جدول جو
جدول جو

معنی قلنج - جستجوی لغت در جدول جو

قلنج
(قِ لِ)
دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری بوکان و8 هزارگزی خاور شوسۀ بوکان به میاندوآب. این ده کوهستانی و معتدل سالم است. سکنۀ آن 116 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از النج
تصویر النج
ریشه ای شبیه زردک، متعلق به گیاهی با ساقۀ ستبرو گل های سفید که در طب قدیم کاربرد داشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
مقدار، اندازه، قدر و اندازۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلنج
تصویر آلنج
آلوچه، آلوچۀ جنگلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلنج
تصویر خلنج
خلنگ، گیاهی درختچه ای با گل های سرخ، زرد یا سفید که بیشتر در نواحی گرم می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قولنج
تصویر قولنج
درد حادی که در حفرۀ شکم در ناحیۀ قولون، آپاندیس، مجاری صفرا یا کلیه پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
لب شکری، کسی که یکی از دو لب او شکافته باشد، لب شکافته، شکرلب، سه لنج، سه لب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلیج
تصویر قلیج
شمشیر، ابزاری آهنی با تیغه ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلاج
تصویر قلاج
کشش کمان به زور، به زور کشیدن زه کمان، امتداد و مقدار درازی هر دو دست، پک سخت و ممتد که به چپق بزنند و دود را حلقه وار از دهان بیرون دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنج
تصویر کلنج
عجب، تکبر، خودستایی
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج
فرهنگ فارسی عمید
(خِ لَ)
کبوتری که تمام آن سیاه باشد مگر یک یا دو پراز بال آن که سپیده بود. (از ناظم الاطباء) ، هر چیز دورنگ و ابلق. خلنج (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
حکیم مؤمن در تحفه (ص 32) آرد: النج لغت یونانی بمعنی اصل است، و آن بیخ نباتی است شبیه به زردک، ساقی باریک بقدر یک شبر، و گلی سفید مانند گل زردک و تخمی سفید و طولانی و خالدار که طول آن کمتر از برنج است دارد و در سر شاخه های آن قبه ای مثل جوز است. بهترین آن هندی است. در آخر دوم گرم و خشک و با اندک تلخی است. مؤلف تذکره سرد و تر در سیم میداند و بالخاصه تخم آن را جهت شری از هر خلطی که باشد مجرب میداند و باید روز اول نیم درهم آن را با سه اوقیه سکنجبین بنوشند و روز دوم نیم مثقال، و روز سوم یک درهم و یک مثقال. برگ و ثمر و ساق هر یک که باشد با شراب و عسل جهت سقوط مشیمه مجرب دانسته اند و بیخ آن برای تقطیر بول رطوبی نافع است - انتهی. و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
(قُلْ لا)
به زور کشیدن کمان. (آنندراج). ناظم الاطباء به تخفیف لام ضبط کرده و معنی کند: کشش کمان به زور و قوت. (ناظم الاطباء) ، مقدار درازی هر دو دست. (آنندراج) :
چون پنجه به قلاج زدی سوی کمانها.
طغرا (از آنندراج).
، در تداول، پک سخت به قلیان و جز آن زدن
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ سِن)
قلنسوه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اصل آن قلنسوه است که واو را حذف کرده اند زیرا در عربی اسمی نیست که آخر آن حرف علهو ماقبل آن ضمه باشد از اینرو آخر آن را باء ماقبل مکسور قرار دادند و چون قاض گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ لِ)
نشکنج. عمل گرفتن عضوی و کندن به ناخن. (ناظم الاطباء). نیشگون. (یادداشت بخط مؤلف) ، خوابیدگی و بی حسی عضوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ / بَ لَ)
قدر و مقدار و اندازۀ چیزی. (برهان) (آنندراج). اندازه و قدر هر چیزی. (شرفنامۀ منیری) ، شخص درشت و گول و سنگین و منتفخ که برای کار خیری بپا نمی خیزد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، شخصی که به وعده وفا نکند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
آلوچه
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بمعنی شمشیر. (ناظم الاطباء) ، دست آخرین در بازی نرد. در بازی سه دست یا پنجدست پیش بر که اگر هر یک از دو حریف برد همه بازی را برده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ غَ)
قفل، حلقۀ در. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، حلقۀ دروازه. (ناظم الاطباء). و رجوع به فرهنگ شعوری ورق 220 (ب) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلیج
تصویر قلیج
ترکی شمشیر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
اندازه مقدار، مبلغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلغنج
تصویر قلغنج
پارسی است غلغنج (قفل وحلقه ّدر)
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی 1 اندازه ای است برابر با درازای هر دودست باز بازه (باع تازی گشته) که در ژرفاسنجی دریا به کار برند و برابراست با شش گام درپهنا نادرست نویسی کلاغ که گاه آن را قلاغ گویند و نویسند ترکی ک نان بربری (گویش گیلکی) کلاغ: و اگر چه جرم گرفته باشد چون ددگان و چمندگان و ماران و کژدمان و قلاج را چیزی اندازند. کشش کمان بزور و قوت، واحد طول معادل درازی هر دو دست باع باز، پک ممتد بچپق و مشتوک سیگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلنج
تصویر صلنج
مرغ بزرک سهره خانگی در انگلیسی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلنج
تصویر شلنج
سجاده و جانماز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
کسی که لب بالایین یا لب زیرین او چاک داشته باشد لب شکری
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته خلنگ درختی است که از آن تیرو نیزه سازند خلنج و خلنگ پارسی برابر است باابلق گرفتن اعضا و کندن بناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلنج
تصویر آلنج
آلوچه
فرهنگ لغت هوشیار
مرضی است دردناک معده را که با آن خروج فضولات بدن و باد سخت و مشکل میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنج
تصویر خلنج
((خَ لَ))
دو رنگ، ابلق، خلنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
((س لُ))
لب شکری، کسی که یکی از دو لب او چاک داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قولنج
تصویر قولنج
((لِ))
گرفتگی، گرفتگی عضلات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلاج
تصویر قلاج
((قَ))
کلاغ، قلاغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
((بَ لَ))
اندازه، مقدار، مبلغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلنج
تصویر فلنج
جمع
فرهنگ واژه فارسی سره