جدول جو
جدول جو

معنی قصاً - جستجوی لغت در جدول جو

قصاً
(رُ عا)
دورگردیدن، کرانه گزیدن. قصو. قصاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصاء و قصو شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قصار
تصویر قصار
جهد، غایت جهد، منتهای کوشش، پایان کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصار
تصویر قصار
کسی که جامه ها را بشوید و سفید کند، گازر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصاع
تصویر قصاع
قصعه ها، بشقاب بزرگ ها، کاسه ها، جمع واژۀ قصعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصاص
تصویر قصاص
کسی که در محافل قصه گویی می کند، داستان سرا، قصه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصاب
تصویر قصاب
کسی که گاو و گوسفند و مانند آن ها را می کشد، گوشت فروش
فرهنگ فارسی عمید
سزا دادن بر گناه و کار بد از طرف شخص زیان دیده یا حاکم شرع برابر آنچه مرتکب شده است، کشتن قاتل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصار
تصویر قصار
قصیرها، کوتاه ها، جمع واژۀ قصیر
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
منتهای روئیدنگاه موی سر از پس و پیش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، موی پیشانی. (منتهی الارب) ، پیوندگاه هر دو سرین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و به فتح و کسر قاف نیز آمده و ضم آن بهتر است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصاص و قصاص شود، منتهای قفا. (منتهی الارب). حد القفا. (اقرب الموارد) ، فریزجای از میانۀ سر. (منتهی الارب). جای حرکت مقراض از میانۀ سر. مجری الجلمین، ای المقص من الرأس فی وسطه. (اقرب الموارد) ، قسمی از خلر است، رقیق القلاف و کوچکدانه و بسیار سفید. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا)
کاسه گر. (مهذب الاسماء). آنکه کاسه سازد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قص ّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قص شود، جمع واژۀ قصّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصّه شود، جمع واژۀ قصّه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصّه شود، قصاص به ضم قاف است در همه معانی آن. رجوع به قصاص شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ صَ)
نام کوهی است از بنی اسد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مانند آنچه داده باشی بازستدن، کشندۀ یکی را کشتن. (ترجمان ترتیب عادل). کین کشی به مثل. مقاصّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کشنده را باز کشتن و جراحت کردن عوض جراحت و چیزی را به بدل چیزی فراگرفتن، و فارسیان به معنی مطلق تعزیر با لفظ کردن استعمال نمایند. (آنندراج) : لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب. (قرآن 179/2).
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه.
خاقانی.
، (اصطلاح فقه) مانند جرم مرتکب شده مجرم را مجازات کردن. بشر در دوره های اولیه برای مجازات حدی قائل نبود و ارتکاب جرم ناچیزی کافی بود در حق او مجازات نامحدودی را ایجاب کند چنانکه گاه اتفاق می افتاد برای سرقت مالی خون عده زیادی ریخته میشد ولی این وضع ناگوار پایدار نماند و قانون قصاص وضع شد و به موجب آن مجازات مجرم متناسب با جرم ارتکاب شده مقرر گردید. در قاموس کتاب مقدس آمده: قصاص را در شریعت موسوی دو بنیاد بود: 1- نگاهداری مردم را از عواقب و نتایج گناه. 2- برپا داشتن انصاف و داد به توسط مجازات گناهکاران برحسب کردار ایشان. و قصاص بر دو بهره بود یکی مرگ ارزانی و دیگر به طور دیگر. 1- مرگ ارزانی و میرانیدن یا به سنگسار کردن است که تمام مردم معاریف در آن شرکت داشته باشند و یا به دار کشیدن یا سوزانیدن. 2- قصاص بدون قتل است که بر قواعد مجازات برپا بود و این مطلب در جایی که ضرری سهواً و عمداً از کسی نسبت به کس دیگر وارد آمده بود معمول بود. (قاموس کتاب مقدس) :
لبش زنهار میکرد از لبم گفتم معاذاﷲ
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این.
خاقانی.
با جراحت بساز خاقانی
تا قصاص از زمانه بستانیم.
خاقانی.
کس رابه قصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
محتسب خم شکست و من سراو
سن بالسن و الجروح قصاص.
حافظ.
- امثال:
قصاص به قیامت نمیماند.
قصاص قبل از جنایت نباید کرد
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا)
قصه گوی:
گفت ای قصّاص در شهر شما
کیست چابکتر در این فن دغا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قصاص است در همه معانی آن. رجوع به قصاص شود، نوعی از درخت که مگس انگبین می لیسد آن را و دوست دارد، و از اینجاست که انگبین را بدان منسوب نمایند و گویند عسل قصاص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا)
بازیگر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). (مهذب الاسماء) ، رجل قصاف، صیّت، بلندآواز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بند قصار، نام سدی است بر رود آب کر فارس. در نزهه القلوب آمده است: آب کر فارس در ولایت کلار به فارس برمیخزد... این رودی بخیل است که تا بندی بر او نبسته اند هیچ جای به زراعت ننشسته و بندها که بر آن آب است اول بند رامجرد است... و دیگر بند قصار که کربال سفلی بر آن مزروع است، این بند خلل یافته بود و اتابک جاولی آن را عمارت کرد. (نزهه القلوب چ بریل ج 3 ص 219)
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا)
گازر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). جامه کوب:
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده.
خاقانی.
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری.
خاقانی.
رجوع به گازر شود
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا)
امی. شاعری است باستانی و از او در لغت اسدی یک بیت شاهد آمده است از قصیده ای در مدح میر ابواحمد محمد (شاید پسر محمود بن سبکتکین). رجوع به چهارمقالۀ عروضی ص 28 و رجوع به قصار امی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ج قصعه. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به قصعه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
کازیمیرسکی گوید: مخفف قصّار است در شعر منوچهری:
چمّیدن و قرارش گویی به مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی قصار باشد.
منوچهری.
و در نسخۀ دیگر چنین است:
چمّیدن و قرارش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد.
(دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص 22)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
بنو قصاف، نام تیره ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
زن سطبر پرگوشت. (منتهی الارب). المراءه الضخمه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ پَ رُ تَ)
عمداً. از روی عمد و قصد. از قصد. در برابر سهواً. به قصد. رجوع به قصد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قصاب
تصویر قصاب
برنده گوشت و روده و مانند آن، گوشت فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصاد
تصویر قصاد
جمع قاصد، پیکان اسکان جمع قاصد پیکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصار
تصویر قصار
منتهای کوشش کوتاهی و سستی و تنبلی
فرهنگ لغت هوشیار
مانند آنچه داده باشی، بازستدن، کشنده یکی را کشتن، مجازات قاتل مطابق عمل مرتکب شده داستانسرا
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قصعه، از ریشه پارسی کاسه ها از ریشه پارسی کاسه گر کاسه فروش جمع قصعه کاسه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصال
تصویر قصال
شیر از جانوران، شمشیربران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصاب
تصویر قصاب
((قَ صّ))
نای زن، کسی که در نای می دمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصار
تصویر قصار
((قَ صّ))
گازر، رخت شوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصار
تصویر قصار
((قِ))
جمع قصیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصاص
تصویر قصاص
((قِ))
مجازات، کیفری همسنگ جرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصاب
تصویر قصاب
گوشت فروش، کسی که چهارپایان (گاو و گوسفند و..) را ذبح می کند
فرهنگ فارسی معین