جدول جو
جدول جو

معنی لاحف - جستجوی لغت در جدول جو

لاحف(حِ)
نعت فاعلی از لحف به معنی قزاکند و مانند آن پوشانیدن بر کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

روانداز ضخیم آکنده از پشم یا پنبه به شکل مستطیل که هنگام خوابیدن برای گرم نگه داشتن بر روی خود می اندازند، دواج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلاحف
تصویر سلاحف
لاک پشت ها، حیوانی خزنده، تخم گذار و علف خوار که بدنش در یک پوشش استخوانی قرار دارد و فقط سر، دست ها، پاها و دمش از آن بیرون است و هرگاه احساس خطر کند دست و پای خود را به داخل آن می کشد و پنهان می شود، سنگ پشت، خشک پشت، کاسه پشت، کشف، کشتوک، کشو، باخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
ویژگی چیزی یا کسی که بعد از چیز یا کس دیگر بیاید و به آن بپیوندد، در ادبیات در فن بدیع نوعی جناس که دو کلمه تنها در حرف اول اختلاف داشته باشند و این دو حرف متفاوت، قریب المخرج نباشند مانند رام و کام
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
ابن الحسین بن عمران (ابن) ابی الورد. قدم علینا سنه احدی او اثنین و ستین و رأیته بنیسابور احد الطوافین. حدثنا ابوالحسین لاحق بن الحسین بن عمران بن محمد بن ابی الورد البغدادی قدم علینا فی ذی القعده سنه ستین و ثلاثمائه ثنا ابراهیم بن عبد الصمدالهاشمی ثنا ابومصعب ثنا مالک عن الزهری عن انس ان النبی (صلعم) دخل مکه و علی راسۀ مغفر. حدثنا ابوعمر لاحق بن الحسین فی قدمته الثانیه فی ذی الحجه سنه اربع و ستین ثنا ابوسعید محمد بن عبدالحکیم الطائفی بها ثنا محمد بن طلحه بن محمد بن مسلم الطائفی ثنا سعید بن سماک بن حرب عن ابیه عن عکرمه عن بن عباس قال قال رسول اﷲ (صلعم) اذا احب اﷲ انفاذ امر سلب کل ذی لب لبه. اخبرنا خیثمه بن سلیمان اجازه و حدثنیه عنه لاحق بن الحسین ثنا عبید بن محمد الکشوری ثنا محمد بن بحیی بن جمیل ثنابکر بن الشرود ثنا یحیی بن مالک بن انس عن ابیه عن الزهری عن انس عن النبی (صلعم) قال لایخرف قاری القرآن. (ذکر اخبار اصفهان چ لیدن 1934 ج 2 ص 342- 343)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام اسب معاویه بن ابی سفیان، نام اسب غنی بن اعصر، نام اسب حازوق خارجی، نام اسب عتیبه، نام اسب حارث، لاحق الاصغر اسپی است مربنی اسد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از لحق. رسنده. (دهار) (منتهی الارب). دررسنده. پیوسته. رسیده. بدنبال کسی رسیده. (منتخب اللغات). آنکه از پس آمده واصل شود و آنچه از عقب به چیزی پیوندد. (غیاث) : و هر روز او را شأنی است غیرشأن سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی ص 310). لیط، لوط، لاحق گردانیدن کسی را به کسی. (منتهی الارب). گفت، لاحق شدن آخر قوم به اوّل آن. (منتهی الارب) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لاحق بالحاء المهمله عند الفقهاء هو الذی ادرک مع الامام اول الصلوه و فاته الباقی لنوم او حدث او بقی قائما للزحام او الطائفه الاولی فی صلوه الخوف کانه خلف الامام لایقراء و لا یسجد للسهو کذا فی فتاوی عالمگیری ناقلا عن الوجیز للکردزی. و هکذا فی الدرر حیث قال: اللاحق من فاته کلهاای کل الرکعات او بعضها بعد الاقتداء - انتهی. و عندالمحدثین قدسبق بیانه فی لفظ السابق. و جمع اللاحق اللواحق. - انتهی، اشتر اندک گوشت. (مهذب الاسماء) ، ابولاحق، باز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خداوند گوشت، گوشت خوراننده. (منتهی الارب). (منتخب اللغات). آنکه گوشت دهد مردمان را. (مهذب الاسماء) ، بازٌ لاحم، بازگوشت خوار یا آزمند گوشت. ح، لواحم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خطا کننده در قرائت و اعراب، دانای انجام سخن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از لحی بمعانی پوست از درخت باز کردن و نکوهیدن کسی را، (از منتهی الارب)، پوست کن، پوست باز کننده
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خورنده و بیرون آورنده همه آنچه در کاسه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، قحف. (ناظم الاطباء) ، باران سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران که ناگاه آید و همه چیز را ببرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
