه این گفته آنست که، مقرون همراه: و از اتفاقات حسنه که لازمه این دولت روز افروزنست بر سر آن قله درختی برآمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
لازمه
((زِ مِ))
مؤنث لازم، مقتضی، مقرون، همراه
تصویری از لازمه
تصویر لازمه
فرهنگ فارسی معین
لازمه
بایسته، مستلزم، مقرون، ملازم، همراه، مقتضی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لایمه
تصویر لایمه
لایم، سرزنش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازمه
تصویر ازمه
زمام ها، مهارها، افسارها، کنایه از اختیارها، جمع واژۀ زمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامه
تصویر لامه
دستمالی که روی دستار یا کلاه می بندند، لامک، برای مثال پیچیده یکی لامک میرانه به سر بر / بربسته یکی کزلک ترکی به کمر بر (سوزنی - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
(زِ مَ)
بلا. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) ، سختی. (منتهی الارب). ج، هوازم
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ غَ)
بریدن تندی زیر بناگوش، دوموی شدن رخسار، درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ زِ مَ)
تندی زیر بناگوش که استخوانی است برآمده. و هما لهزمتان. ج، لهازم. (منتهی الارب). جایگاه به هم آمدن گوشت میان دو استخوان و زنخ و گوش. تثنیۀ آن لهزمتان. ج، لهازم. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ رَ)
ناکس و فرومایه گردیدن و زفت گشتن. ملامه. لؤم. (منتهی الارب). ناکس شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(لَءْ مَ)
زره. ج، لأم، لؤم. (منتهی الارب). زره چست بافته. (مهذب الاسماء). چست بافته. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
لزام. رجوع به لزام شود
لغت نامه دهخدا
(زِ قَ)
تأنیث لازق. هر چیز که چسبنده باشد مثل سریش. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
صاحب آنندراج گوید لازم مقابل متعدی را در عرف لازمی میگویند به زیادت تحتانی و غلط است چرا که لازم خود صیغۀ اسم فاعل است حاجت به یاء فاعلیت ندارد. - انتهی. (در تداول فارسی لازمی گفته نمیشود، شاید در هند معمول بوده است).
- سکون لازمی، سکونی راگویند که اصلی بوده و بواسطۀ وقف و عوارض دیگر نباشد مانند سکون آخر حروف نون و عین و کاف و امثال آنها
لغت نامه دهخدا
قومی اند از تخس و دهی نیز دارند بدین نام. و ایشان را ناحیتی خرد است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
با کسی یا چیزی پیوسته بودن. (المصادر زوزنی). با کسی یا به جایی پیوسته بودن. (ترجمان القرآن). پیوسته بودن با چیزی یا کسی و همیشگی کردن برآن. لزام. (منتهی الارب). پیوسته بودن به جایی یا نزد کسی. (آنندراج) (از اقرب الموارد) : لازمه ملازمه و الزاماً، ثابت بود بر آن و همیشگی کرد بر آن و مفارقت نکرد از آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملازمت و ملازمه شود، معانقه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ مَ / زِ مِ)
ملازمت. ملازمه. رجوع به ملازمت و ملازمه شود، (اصطلاح فلسفی) حکمی که حکم دیگر را اقتضا کند مانند وجود دود برای آتش در روز و وجود آتش برای دود در شب. (از تعریفات جرجانی). همبستگی میان دو امر را ملازمه می نامند و به عبارت دیگر دو امری که به یکدیگر بستگی داشته باشند ملازم یکدیگرند. و بالاخره دو امر به نحوی باشند که تصور هریک منفک از تصور دیگری نباشد یا وجود هر یک ملازم با وجود دیگر باشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سجادی). و رجوع به فرهنگ علوم عقلی سجادی شود.
- ملازمۀ خارجیه، اقتضای چیزی است چیزی دیگر را در خارج و نفس الامر یعنی هرگاه تصور ملزوم در خارج صورت گیرد تصور لازم نیز تحقق پیدا کند مانند دود و آتش که ذکر شد. (از تعریفات جرجانی).
- ملازمۀ ذهنیه، اقتضای چیزی است چیز دیگر را در ذهن یعنی هرگاه تصور ملزوم در ذهن صورت گیرد تصور لازم نیز تحقق پیدا کند مانند بینایی برای نابینایی زیرا که هرگاه تصور نابینایی در ذهن ثابت گردد تصور بینایی نیز در آن تحقق پیدا کند. (از تعریفات جرجانی).
