جدول جو
جدول جو

معنی قسم - جستجوی لغت در جدول جو

قسم
سوگند
قسم خوردن: قسم یاد کردن، سوگند خوردن
قسم دادن: کسی را سوگند دادن
تصویری از قسم
تصویر قسم
فرهنگ فارسی عمید
قسم
بخش، جزئی از یک چیز قسمت شده، بهره، نصیب
تصویری از قسم
تصویر قسم
فرهنگ فارسی عمید
قسم
(قَ)
نام جائی است. (معجم البلدان، از ادیبی)
لغت نامه دهخدا
قسم
(رَج ج)
پخش کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، افتادن چیزی در دل و گمان پیدا شدن بدان و سپس آن گمان نیرو گرفتن و به یقین رسیدن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قوت گرفتن جانب معلوم سپس مرجوحیت آن چندانکه حقیقت گردد. (منتهی الارب) ، پریشان و متفرق کردن. گویند: قسم الدهر القوم، اندازه کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: قسم فلان امره، قدره و نظر فیه کیف یفعل او لم یدر ما یصنع فیه. (اقرب الموارد) ، نوبت نگاه داشتن. گویند: قسم بین النساء، نوبت ایشان را نگاه داشت. (منتهی الارب). مراعات برابری بین زوجات در خوراکی و آشامیدنی و پوشیدنی و بیتوته در دوستی و وطی، و قسم از واجبات است. (جامع الرموز، فصل نکاح قن) (ذخیره العباد آیهاﷲ فیض)
لغت نامه دهخدا
قسم
(قَ سَ)
سوگند. (منتهی الارب). یمین به خدا یا به غیرخدا. و قسم اسم است از اقسم . (اقرب الموارد).
- قسم به خدا، به خدا سوگند. به خدای قسم. سوگند با خدای. باﷲ. واﷲ. تاﷲ. ایم اﷲ. هیم اﷲ.
- امثال:
قسمت را باور کنم یا دم خروس را، درباره کسی گویند که ادعایی کند و علایم و اماراتی در میان باشد که دلیل کذب ادعای او تواند بود
لغت نامه دهخدا
قسم
(قَ)
عطا و دهش. (منتهی الارب). عطاء. (اقرب الموارد). و به این معنی جمع ندارد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رای، شک و تردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تردید. (ناظم الاطباء) ، باران، آب، قدر و اندازۀ هر چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خلق، عادت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و در این دو معنی اخیر به کسر قاف نیز آمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قسم شود.
- حصاهالقسم، سنگریزه ها است که در ظرفی گذارند و آب بر آن پاشند به قدری که بپوشند آن را، و این هنگامی است که در سفر هستند و آب کم است و بدین وسیله آن را بین خود تقسیم کنند تا هر کس به اندازۀ دیگری سهم خود را برد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قسم
(قُ)
جمع واژۀ قسیم، به معنی جمیل. (اقرب الموارد). رجوع به قسیم شود
لغت نامه دهخدا
قسم
(قِ)
چون: هر قسم، هر چون، بهره و نصیب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). سهم. بهر. تیر. بخش. برخ. رسد:
محمد از سر انگشت خود اشارت کرد
مه تمام به دو قسم شد بحکم اﷲ.
سوزنی.
مه صیام به دو قسم کرد او و گذاشت
به قسم روز به صوم و به قسم شب به صلوه.
سوزنی.
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
حاصل ز تو جز درد دل ریش ندارم
قسم از لب نوشین تو جز نیش ندارم.
سیدحسن غزنوی.
ج، اقسام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). جج، اقاسیم. (ناظم الاطباء).
- قسم شی ٔ، چیزی است که در تحت آن شی ٔ مندرج گردد و اخص از آن باشد، چون اسم که از کلمه اخص و در تحت آن مندرج است، و جزئیات مندرج در تحت یک کلی یا به ذاتیات با هم تباین دارند یا به عرضیات و یا به هر دو، نخست را انواع و دوم را اصناف و سوم رااقسام نامند. (ترجمه از تعریفات).