از زحف، راه رونده. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، لشکر که در اثر کثرت بگرانی راه بسوی جهاد پیماید. (اقرب الموارد) (تاج العروس از اساس) ، لشکر که آرام آرام بسوی جهاد رود. قوله تعالی: اذا لقیتم الذین کفروا زحفاً (قرآن 15/8). قال الزجاج ای زاحفین و هو ان یزحفوا الیهم قلیلاً قلیلاً. (تاج العروس) ، شتر سپل کشان رونده از ماندگی، تیر غیژان رونده تا بنشانه. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنکه بشکم راه رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر سرین راه رود. کودکی که پیش از براه افتادن نشسته راه رود. (تاج العروس) ، آنکه سیاحه در بلاد دور نکند و جز بنزدیک وطن خود نرود. (تاج العروس از جمهره) ، نام شتری است و ثعلب این را انکار کند و گوید وصف شتری است که از راه مانده شده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از لحظ به معنی به دنبال چشم نگریستن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ حِ)
باخه ها. جمع واژۀ سلحفاه. (غیاث) (آنندراج) (دهار) :
سمنزار گشته دیار سلاحف
چمنزار گشته وجار ثعالب.
حسن متکلم
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ ملحفه. (دهار). جمع واژۀ ملحف و ملحفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملحف و ملحفه شود
لغت نامه دهخدا
چشم، نگرنده بدنبال چشم نگرنده، نگرنده: اسرار قلم در دل لوح آمده محفوظ مشتاق علی سر قلم را شده لاحظ. (مظفر علی شاه. مشتاقیه. بمبئی ص 113)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاحس
تصویر لاحس
خورنده، لیسنده لیسنده، خورنده آکل جمع لواحس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاحف
تصویر ملاحف
جمع ملحف ملحفه، چادر ها بستر آهنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاحف
تصویر قاحف
ته کاسه خور، باران لور آسا باران تند رگبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاصف
تصویر لاصف
سنگ سرمه، گیاه بارهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاحی
تصویر لاحی
نکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
ته خوان کسی که تا ته سخن را می خواند، بد خوان کسی که در کار برد واتنشان ها می لغزد
فرهنگ لغت هوشیار
گوشتدار، گوشتخوار، گوشت خوارننده، در گویش بندری: کشتی گیر: گیر کردن کشتی به تک خدواند گوشت، آنکه بمردمان گوشت دهد، آزمند بگوشت گوشتخوار، گیر کردن کشتی بزمین در دریا
فرهنگ لغت هوشیار
میوه پسرس، رسنده، آینده آنکه از پس چیزی آید و بدو پیوندد رسنده واصل، پیوند شونده متصل، آینده بعدی مقابل سابق: و هر روز او را شانی است غیر شان سابق و لاحق جمع لاحقین. دررسنده، پیوسته، رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاف
تصویر لحاف
بستر آهنگ، بالاپوش شب، جامه پنبه دار شب خوابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاحف
تصویر سلاحف
جمع سلحفاه، سنگ پشتان جمع سلحفات سنگ پشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تیغ زن، سوزان آتش سوزان، زهر سوزنده بشمشیر زننده، سوزنده جمع لوافح
فرهنگ لغت هوشیار
گور سنگدار، گور کن قبرکن گورکن لحد ساز: عاقلان بینی بشادی بهر آن در هرمکان لاحدان بینی برنج از بهر این در هر دیار. (سنائی لغ) قبرکن، لحد ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاهف
تصویر لاهف
ستمدیده دادخواه، رسانه خور (رسانه حسرت)
فرهنگ لغت هوشیار
((لِ))
رواندازی آکنده از پشم یا پنبه که هنگام خوابیدن بر روی خود می اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لافح
تصویر لافح
((فِ))
به شمشیر زننده، سوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاحد
تصویر لاحد
((حِ))
گورکن، لحدساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاحظ
تصویر لاحظ
((حِ))
به دنبال چشم نگرنده، نگرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
((حِ))
آن که از پس چیزی آید و بدو پیوندد، رسنده، واصل، پیوند شونده، متصل، آینده، بعدی، مقابل سابق، جمع لاحقین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحاف
تصویر لحاف
روانداز
فرهنگ واژه فارسی سره