جدول جو
جدول جو

معنی قفچه - جستجوی لغت در جدول جو

قفچه
این کلمه از نسخۀ خطی دیوان سوزنی در شعر زیر آمده:
ای سنائی که به خون تو دریم (؟)
تا به نیمور هجا قفجۀ شعرت بدریم.
سوزنی.
و در نسخۀ چاپی شاه حسینی به جای ’قفجه’، ’نفحه’ و در پاورقی به نقل از نسخۀ دیگری ’قضجه’ آمده. مرحوم دهخدا نویسند: قفچه شاید مخفف قفدانچه به معنی خریطۀ خرد باشد ولی این معنی با سیاق شعر جور درنمی آید
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قفسه
تصویر قفسه
وسیله ای به صورت طبقه طبقه برای گذاشتن کتاب یا چیزهای دیگر، آنچه مانند قفس باشد
قفسۀ سینه: در علم زیست شناسی قسمت بالای بدن انسان از زیر گردن تا بالای شکم شامل دنده ها که قلب و ریتین در آن قرار دارد، قفس سینه، صندوقۀ سینه
قفسۀ صدری: در علم زیست شناسی قسمت بالای بدن انسان از زیر گردن تا بالای شکم شامل دنده ها که قلب و ریتین در آن قرار دارد، قفس سینه، صندوقۀ سینه، قفسه سینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرچه
تصویر قرچه
گوشه ای در دستگاه شور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفچه
تصویر لفچه
لب ستبر، گوشت های اطراف پوزۀ گوسفند، برای مثال بیاورد خوان زیرک هوشمند / بر او لفچه های سر گوسفند (نظامی۵ - ۷۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه،
کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفچه
تصویر خفچه
شمش طلا یا نقره، برای مثال به صورت شجری و ز خفچه او را برگ / که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است (عنصری - ۳۲۶)، چوب دستی کوچکی که برای راندن یا زدن حیوان و یا انسان از آن استفاده می شده، برای مثال بفرمود داور که می خواره را / به خفچه بکوبند بیچاره را (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۷)
گیاهی خاردار با گل هایی به رنگ های مختلف و میوه ای گرد و سرخ رنگ، خفجه، عوسج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفچه
تصویر سفچه
مؤنث واژۀ سفچ، خربزه که هنوز نرسیده و درشت نشده باشد، خربزۀ نارس
فرهنگ فارسی عمید
آنچه از چوب و پارچه و جز آن به شکل انسان در کشتزار بر پا کنند که جانوران از آن بترسند و به زراعت آسیب نرسانند، مترسک، هراسه، داهل
فرهنگ فارسی عمید
(اُ / اَ چَ / چِ)
علامتی که در کشتزار برای رمیدن مرغان و جانوران برپا کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). علامت است که در غله زارها و کشت و زراعت بجهت رمیدن مرغان سازند. (برهان). چیزی که در کشتها نصب کنند برای رمیدن جانوران. کذا فی فرهنگ علی بیگی. (مؤید الفضلاء) ، بربستن. (المصادر زوزنی) ، بسوراخ لولۀ ابریق پارچه و پنبه نهادن تا آب صاف بیرون آید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ /چِ)
در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177) در چیستان ’ظاهراً چنگ’ این بیت آمده:
پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه
در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر.
مسعودسعد.
و معنی آن معلوم نشد
لغت نامه دهخدا
(خُ چَ / چِ)
چوب دستی کوچک که بر سر آن آهن سر تیز نصب کنند و بهلبانان برای راندن گاو در دست دارند. (آنندراج). ترکه از چوب یا آهن که برای زدن بکار رود. (یادداشت بخط مؤلف) :
بفرمود داور که میخواره را
بخفچه بکوبند بیچاره را.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ چَ / چِ)
شوشۀ طلا و نقره است. (برهان قاطع) (آنندراج). شمش زر و سیم که گداخته و در ناوچۀ آهن ریخته باشند و آنراشوشه، شفشه و خفچه گفته اند. (آنندراج) :
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی (لغت فرس).
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال.
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال.
فرخی (از آنندراج).
بصورت شجری زر خفچه او را برگ
که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است.
عنصری.
پر در سفته شاخ درختان جویبار
چون زر خفچه برگ درختان بوستان.
عنصری.
یکی چون حقه ای از زر خفچه
یکی چون بیضه ای بینی ز عنبر.
عنصری.