، خوی و عادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قسم شود، قسمت. (یادداشت مؤلف) :
خدا از چنان بنده خرسند نیست
که راضی به قسم خداوند نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
قسم
(قِ سَ)
جمع واژۀ قسمه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : یا قاسم الرزق قدخانتنی القسم. (اقرب الموارد). رجوع به قسمه شود
لغت نامه دهخدا
قسم
عطا و دهش، رای، شک و تردید، خلق و خوی پخش کردن، پریشان و متفرق کردن جمع اقسام، سهم، بهره، بخش سوگند، بخدا سوگند، بخدای قسم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
قسم
((قِ))
بهره و نصیب، جزیی از کل، جمع اقسام
تصویری از قسم
تصویر قسم
فرهنگ فارسی معین
قسم
((قَ سَ))
سوگند، جمع اقسام
تصویری از قسم
تصویر قسم
فرهنگ فارسی معین
قسم
سوگند
تصویری از قسم
تصویر قسم
فرهنگ واژه فارسی سره
قسم
نوع، نوعی
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قسمت کردن
تصویر قسمت کردن
بخش کردن، تقسیم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقسم
تصویر تقسم
پراکنده و پریشان شدن، پراکنده ساختن، پراکندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسمت
تصویر قسمت
نصیب، بهره، جزء، بخش، سرنوشت، تقدیر، در ریاضیات تقسیم
قسمت کردن: بخش کردن، تقسیم کردن
فرهنگ فارسی عمید
(قِ مِ)
بچۀ شیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ مِ)
بطنی است از ازد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
نام جائی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ مَ)
قسمه. بهره و بخشش چیزی، و با لفظ خوردن و کردن و نهادن و افتادن مستعمل است. (آنندراج). رجوع به قسمه شود:
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد
به هر یک پسر زآن نصیبی بداد.
سعدی (از آنندراج).
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشّه و عنقا.
سعدی.
گر عشق نهد قسمت من خواری و آفت
خواری به حمیت بکشم نی به لطافت.
عرفی (از آنندراج).
یک زخم رسا قسمت صد سینه نیفتاد
از بس به شهادتگهش امروزغلو بود.
واله هروی (از آنندراج).
عشق چون قسمت اسباب معیشت میکرد
لاله داغی ز میان برد که داغم دارد.
محمدخان قدسی (از آنندراج).
آب و رنگ چهرۀ او را اگر قسمت کنند
بی سخن گلگونۀ چندین گلستان میشود.
صائب.
هرکه در دنیای فانی زاد عقبی جمع کرد
قسمت امروز خورد و دل ز فردا جمع کرد.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
قسمت هیچکس را هیچکس نتواند خورد
لغت نامه دهخدا
(قَ سِ / سَمَ)
حسن و جمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، وجه. (اقرب الموارد). روی، یا آنچه مقابل باشد از آن، یا آنچه بر آن موی برآید. بینی وهر دو جانب آن یا وسط بینی یا فوق ابرو یا ظاهر دو رخسار یا مابین هر دو چشم یا اعلای روی یا اعلای رخساره یا مجرای اشک یا مابین هر دو رخسار و بینی. (منتهی الارب). طبلۀ عطار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَغْ غُ)
پراکنده شدن و پراکنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یقال: تقسمهم الدهر فتقسموا، ای فرقهم فتفرقوا. (لازم و متعدی است). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، پریشان کردن اندوه خاطر کسی را. (از اقرب الموارد) : دل نگران شدند و چنانکه عادت مشفقان است تقسم خاطر آورد و اندیشه بهر چیز کشید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 184). که اگر این هجر اتفاق افتد به تقسم خاطر و التقات ضمیر کشد و شادمانگی و بسطت آن گاه مهنا گردد که اتباع و پیوستگان را از آن نصیبی باشد. (کلیله و دمنه ایضاً ص 296)
لغت نامه دهخدا
(قِ مَ)
