جدول جو
جدول جو

معنی لازمه

لازمه((زِ مِ))
مؤنث لازم، مقتضی، مقرون، همراه
تصویری از لازمه
تصویر لازمه
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با لازمه

لازمه

لازمه
آنچه وجودش برای بودن چیزی یا پدید آمدن وضعیتی مورد نیاز است، لازم
لازمه
فرهنگ فارسی عمید

لازمه

لازمه
مونث لازم، بر نهاده، خوی گرفته مونث لازم، مقتضی: لازمه این گفته آنست که، مقرون همراه: و از اتفاقات حسنه که لازمه این دولت روز افروزنست بر سر آن قله درختی برآمده بود
فرهنگ لغت هوشیار

لازمه

لازمه
مؤنث لازم. مقتضی: لازمۀ این کار اینست که... لازمۀ این گفته یا این فعل فلان است
لغت نامه دهخدا

جازمه

جازمه
مونث جازم، حرفی که چون بر فعل درآید حرف آخر آنرا ساکن گرداند. یا حروف جازمه. حروفی که کلمه بعد از خود را جزم دهند (حرکت حرف آخر کلمه را ساقط سازند) و عبارتند از: ل - لا - لم - لما - ان، جمع جوازم
فرهنگ لغت هوشیار

لازقه

لازقه
لازقه در فارسی مونث لازق چسبناک: چسبنده مونث لازق هر چیز که چسبنده باشد (مانند سریش)
فرهنگ لغت هوشیار

لائمه

لائمه
لایمه در فارسی مونث لائم و نکوهش مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار

لایمه

لایمه
مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار

ملازمه

ملازمه
ملازمت در فارسی: کارپاسی همراهی پیشیاری همبستگی پیوستن بکسی یا چیزی، همیشه در خدمت کسی بودن، هم بستگی میان دو امری که بیکدیگر بستگی داشته باشند اقتضای چیزی است چیز دیگر را اول را ملزوم و دوم را لازم خوانند (غزالی نامه. 23) یا ملازمه عقلی (عقلیه) عبارت از عدم امکان تصور ملزوم است بدون تصور لازم برای عقل. یا ملازمه عادی. (عادیه) عبارت از تلازمی است که عقل را رسد که ملزوم را تصور کند بدون تصور لازم او، قاعده ملازمه . مبنی بر این است که عقل حکم به نیکی عملی کند آن عمل بمنزله تکلیف قانونی افراد محسوب خواهد شد هر چند که قانون تصریحی بدان نداشته باشد و اگر بعکس عقل ببدی و زشتی عملی حکم کند آن عمل بمنزله جرم محسوب خواهد شد هر چند که قانون آنرا در ردیف جرایم نام نبرده باشد
فرهنگ لغت هوشیار