جدول جو
جدول جو

معنی قپاندار - جستجوی لغت در جدول جو

قپاندار
(پَ خوا / خا)
کسی که دارای شغل قپانداری بود
لغت نامه دهخدا
قپاندار
کپاندار
تصویری از قپاندار
تصویر قپاندار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جهاندار
تصویر جهاندار
(پسرانه)
دارنده جهان، نگهبان جهان، خداوند، نگهبان جهان، پادشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قپان دار
تصویر قپان دار
کسی که شغلش وزن کردن بار با قپان است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قپان داری
تصویر قپان داری
شغل و عمل قپان دار
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ /دِ)
شاکر. (دهار). شکور. (تفلیسی) (دهار). که پاس نعمت دارد. شکرگزار:
تو مر خدای را سپاسدار باش و تسبیح کن. (جامع الحکمتین ص 159). که گفته اند سپاسدار باش تا سزاوار نیکی باشی. (مرزبان نامه).
چون وحش جدا شد از کنارش
پیر آمد و شد سپاسدارش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هَِ تَ / تِ)
سپهدار. دارندۀ سپاه. دارندۀ لشکر. فرماندۀ لشکر. فرمانده سپاه، صاحب منصبی خاص بوده است در عهد غزنویان:
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤیداست.
منوچهری.
ابومطیع بدرگاه آمده بود... سپاهداران او را لطف کردند. (تاریخ بیهقی). و بسیار غلام ایستاده از کران صفحه تا دور جای و سپاهداران و مرتبه داران بیشمار در باغ. (تاریخ بیهقی). و سپاهداران اسب سپهسالار خواستند. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی).
دیدار سپاهدار ایران
در آینۀ ردان ببینم.
خاقانی.
چون عدل سپاهدار اسلام
چون عقل نگاهبان دولت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
خوان سالار. (یادداشت بخط مؤلف) :
بخواندار گفتا که شاه جهان
ز تن بگسلاند ترا هوش و جان.
فردوسی.
سبک داد خواندار وی را جواب
که من ساخت خواهم یکی نغز خواب.
فردوسی.
دگر روز با مرد خواندار گفت
که ای با خرد یار و با رای جفت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ خوَرْ / خُرْ)
که عنان اسب در اختیار دارد. مجازاً سوارکار. ماهر در سواری. ماهر در به حرکت و جولان درآوردن اسب که هر چون خواهد آسان اسب را بدان سوی برد:
عناندار چون او ندیده ست کس
تو گویی که سام سوار است و بس.
فردوسی.
جهاندیده باید عناندار و بس
عنان و سپر بایدش یار و بس.
فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ کَ / کِ)
پنهان کننده. مخفی دارنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آنکه دارای کمان باشد و کمانکش و تیرانداز و کسی که کمان بدست میگیرد. (ناظم الاطباء). کمان دارنده. کسی که به کمان مجهز است و در تیراندازی با کمان مهارت دارد. کمانگیر. (فرهنگ فارسی معین) :
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار.
فردوسی.
شست کرشمه چو کماندار شد
تیر نینداخته بر کار شد.
نظامی.
همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماجگه تیر او شد درست.
نظامی.
کماندار و سختی کش و سخت کش.
نظامی.
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش تیرزن.
سعدی.
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
سعدی.
راه عشق ارچه کمین گاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
- کمانداران ابرو، که ابروانی چون کمان دارند:
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو.
سعدی.
بر سر خاکش به جای شمع تیری می نهد
هر که قربان کمانداران ابرو می شود.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
خداوند مکان و جای، درویشی که دارای مقام مخصوص باشد، پاسبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
واسطه و مصلح و دلال، (ناظم الاطباء)، دلال و واسطه میان دو کس، (آنندراج)، (اصطلاح زورخانه) استاد زورخانه، (ناظم الاطباء)، استاد که دیگر ورزشکاران با اشارات او و همراه او حرکات ورزشی آغاز و بدان عمل کنند، پهلوان مباشر هماهنگ ساختن حرکات ورزشی به گاه ورزش، در گود زورخانه حاکم میان مصارعان، قاضی (داور)، آن که مانع شود از ایذاء دو حریف یکدیگر را، (یادداشت مؤلف)، به اصطلاح کشتی گیران، کسی است که چون دو حریف با هم کشتی گیرند اوآنها را از هم وا کند و نگذارد که با هم زور کنند، (آنندراج)، (اصطلاح تعزیه خوانی) آن که در میان صف سینه زنان یا زنجیرزنان قرار می گیرد و مباشر و مسؤول هم آهنگی و یکنواختی و نظم کار آنهاست، (از یادداشت مؤلف)، کشخان، قواد، قرمساق، اطلاق میاندار بر دلاله که زنان عفیفه را به فسق و فجور ترغیب کنند نیز شده است، (آنندراج) :
تنبان چو مهر کرد کهن سال مادرت
پوشید کفش و گشت میاندار خواهرت،
حکیم شفائی
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ کَ / کِ دَ / دِ)
دکان دارنده. دارندۀ دکان. صاحب دکان. (ناظم الاطباء). کاسب. (فرهنگ فارسی معین) :
در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان
استاده اند هر چه فروشند می خرند.
ناصرخسرو.
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست.
خاقانی.
، کاسب چرب زبان که از کالا و متاع تحسین می کند. (ناظم الاطباء). چرب زبان و مشتری گیر. و رجوع به دکانداری شود:
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد و دکاندار.
سنائی.
، کلبه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ریائی و عرضه کننده متاع فریب
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشاندار
تصویر نشاندار
سرشناس، مشخص، نمایان، هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میاندار
تصویر میاندار
واسطه میان دو کس، وساطت
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به کمان مجهز است، کسی که در تیر اندازی با کمان مهارت دارد کمانگیر: (بر سر خاکش بجای شمع تیری مینهد هر که قربان کمانداران ابرو میشود)، (کلیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناندار
تصویر عناندار
ماهر در سواری، آنکس که عنان اسب در اختیار دارد، سوارکار
فرهنگ لغت هوشیار
نگهبان جهان پادشاه سلطان، مدیرامور جهان پادشاهی که مملکت را نیکو اداره کند مقابل جهانگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپاسدار
تصویر سپاسدار
شاکر حق شناس شکر گذار، منت پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپاهدار
تصویر سپاهدار
فرمانده لشکر، سپهدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زباندار
تصویر زباندار
کسی که میتواند مطالب خود را نیکو ادا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکاندار
تصویر دکاندار
صاحب و دارنده دکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قپان دار
تصویر قپان دار
آنکه مامور وزن کردن اشیا با قپان است ترازودار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قپانداری
تصویر قپانداری
کپانداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قپان داری
تصویر قپان داری
شغل و عمل قپان دار، باج قپان اجرت قپاندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهاندار
تصویر جهاندار
پادشاه، نام یزدان، صفت برای خداوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کماندار
تصویر کماندار
((کَ))
تیرانداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاسدار
تصویر سپاسدار
حق شناس، شکر گزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاهدار
تصویر سپاهدار
فرمانده قشون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاسدار
تصویر سپاسدار
قدردان
فرهنگ واژه فارسی سره
شاکر، شکرگزار، قدردان، منت پذیر، نمک شناس
متضاد: کفور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمانکش، کمانگر، کمانگیر، ناوک انداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیگ لبه داری که دندانه و کنده کاری های یک دستی داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
دکّان دار، مغازه دار
دیکشنری اردو به فارسی