اسم است تقسیم را. (منتهی الارب). اسم است اقتسام را، نصیب. (اقرب الموارد) ، طبلۀ عطار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، (اصطلاح فقه) تعیین حق شایع و مشترک است و حق اعم است از منافع و اعیان منقوله، پس شامل میشود قسمت منافع را که مهاباه خوانند. شرط قسمت آن است که در آن منفعتی از میان رفتن منفعت گردد، چون قسمت کردن چاه یا حمام جایز نیست. قسمت هنگامی میشود که شرکاء یا بعض آنان بخواهند که از ملک خود منتفع شوند و حکم قسمت آن است که نصیب و بهرۀ هر یک از شریکان افراز گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح حساب) آنجا که گویند قسمت عدد بر عدد دیگر به دست آوردن عدد سومی است که اگر در عدد ثانی ضرب شود حاصل ضرب عبارت شود از همان عدد اول، عدد اول را مقسوم و عدد دوم را مقسوم علیه و عدد سوم را خارج قسمت گویند، مثلاً هرگاه بخواهیم ده را بر پنج قسمت کنیم عددی را باید جستجو کنیم که اگر آن را در پنج ضرب کنیم ده به دست می آید و آن عدد دو است که خارج قسمت نامیده میشود و عدد اول که عشره است مقسوم و عدد دوم یعنی پنج مقسوم علیه است. و قسمت منحطه نزد منجمان عبارت است از ضرب خارج قسمت جنسی است بر جنسی و حاصل آن این است که مقسوم علیه در مرتبه ملاحظه شود چنانچه بیرجندی در شرح زیج آلغبیکی میگوید اگر گویند این عدد را بر آن عدد منحط قسمت کنند مراد آن باشد که مقسوم علیه رابه یک مرتبۀ منحط گیرند. بدان که موضع تسییر به حدهر کوکب که برسد آن را درجۀ قسمت نامند و صاحب حد آن درجه را قاسم گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، قسمت در اصطلاح حکماء و متکلمان عبارت است از قسمت کل به اجزاء و قسمت کلی به جزئیات، و قسمت کل باجزاء یا موجب انفصال در خارج میشود یا نمیشود، قسم نخست را قسمت خارجی یا قسمت انفکاکی و قسمت فکی و فعلی گویند و قسم دوم را قسمت ذهنی و فرضی و وهمی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، نصیب. (اقرب الموارد) : به هر کس هرچه قسمت بود دادند.
- امثال:
جو دو خر را قسمت نداند کرد.
همه قسمت نیست، همت هم هست
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقسم
تصویر اقسم
فرجام نگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقسم
تصویر تقسم
پراکنده شدن و پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسمه
تصویر قسمه
نصیب و بهره
فرهنگ لغت هوشیار
پارک پاره، زون بهره بهر بهرک، فرشیم نسک، بخش بندی جز جزو پاره، نصیب بهره، سرنوشت تقدیر: قسمت حوالتم بخرابات می کند هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم. (حافظ 219) یا دیوان قسمت. جهان تقدیر: عیبم مکن برندی و بد نامی ای حکیم، کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم. (حافظ 213)، عوارضی که برای مصارف فوق العاده یا برای تامین مخارج دیوان و غیره وصول می شده است، جمع قسم. یا قسمت بزرگ. قسمت کبری در ادوارالوف: سالهاء عالم نزدیک با معشر سیصد و شصت هزار سالست و طوفان بر میانگاه است و او را اندر آن کتابی است نامش کتاب الالوف. درجه های فلک برابر هزارها نهاد نخستین هر درجه ای را هزار سال تا حصه یک سال سه ثانیه گشت و سه پنجیک ثانیه و این را قسمت بزرگ نام کردست. یا قسمت خرد. قسمت صغری در ادوارالوف (بیرونی در دنباله عبارات قبل آورد:) آنگاه بروج را دیگر بار برابر هزارها نهاد هر برجی را هزار سال. و این را انتها الوف نام کرد. آنگه سوم بار بروج را بسالها که آحادند برابر نهاد هر برجی را سالی تا انتها سالها بحاصل آمد چنانک گفتیم پیشتر زین. و چهارم بار درجه ها را برابر آحاد سالها نهاد هر درجه ای را سالی تا قسمت خرد بجای آمد. یا قسمت صغری. قسمت خرد. یا قسمت کبری. قسمت بزرگ. یا قسمت متسوعب. مستوعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسمت
تصویر قسمت
((قِ مَ))
بهره، نصیب، جزء، سرنوشت، تقدیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقسم
تصویر تقسم
((تَ قَ سُّ))
پراکنده گشتن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قسمت
تصویر قسمت
بخش، برخ، پاره، سرنوشت، بخت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قسمت دوم
تصویر قسمت دوم
بخش دوم
فرهنگ واژه فارسی سره
اقبال، بخت، قسم، نصیب، بخش، بهر، بهره، پاره، تکه، جزء، حصه، تقسیم، توزیع، سهم، شعبه، قسط، قرعه، روزی، سرنوشت، طالع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هکتار معادل، ۰۰۰۰ مترمربع، سرنوشت –قسمت
فرهنگ گویش مازندرانی
شانس، سرنوشت
دیکشنری اردو به فارسی