که عنان اسب در اختیار دارد. مجازاً سوارکار. ماهر در سواری. ماهر در به حرکت و جولان درآوردن اسب که هر چون خواهد آسان اسب را بدان سوی برد: عناندار چون او ندیده ست کس تو گویی که سام سوار است و بس. فردوسی. جهاندیده باید عناندار و بس عنان و سپر بایدش یار و بس. فردوسی. هزاران پس پشت او سرفراز عناندار با نیزه های دراز. فردوسی