تو خفچه باشی و بیکار شد ز تو صراف
تو بدره بخشی و بی شغل شد ز تو وزان.
مسعودسعد.
، مویی چند را گویند از زلف و کاکل که یکجا جمع شده باشد و بر روی جوانان خوب صورت افتد. (ازبرهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). طره. عقربک. (یادداشت بخط مؤلف) :
آن خفچه مشک بیز دلدار
کرده ست مرا بغم گرفتار.
لبیبی (از انجمن آرای ناصری).
، شاخ درختی که بسیار هموار و راست رسته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ لَ)
یکی قفل و آن درختی است حجازی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفل شود
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ لَ)
آنکه هرچه بشنود یاد دارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ لَ)
درخت خشک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفله شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شهری است کوچک در افریقیه از توابع زاب کبیر در جرید، و تا قیروان سه روز مسافت دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَفَ صَ / صِ)
دولابچه. اشکاف. قفسه: تا بر کنگره و قفصه نرسند خود را به یکدیگر ننمایند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). و رجوع به قفسه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
زنبیل خرد بی گوشه از برگ خرما، یا خنور خرما، یا آوندی است گرد که در آن خرمای تر و جز آن چینند. (منتهی الارب). شی ٔ کالزبیل من خوص بلا عروه، و قیل قفه واسعهالاسفل ضیقهالاعلی، و قیل جله التمر، و فی اللسان ’الجله بلغه الیمن یحمل بها القطن’، و قیل مستدیره یجتنی فیها الرطب و نحوه. (اقرب الموارد). کوبین و زنبیل روغنگران. (مهذب الاسماء). دواره ای که روغن کشان در آن کنجد درکرده بر یکدیگر نهند چندانکه روغن روان گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قفاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، قفعات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ سَ / سِ)
قفس کوچک. (ناظم الاطباء) ، گنجه. اشکاف. دولاب.
- قفسۀ منار، سطح مشبک بالای منار که مؤذن در آنجا می ایستد. (ناظم الاطباء). نشیمنی که بالای منارباشد، و آن را گلدسته نیز گویند. نعمت خان عالی در محاصرۀ حیدرآباد آورده: مناجاتیان ترقی مراتب و مناصب رشته های درازتر از طول امل گذاشته بر کنگرۀ حصار چون مؤذن بر قفس منار بالا رفته ندای حی ّ علی الیورش و اذان الجراءه خیر من الجبن دردادند. (آنندراج).
- قفسۀ سینه، صندوقۀ سینه. رجوع به صندوقۀ سینه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
چمچه، کفگیر، ملاقه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفسه
تصویر قفسه
گنجه و جائی که در دیوار درست می کنند جهت گذاشتن کتاب و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفوه
تصویر قفوه
گناه کردن بدکاری، گناه بستن چفته بستن، گرامیداشت میهمان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفیه
تصویر قفیه
آهوک آک (عیب) کازه شکارگر
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غرچه پارسی است یکی از نغمات فرعی ایران که توسط آن می توان از سه گاه وارد شور شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفچه
تصویر خفچه
شوشه زر و سیم طلا و نقره گداخته که در ناوچه آهنین ریخته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که بشکل انسان از پارچه های کهنه و استخوان و غیره سازند و در کشت زارها نصب کنند تا مرغان و جانوران دیگر از آن برمند مترس مترسک داهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
((کَ چِ یا چَ))
کبچه، کفگیر، کبچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
((کَ چَ))
زلف پرپیچ و شکن، طره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفچه
تصویر لفچه
((لَ چِ))
لب گنده، گوشت بی استخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قفسه
تصویر قفسه
((قَ فَ س))
وسیله ای از چوب، فلز یا پلاستیک، دارای صفحه های افقی با فواصلی معین برای چیدن مرتب و قابل دسترسی اشیاء، گنجه
قفسه سینه: صندوقه سینه، قفس سینه
قفسه فلزی: گنجه ای که از فلز ساخته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفچه
تصویر خفچه
((خَ چِ))
شوشه زر و سیم، طلا و نقره گداخته که در ناوچه آهنین ریخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افچه
تصویر افچه
((اَ چِ))
مترسک که برای ترساندن جانوران وحشی در کشتزارها نصب کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرچه
تصویر قرچه
((قَ رَ چَ))
یکی از نغمات فرعی ایران که توسط آن می توان از سه گاه وارد شور شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قفسه
تصویر قفسه
گنجه، دولاب
فرهنگ واژه فارسی سره