- ملازمۀ عادیه، عبارت از آنکه تصور خلاف لازم برای عقل ممکن باشد مانند فساد عالم با تقدیر تعدد خدایان به امکان اتفاق. (از تعریفات جرجانی). عبارت از تلازمی است که عقل را رسد که ملزوم را تصور کند بدون تصور لازم او. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
- ملازمۀ عقلیه، عبارت از عدم امکان تصور ملزوم است بدون تصور لازم برای عقل. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی). عبارت از آنکه تصور خلاف لازم برای عقل ممکن نباشد مانند سفیدی مادام که سفید باشد. (از تعریفات جرجانی).
- ملازمۀ مطلقه، اقتضای چیزی است چیز دیگر را، چیز اول را ملزوم و دوم را لازم خوانند مانند بودن روز برای طلوع خورشید، زیرا که طلوع خورشید مقتضی وجود روز است. طلوع خورشید ملزوم و بودن روز لازم آن است. (از تعریفات جرجانی).
- قاعده ملازمه، (اصطلاح فقهی) قاعده ای است مبتنی بر اینکه اگر عقل بدیهی حکم به حسن عملی کند آن عمل تکلیف قانونی افراد خواهد بود با این که نص قانون نسبت به آن عمل ساکت است. و نیز اگر عقل بدیهی حکم به قبح عملی کند آن عمل در ردیف جرایم قرار می گیرد و افراد از ارتکاب آن ممنوع خواهند بود با اینکه نص قانون آن را جرم نشناخته است. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
ملازمت در فارسی: کارپاسی همراهی پیشیاری همبستگی پیوستن بکسی یا چیزی، همیشه در خدمت کسی بودن، هم بستگی میان دو امری که بیکدیگر بستگی داشته باشند اقتضای چیزی است چیز دیگر را اول را ملزوم و دوم را لازم خوانند (غزالی نامه. 23) یا ملازمه عقلی (عقلیه) عبارت از عدم امکان تصور ملزوم است بدون تصور لازم برای عقل. یا ملازمه عادی. (عادیه) عبارت از تلازمی است که عقل را رسد که ملزوم را تصور کند بدون تصور لازم او، قاعده ملازمه . مبنی بر این است که عقل حکم به نیکی عملی کند آن عمل بمنزله تکلیف قانونی افراد محسوب خواهد شد هر چند که قانون تصریحی بدان نداشته باشد و اگر بعکس عقل ببدی و زشتی عملی حکم کند آن عمل بمنزله جرم محسوب خواهد شد هر چند که قانون آنرا در ردیف جرایم نام نبرده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هازمه
تصویر هازمه
سختی پتیار (بلا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامه
تصویر لامه
لاتینی تازی گشته شتر بی کوهان مونث لام چشم، چشم زخم، ترس
فرهنگ لغت هوشیار
مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار
لایمه در فارسی مونث لائم و نکوهش مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار
لازقه در فارسی مونث لازق چسبناک: چسبنده مونث لازق هر چیز که چسبنده باشد (مانند سریش)
فرهنگ لغت هوشیار
مونث جازم، حرفی که چون بر فعل درآید حرف آخر آنرا ساکن گرداند. یا حروف جازمه. حروفی که کلمه بعد از خود را جزم دهند (حرکت حرف آخر کلمه را ساقط سازند) و عبارتند از: ل - لا - لم - لما - ان، جمع جوازم
فرهنگ لغت هوشیار
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جازمه
تصویر جازمه
((زِ مِ))
مونث جازم، حرفی که چون بر فعل درآید آخر آن را ساکن گرداند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازمه
تصویر غازمه
((مِ))
کبره، پینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازمه
تصویر ازمه
((اَ زِ مِّ))
جمع زمام، مهارها، افسارها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازم
تصویر لازم
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
فرهنگ واژه فارسی سره
لقمه
فرهنگ گویش مازندرانی
گوشت لخت
فرهنگ گویش مازندرانی
قایق کوچکنوعی قایق ابتدایی که از تهی ساختن تنه ی درختان
فرهنگ گویش مازندرانی
الزامی، اجباری
دیکشنری اردو به فارسی