جدول جو
جدول جو

معنی قمیط - جستجوی لغت در جدول جو

قمیط
(قَ)
حول قمیط. سال تمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قمیط
پاوندشده (پاوند قنداق)، سال درست (تمام)
تصویری از قمیط
تصویر قمیط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قماط
تصویر قماط
قنداق، قسمت ته تفنگ که از چوب ساخته می شود، پارچه ای که کودک شیرخوار را در آن می بندند، قنداقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمیص
تصویر قمیص
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
شیری که در خیک کرده بر گیاه خوشبوی نهند تا خوشبوی گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بزغالۀ پوست برکندۀ بریان نموده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُبْ بَ)
شکرینه و آن حلوائی است. (منتهی الارب) (آنندراج). قبّاط. قبّیطی ̍. قبیطاء. (منتهی الارب) (آنندراج). قبیته و قبیده. رجوع به قبیته و قبیده شود.
رجوع به قباط و قبیطی و قبیطاء شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نیک خشک و سخت: عام قحیط، سال نیک خشک و سخت. ضرب قحیط، زدن سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
اسبی است مر کنده را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
راست استخوان. گویند: رجل قسیطالرّجل، مرد راست استخوان پای. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
فتق زده. (منتهی الارب). المنتفخ الخصیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
محمد بن حسین بن محمد بن جعفر بن شیبانی عطار بغدادی، مکنی به ابوالفتح. از محدثان است. وی از محمد بن مظفر حافظ و ابوحفص بن شاهین و علی بن عمر سکری و جزایشان روایت کند و از او ابوبکر خطیب روایت دارد. نام وی به شیوۀ نام های بادیه نشینان قطیط بود و چون بزرگ شد محمد نامیده گردید و به سال 434 هجری قمری در اهواز وفات کرد. ولادت وی به سال 355 بود. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
رسن که قوائم گوسفند به وی بندند. (منتهی الارب). رسن که دست و پای گوسفند را بدان بندند برای سر بریدن. (اقرب الموارد)، دست بند. (منتهی الارب). الحبل یشد به الاسیر. (اقرب الموارد)، پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب). قنداق. قنداقه. خرقه عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج، قمط. (اقرب الموارد)، رشته ای که بدان خص ّ (قصب) قصب را استوار بندند و گفته اند آن چوبی است که برون قصب است یا درون آن است و قصب را بدان استوار کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ ما)
دزدان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ هَُ)
هر دو دست و پای بندی را یکجای کرده بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ ما)
دزد، سازندۀ قنداق برای کودکان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لی)
فتق و دبه که در خایه پیدا شود. (منتهی الارب). ادره. (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
پاوند (قنداق)، ریسمان که باآن دست وپای گوسبندرابندند دزد، پاوند ساز پاوند دوز ریسمانی که بدان دست و پای گوسفند را بندند، پارچه ای که بدان دست و پای کودک را بندند، پارچه عریضی که کودک را بدان پیچند: پس در حال دایه بیامد و او را (کودک را) در قماط پیچید
فرهنگ لغت هوشیار
مصغر قمر ماهک شهری در هند که یلنجوج (عودهندی عودقماری) ازآنجاآورند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تازی گشته از قمیز ترشه شیر از شیر مادیان دریا، چیره بخت، چیره درآببازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیط
تصویر قبیط
پارسی تازی گشته کبیتا کپیتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمیطا
تصویر قمیطا
پارسی تازی گشته کبیتا گونه ای افروشه (حلوا) کبیتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیط
تصویر خمیط
بزغاله بریان بریانی، شیر خیکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمیط
تصویر سمیط
ناتوان سست مرد، بی پینه کفش، رده آگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیط
تصویر شمیط
در آمیخته، گرگ و میش پگاه، گرگ سیاه و سپید، شیر ناب شیر تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحیط
تصویر قحیط
خشک شده، غاز زده خشکی زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمیه
تصویر قمیه
منگیاگر گروباز
فرهنگ لغت هوشیار
نی، نیستان ترکی نی مردابی از گیاهان پارسی است غمیش غر و غربیله، ناز خرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمیم
تصویر قمیم
تره خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمیص
تصویر قمیص
پیراهن، بچه دان، گلاله پیراهن پنبه ای
فرهنگ لغت هوشیار
چنین آمده درآنندراج و پارسی دانسته شده غمیز ک پیاله معین آن را ترکی دانسته ترکی ترشه شیر گونه ای نوشاک مستی آور که مغولان مینوشیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قماط
تصویر قماط
((قِ))
ریسمانی که با آن دست و پای گوسفند را بندند، پارچه عریضی که کودک را بدان پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمیز
تصویر قمیز
((قَ))
نوعی شیر ترش که به جای مسکر می خورده اند، پیاله، ساغر، جام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمیش
تصویر قمیش
((قَ))
ادا و اطوار، ناز و کرشمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمیطا
تصویر قمیطا
((قُ مَ))
قبیطا. قبیطی، نوعی حلوا که مردم بشرویه آن را حلوا مغزی گویند و از شیره انگور و گاهی از شکر تنها و یا با شیره انگور می سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمیص
تصویر قمیص
((قَ مِ))
پیراهن
فرهنگ فارسی معین